هر سال موعد تمدید ثبت نشانی این وبلاگ که میشود، یاد گذشته میافتم. یاد روزهای رنگی وبلاگها و دنیای خوش وبلاگنویسهای شناس و ناشناس میافتم، یاد آن روزها که جوانی ما بود. اینجا شعر مینوشتم، اینجا یادداشتهای کوتاه. این وبلاگ را که میبینید در چنین روزهایی ـ روزهای آغاز یک پاییز ـ راه انداختم که جدیتر بنویسم. اما از بد روزگار هر چه گذشت، کمتر نوشتم تا اینکه تبدیل شد به بایگانی نوشتههای دانشگاهی و غیر دانشگاهی عصاقورتدادهای که قبلن جایی منتشر شده بودند. میخواهم بگویم قرار نبود اینطوری بشود. اینطوری که هر سال اول پاییز بیایم اینجا و برای چیزهایی که ننوشتهام، برای زندگیهایی که نکردهام، لذتهایی که نبردهام سوگواری کنم. حالا اینها را دارم به سبک آن وبلاگها که دیگر نیست مینویسم، به یاد آن روزها.
ننوشتن انتخاب من نبود، همانطور که انتخاب هیچ عاشق نوشتنی نیست. دفترچههای کوچک و بزرگم پر است از جملات و طرحهایی که قرار بوده ساختار نوشتهای کوتاه یا بلند را بسازند؛ و در پشت و پسلهی کامپیوترهایی که با آنها کار میکنم، میشود فایلهای بسیاری پیدا کرد که حاوی خطوط آغازین یک نوشتهاند. اینها فکر و خیالهایی هستند که هیچ وقت نوشته نخواهند شد. از خیلیهایشان دیگر ـ بعد از گذشت زمان ـ سردرنمیآورم و اگر ازشان چیزی هم دستگیرم شود وقت و انگیزهای برای نوشتنشان ندارم.
اگر قرار فقط به انتخاب کردن بود، لابد هیچکس آنچه را که رنجش میداد برنمیگزید. نادارها دارابودن را انتخاب میکردند و ناتوانان توانمندی را. من هم اندکی دارایی و توانمندی برای خودم برمیداشتم و البته نوشتن را بر ننوشتن ترجیح میدادم. قبول دارم که انتخاب کردن مخاطرات خاص خودش را دارد. انتخاب هر گزینه به معنای چشمپوشی از گزینههای دیگر است و با احتساب فانی بودن انسان همیشه محتمل است حسرتهایی بر دل انتخابکنندگان باقی بماند در لحظهی احتضار. شاید برای همین است که باور به تقدیر درمان اضطراب آدمی است. شاید برای همین است میگویند خیر و صلاح آدم در همان چیزی است که پیش میآید یا در هر پیشامدی حتمن حکمت و خیریتی هست. این جملات هم از سنگینی بار ادبار جهان بر دوش آدمهای ناتوان و بیپناه میکاهد و هم از سنگینی مسئولیت انتخاب کردن. اگر ما همیشه در معرض اشتباه کردن باشیم ـ که هستیم ـ باید این احتمال ترسناک و همیشگی را هم بپذیریم که ممکن است گزینهی نادرست را انتخاب کرده باشیم یا در آینده انتخاب کنیم. پس با این حساب مجبور بودن بهتر از انتخابگر بودن است و تحمل این هستی محدود را آسانتر میکند. اما از شما چه پنهان من اگر مختار بودم که بین مختار بودن یا مجبور بودن یکی را انتخاب کنم، مختار بودن را برمیگزیدم.
با این همه باید گفت باور به جبرهای زیستی و اجتماعی برای بعضی آدمهای حساس یا کمالطلب ـ یا مبتلایان به هر مرضی که مایلید اسمش را بگذارید ـ نه تنها مایهی آرامش نیست، بلکه باعث رنجی مضاعف است. آنها واقعیت اجبار را میپذیرند اما از موضعی ارزشی این پرسش را مدام از خود میپرسند که چرا باید مجبور باشیم؟ مدام با خود فکر میکنند باید راهی به بیرون این زندان باشد و با خود تکرار میکنند که باید راهی به بیرون از این زندان باشد. من باید در زندگیام تن به کارهایی میدادم که ازشان متنفر بودم و باید دست از کارها و چیزهایی میشستم که عاشقشان بودم. علت بخش زیادی از این ناکامی جبر روزگار بود، اما دانستن این علت دردی از من دوا نمیکند چون مدام از خودم میپرسم چرا من این همه مجبور بودم؟
توی این خانه، توی این شهر، این دنیا آینههایی هست. در این آینهها این روزها همیشه و همه جا مرد میانسالی با صورت درشت و لبهای کبود و ریش نامرتب و موهای کمپشت سیاه، که مقدر است کمکم قافیه را به تارهای سفید ببازند، نگاهم میکند. مایهی همهی رنج من این مرد است که توی چشمهایم زل میزند و هی میپرسد «داری چه میکنی سالار»؟
بهش میگویم «زندگی»؛ اما زندگی به سبک این روزگار پَست. حشرهای بیبال و پرم در میان میلیونها حشرهی دیگر که در سال هزار و سیصد و نود و هفت خورشیدی بر اندام متعفن این شهر ـ پایتخت جمهوری اسلامی ایران ـ میخزم و میخزیم و در هم میلولیم. اگر خیر و حکمتی در کار این خزیدن و لولیدن نباشد، حشرهی ناچیز بیبال و پر چطور سرنوشت شومش را تاب بیاورد؟
اگر در آینهها صورت کسی را ببینید که شبیه تصویر در حال اضمحلال شماست و سؤالهای بیجواب میپرسد، چه میکنید؟ اگر پذیرفته باشید که دنیا همین است که هست، صبح جلوی آینه شانه بالا میاندازید و میروید سوار خطیهای هفت تیر ــ پارکوی میشوید و در راه به این فکر میکنید که پاییز شد؛ خوب است به سبک وبلاگهای قدیمی چیزی بنویسم. از این بنویسم که مقدر است پاییز بیاید. مقدر است خورشید این تابستان دست نفرینیاش را از سر ما بردارد و برای مدتی گورش را گم کند. مقدر است باران بر این زمین مرده ببارد و بوی نم کوچه را بردارد.
سالار! همیشه در روزهای بحرانی تر زندگی ام به وبلاگت هر روز سر زده ام و مطالبت را از نو خوانده ام و منتظر نوشته های جدیدت بوده ام. تو در نوشتن های من الهام بخش بوده ای… بعد از شش هفت سال که از آن روزهای بحرانی تر می گذرد، یک ماهی است در این روزهای بحرانی تر هر روز میایم به اینجا سرک می کشم.
مردی که دقیقا در روز پایانی بیست و هفت سالگی اش، خودش را در خواب دید و در بیست و هشت سالگی اش ناگهان پیر شد.
صادق عزیز
سلام
راستش را بخواهید ناراحت شدم از اینکه کسی به اینجا سر میزند و چیز تازه و درخوری پیدا نمیکند. من را ببخشید.
اتفاقا من از خواندن چند باره مطالب لذت می برم. مخصوصا “چند خط از افسردگی هایم”، “دوران مسخرگی” و آن مطلبی که در مورد سربازی نوشته بودی. “آن سال آشوب، آن سال بلوا” . سربازی من هم همینطور شد.