یک
داستانهای ریموند کارور را میخوانم. قصهی آدمهای مستأصلی که به در و دیوار چنگ میاندازند تا از شر دردی که میکشند رها شوند، دردی که نمیدانند چیست. آدمهای عمیقن مفلوکی که به گونهای ناخودآگاه فلاکتشان را حس میکنند، اما آن را نمیفهمند، نمیتوانند به زبان بیاورندش. قصهها همه روایت بخشهایی از زندگی روزمرهی آدمهاست، حشراتی که بیوقفه، بی هیچ احساس و هیجانی در جنبشاند. کسی به چیزی معترض نیست، کسی فکر نمیکند دنیا باید جور دیگری میبود و نیست. آدمهای کارور از چیزی که هستند، دلگیرند. نمیفهمند اشکال کار از کجاست، اما این را حس میکنند که اشکالی توی کار هست.
اینطوری است که پدیدهای به اسم الکل همه جا در داستانها کارور حضور دارد. آدمهایی که مدام مینوشند، در مستی با هم حرف میزنند، به زندگیشان نگاه میکنند و دردهایشان التیام پیدا نمیکند. به استقبال تجربههای جدید شغلی و عشقی میروند، بلکه چیز بیشتری در کار دنیا بیابند و دوباره به الکل پناه میبرند، الکلی میشوند، الکل را به سختی ترک میکنند و دوباره الکلی میشوند.
دو
صدها هزار سال از عمر حیات ما هوموساپینسها بر روی زمین میگذرد. زمان گذشته است و حالا ما بر فراز قلههای خوشبختی و موفقیت و افتخار ایستادهایم و عمیقن رنج میکشیم. بعد از گذشت این قرنها، امروز باید کسی، چیزی، نیرویی ما را از دست خودمان نجات دهد.
حالا دیگر در قرن بیست و یکم، برطبیعت حکومت میکنیم. نیروهای وحشی طبیعت دیگر مثل روزگاران گذشته کمتر از پس ما بر میآیند. خودمان در کار نابودی خویشیم. به اندازهی چندصد هزار سال فکر کردهایم، رؤیا پرداختهایم و بسیار چیزها ساختهایم برای زندگی بهتر، آسودگی، رفاه و خوشبختی بیشتر، اما به معنای واقعی کلمه موجوداتی مفلوک هستیم.
ما دین را ساختیم که حفرههای خالی زندگیمان پر شود، اما چیزی نگذشت که به خاطر دین و به اسم دین همدیگر را کشتیم و به هم ستم کردیم، خون یکدیگر را توی شیشه کردیم. پول را اختراع کردیم که آسودهتر زندگی کنیم، اما چیزی نگذشت که به خاطر پول جان دادیم و گذاشتیم جانمان را بگیرند، زندگی را چیزی برای پول درآوردن و پول خرج کردن فهمیدیم و به مرگ تدریجی همراه با مصرف بیپایان رضایت دادیم. شاید سرنوشت ما این بود که دست آخر تن به سلطهی هر آنچیزی بدهیم که خود آن را ساختهایم.
ما، بازماندگان همان هوموساپینسهای هوشمند، امروز تنها میدانیم که باید هر طور که شده، به هر قیمتی که شده مثل سگ «کار» کنیم، کار کنیم تا پول دربیاوریم، پول دربیاوریم که زنده بمانیم، اما نمیدانیم برای چه باید زنده بمانیم. همان حشراتی هستیم که کارور در داستان نشانمان میدهد. زندگی چیزی کم دارد، دنیا برای ما کفایت نمیکند. این را حس میکنیم، شاید بیآنکه حتی بفهمیم. آن حس لعنتی است که نمیگذارد با پول و شغل و موفقیت آرام باشیم و با آنچه هستیم، بسازیم. بطری الکل چند قدم آنسوتر، توی کابینت آشپزخانه است.
سه
الکل تو را آرام میکند، برای لحظاتی. چهرهی دنیا عوض میشود. برای لحظاتی دنیا از مجموعهی درهمبافتهی نگرانیها و دلشورهها تبدیل به چیزی آسان و قابل هضم میشود. الکل میگذارد برای لحظاتی به این سؤالها که چه هستی، برای چه هستی، داری چهکار میکنی و چهکار میخواهی بکنی و چهکار قرار است بکنی، بخندی.
تجربهی الکل و انواع مختلف دراگها شاید همین باشد. آدمها خسته و مغموم از بازی زندگی به خودشان بازمیگردند، ته بنبست زندگی میایستند، بنبستی که بیشتر از آنهاست، فراتر از آنهاست؛ بنبست موقعیت خودشان در هستی به عنوان موجوداتی فناپذیر که نمیدانند دارند چه میکنند و به کجا میروند، بن بست ساختارهای تاریخی و فرهنگی و اجتماعی که احاطهشان کرده، علیه آنهاست و نمیتوانند تغییرش دهند. وقتی دنیا علیه ماست و برای تغییرش کاری از دستمان ساخته نیست، چه میشود کرد؟ میتوانیم خودمان را تغییر دهیم، دنیا را جور دیگری ببینیم و الکل و مخدرها فرصت میدهند که برای لحظاتی دنیا را دیگرگونه ببینیم. نمیتوانیم وارد دنیای دیگری شویم، ولی این مواد برای لحظاتی، فقط برای لحظاتی درک ما را از استیصال خودمان در دنیا مخدوش میکنند و تغییر میدهند، اما درماندگی باقی میماند، دلتنگی باقی میماند، دلتنگی از همهی آن چیزهایی که دنیا ندارد و نمیتواند داشته باشد.