روزها هوا گرم است. دم افطار میآیم بیرون. دم افطار خورشید و آدمها باهم گورشان را گم کردهاند. خیابانها خلوت میشود، کوچهها خالی است، چراغ خانهها یکی یکی روشن میشود و کوچه را ازدحام بوهای جور واجور شلوغ میکند.
میتوانم ترکیبی از بوی حلوا و آش رشته و شلهزرد و چند بوی ناشناس را تشخیص دهم. میتوانم هر کدام از اجزای این ترکیب را در ذهنم از باقی بوها جدا کنم و میتوانم با هر بوی تجزیه شده به خاطراتی دور و نزدیک پرتاب شوم. میتوانم همزمان زن خانهدار یکی از همین خانههای محقر را تصور کنم که آرد را تفت میدهد یا رشتهها را توی قابلمه میریزد. میتوانم صدای تواشیح قبل از اذان تلویزیون را بشنوم، سفره را ببینم که پهن است و دخترکهای تازه به سن تکلیف رسیده را ببینم که با ملغمهی بوهای دلخواه، صداهایی که معنای تازه دارند، با احساس گرسنگی توأم با غرورِ بزرگ شدن، داخل آدم شدن پای سفره نشستهاند تا لحظهی موعود بیاید و شیرینی اولین بامیه را بچشند.
جایی هستم که بیش از نود درصد آدمهای دنیا از وجودش بیخبرند؛ نزدیک جادهای قدیمی. میشود از اینجا عبور گاه به گاه ماشینها را دید که به شهر میروند یا از شهر میآیند.
دوهفتهای هست که خانهای اجارهایمان را در تهران به مستأجر جدید تحویل دادهایم. میخواستیم خانهای بخریم در حومهی کرج. اینطوری میشد از عذاب تحمل صاحبخانههای بیشرف کم کرد. میشد از اضطراب خانهبهدوشی سال به سال تا مدتی گریخت.
خانهی اجارهایمان را تحویل دادیم، اما خبری از خانهی جدید نزدیک کرج نبود. درست سر بزنگاه فروشندهی خانهی جدید نیست و نابود شد. اسباب و وسایلمان را ریختیم خانهی رفیق. خانهی دیگری و فروشندهی دیگری پیدا کردیم که لااقل یکماه بعد میتوانست خانهاش را تحویلمان بدهد. قولنامه نوشتیم و به مدت لااقل یکماه آواره شدیم. حالا آوارهایم.
هوا گرم است. روزها کشدار و تمامنشدنیاند و هر روز از این طولانیترین تابستانِ لعنتشدهی من مثل یک سال میگذرد. با خورشید دشمنم. از هر اشعهی آفتاب لعنت میبارد و روزها تمام نمیشوند. روزها خشمم را توی سینه حبس میکنم. فقط غروبها موقع افطار، وقتی بوها کوچه را پر میکنند، میتوانم نفس راحت بکشم.
اما میشود به امیدهای کوچک هم فکر کرد. مثل اینکه خانهی جدیدی که خواهیم داشت، دو اتاق خواب دارد. میتوانم شبها با رؤیای اتاق کوچکی که اتاق کار من خواهد بود، بخوابم. اتاقی که میشود میز تحریر را گذاشت کنارش ـ آن گوشه سمت راست ـ و «کامی»ِ پیر (کامپیوترم) را نشاند روش، چند تا قفسه برای کتابها دست و پا کرد، درِ بالکنش را باز گذاشت تا باد بیاید و پرده را تکان دهد. میتوانم به رؤیای انجام همهی کارهایی که میخواستهام و تا حالا نکردهام، در آن اتاق کوچک فکر کنم.
میتوانم به این خیالپردازی ساعتها ادامه دهم. اما در ذهن من رؤیاها همیشه در نقطهی اوج سرنگون میشوند. باید قرضهایی را که بابت خرید خانهی موعود روی دستمان مانده است، پس بدهم. باید قسط ماهیانهی وام مسکن را پرداخت کنم و این یعنی باید بیشتر کار کنم، کارهایی که دوست ندارم انجامشان دهم. ممکن است مجبور شوم هر روز ترافیک فرسایندهی کرج تا تهران و تهران تا کرج را تاب بیاورم و باز این همه یعنی وقتی برایم نمیماند، یعنی من و اتاقم به هم نمیرسیم، سرنوشت زمانی را برای رسیدن ما به هم مقدر نکرده است.
نمیخواستم اینطوری شود. میخواستم آسوده کنار عالم بنشینم و از گوشهام به قیل و قال دنیا نگاه کنم. اما نشد، «دوران چو نقطه عاقبتم در میان گرفت».