1
آقای سید جواد میری، که جامعهشناس و عضو هیأت علمی پژوهشگاه علوم انسانی و مطالعات فرهنگی است، تازگی در کانال تلگرامیاش چند خط دربارهی جریان جذب هیأت علمی در این پژوهشگاه نوشته است:
… من متوجه شدم تمامی متقاضیان که برای مصاحبه پذیرفته شده اند، همگی معلق شده اند تا یک نفر که توسط لابی اصلاح طلبان به صورت غیر قانونی به پژوهشگاه تحمیل شده است استخدام گردد. در حالیکه در بین متقاضیان من افرادی را میشناسم که دارای دو دکتری در علوم اجتماعی و زبانشناسی هستند و تالیفات بیشماری دارند اما نه اصولگرا هستند و نه اصلاح طلب! حال این متقاضیان باید حذف شوند تا کسی که “پارتی کلفت” دارد وارد پژوهشگاه شود. جالب تر اینکه برای موجه کردن پارتی بازی خویش، هیئت پنج نفره ای هم در جذب ساخته اند و همگی از دانشگاه تهران هستند و شگفت انگیزترین بخش داستان این است که هیچ فردی از پژوهشکده مطالعات اجتماعی پژوهشگاه علوم انسانی و مطالعات فرهنگی که من در آن مشغولم برای ارزیابی علمی این متقاضی خاص وجود ندارد. حال پرسش اینجاست که ما با این اصلاح طلبی که مردم را فراموش کرده است و فقط تیم خود را می بیند چگونه به جامعه مدنی توانیم رسید؟ تبعیض اصلاح طلبی با تبعیض اصولگرایی هیچ تفاوتی ندارد. هر دو زشت و ناعادلانه است و من به عنوان یک شهروند این عمل ناپسند را محکوم می نمایم.
من هم یکی از آن متقاضیان بختبرگشتهای بودم که پژوهشگاه علوم انسانی، ظاهرن پیش از آنکه پای آقازادههای نسبی و سببی به میان بیاید، با آنها تماس گرفت که بیایید برنامهی پژوهشیتان را بدهید و مدارکتان را آماده کنید برای مصاحبه. معالاسف آقای اصلاحطلب حوصلهی رعایت ضوابط و قواعد احمقانهی استخدام را نداشت و میخواست در اسرع وقت، با جلوس بر صندلی عضویت در هیأت علمی، اصلاحگریاش را آغاز کند. این بود که زد زیر کاسهکوزهی ما و بازی را به هم ریخت و نشد که ما دست کم با رعایت ظواهرِ بازیِ جوانمردانه شکست بخوریم. زورش میرسید، بازی را تعطیل کرد.
از قضا تعداد جایگاههای شغلی محدود است و تعداد دکترهای «اصلاح»طلب و «اصول»گرا به نسبت این جایگاهها بسیار. اوضاع در دانشگاه فلان و پژوهشگاه بهمان هم همین است و تا بستگان سببی و نسبی این دو قبیلهی والامقام بخواهند به حق و حقوقشان از جایگاههای استخدامی برسند، جایی برای ما آدممعمولیها ـ ما که نه اصلاحطلبیم، نه اصولگرا ـ باقی نمیماند. اما ما آدممعمولیها از زندگی در این کشور آموختهایم که پوستمان کلفت باشد. سالهاست عادت کردهایم هر روز صبح که از خواب بیدار میشویم، شاهد و ناظر ادامهی سریال تقسیم غنایم بین دو قبیله باشیم و در زندگیهای فردیمان برای بقا بجنگیم. پس آقای «اصلاح»طلب، آقای «اصول»گرا! ما همچنان هستیم. در یک جایی که شما از آن بالا کم و کوچک میبیندش، زندهایم و ادامه میدهیم به این سختی و تلخی مکرر و مداومی که اسمش زندگی است.
وزارت علوم و دانشگاهها ضوابط و فرایندهای مشخصی برای جذب هیأت علمی تعیین کردهاند که لابد بناست در آن هر کس به تناسب شایستگیاش فرصت انتخابشدن داشته باشد، اما ظاهرن اعضای قبیلهی «اصلاح» و «اصول» بیرون از دایرهی قاعده ایستادهاند. «قانون» برای ما آدممعمولیهاست ـ ما که نه اصلاحطلبیم، نه اصولگرا ـ اما جانسختیم و با علم به فرودستیمان،صبور و خشمگین، ادامه میدهیم.
با این همه، چیزی هست که بیش از این فرودستیِ روزمره و نهادیشده باعث آزار من ـ و شاید بعضی از آدممعمولیهای دیگر ـ میشود: اینکه آقای «اصلاح»طلب ـ همان کسی که وقتی پای منافع فردی و خانوادگی و قبیلهای خودش به میان میآید، بیدرنگ همهی قواعد و قوانین را دور میزند، و شفافیت و دموکراسی و شایستهسالاری موقتن از حافظهی مبارکش پاک میشود ـ همان آقای «اصلاح»طلب، در سخنرانی و روزنامه و مجله و شبکهی اجتماعی مدام ورد قانونمداری و دموکراسی و شفافیت و شایستهسالاری میخواند. و یا ـ چه فرق میکند ـ همان آقای «اصول»گرای تا خرخره غرق در اقیانوس رانت، مدام در همان جاها که گفتم ذکرش «عدالت عدالت» است.
آقای «اصلاح»طلب، آقای «اصول»گرا! اگر باعث تکدرتان نمیشود باید بگویم چیزی که گاهی ما آدممعمولیها را کمی آزردهخاطر میکند این است که چرا آن دهان گشادتان را نمیبندید؟ سرتاپای این مملکت را عفونت تظاهر و ریاکاریتان گرفته، چرا خودتان از گند این تعفن بالا نمیآورید؟
2
پنجرهی اتاق خانهی ما در یکی از کوچههای خیابان بهار به سطل زباله باز میشود، یکی از این سطل آشغالهای بزرگ شهرداری. احمدآقا هر روز دم غروب میآید روبروی پنجرهی ما سطل زباله را کج میکند و تا کمر خم میشود آن تو. چیزهایی برمیدارد، کیسهاش را پر میکند و میرود. گاهی وقتها که کوچه خلوت باشد، مینشیند همان کنار سطل زباله، روبروی پنجره، سیگاری چیزی دود میکند. احمدآقا من را نمیشناسد. من اسمش را یک بار که دوست زبالهگردش صداش میکرد، یاد گرفتم. شده است توی کوچه از جلوی هم رد شویم. فقط زیرچشمی به هم نگاه میکنیم. گمان میکنم او از من نفرت دارد، من از او هراس. توی این دنیای بزرگ هیچ چیز من و احمدآقا را به هم وصل نمیکند، جز یک ویژگی کوچک و کماهمیت: ما ـ من و احمدآقا ـ هر دو بیرونِ دعوای اصلاحطلب و اصولگرا بر سر غنایمیم. هر دو، در جایگاههای متفاوتی، از خیل بیشمار آدممعمولیهاییم.
آقای «اصلاحطلب»، آقای «اصول»گرا! خبر خوب برای شما این است که ما ـ من و احمدآقا و خیل بیشمار آدممعمولیها ـ به دشواری خواهیم توانست نفرت و هراسمان، سوءظنمان را از هم کنار بگذاریم، کنارآمدنمان با هم سخت است. اما اگر یک روز این اتفاق بیفتد، اگر یک روز بتوانیم بهجای زیرچشمی همدیگر را پاییدن، برادرانه توی چشمهای هم نگاه کنیم… آقای «اصلاح»طلب، آقای «اصول»گرا! فکرش هم باید پشت شما را بلرزاند.
سلام، وقت به خیر. در ادامه این بحث، توجه شما را به این دو گزارش جلب می کنم:
http://www.irna.ir/fa/News/83097591
http://www.irna.ir/fars/fa/News/83123198
سلام
جانا سخن از زبان ما میگویی…
خیلی خوب نوشتهاید آقای دکتر.
ما گروه فارغ التحصیلان دکتری دهه 90 که سن و سالمان دارد به چهل میرسد و درهای گروههای علمی دانشگاهها همچنان به رویمان بسته است، هر چند از ماجراهای صدها و هزاران بورسیه غیرقانونی و فراخوانهای صوری وزارت علوم و اجحافهای ظالمانه خسته و مجروح شدهایم، ناگزیر باید حیات علمی خود را بیرون از دانشگاه پی بگیریم.
ای کاش این دوستان همدرد ما به میدان میآمدند و در قالب گروهها و حلقههای علمی، به کارآفرینی میپرداختند.
سلام.
من در سال ۸۴ تصمیم گرفتم به مدرک لیسانس قانع شوم و ادامه تحصیل ندهم و سراغ کاری آزاد بروم… اما پدر و مادر و بعضی از اساتیدم منصرفم کردند…فوق لیسانس هم تمام شد و باز همان ماجرا… در دورهٔ دکتری دیگر نه انگیزهای برای ادامه تحصیل داشتم و نه رمقی برای کار آزاد… خلاصه دوره دکتری را تمام نکرده انصراف دادم تا حداقل این نیمرمقِ باقیمانده هدر نرود… حالا پشیمانی و شرمندگی را در نگاه پدر و مادر و آن اساتید میبینم؛ امّا مقصّرِ اصلی همچنان مشغول تباه کردن است؛ نه پشیمان است و نه شرمنده.
سختی که از حدی بگذرد، دیگر بازی های اصلاح طلبی و اصولگرایی، چپ و راست، با سواد و بی سواد، دکترا و غیر دکترا، واقعی و غیر واقعی برایت بی معنا می شود. کارت از جامعه شناسی می افتد به فلسفه و بعد وسوسه جنون و شاید انتحار…
زیستن ات را طوری تعریف می کنند که برای زیستن باید تن بدهی به این بازی ها. و بعد می بینی وارد یک بازی بی معنا شده ای. در بازی ایی که برایت بی معنا شده، آن بالا بالا هم که بروی، یک چیزی آزارت می دهد. هیچوقت نمی توانی جایگاهت را توجیه کنی. از احمد آقای زباله گرد می ترسی… شرمگینی. و کدام بازی است که در آن کسی احمد آقا نشود.
خیلی درد آور است ولی برای من به عنوان یه دانش آموخته درد آورتر این است که برای بقا مجبورم به این تظاهر و پارتی بازی ها تن بدهم وگرنه له میشوم برای یه حق التدریسی ساده نیز نیاز به این بندهای پ گونه دارم و این زجر آور است و باعث شرمگینی ام……
سلام. یک سوال که شاید جواب ندهید: آن یک عدد ژن خوب آقای اصلاح طلب بود یا خانم اصلاح طلب؟!