کتابچهی آنلاین
1. فرهنگ چیست؟
معنای فرهنگ در طول زمان دچار تغییرات بسیاری شده است. من در این یادداشت بر سیر این تغییرات در دو وجه تاکید خواهم کرد. نخست آنکه روند تغییرات معنای فرهنگ، رفتهرفته از شکل عام و وسیع به سمت اختصاصیتر شدن حرکت کرده و به مصادیق محدودتری اطلاق شده است. این تصریح، تدقیق و محدود کردن مفهوم فرهنگ، موجبات بررسی تخصصی و علمی آن را بیشتر فراهم ساخته است. دوم آنکه تلقی از مفهوم فرهنگ در جریان تطور خود از صورتی تمایزگذارانه و گاه قوممدارانه به سوی تصوری دموکراتیک پیش رفته است.
2. فرهنگ و کارکردگرایی
دورکیم، پارسونز و متفکرین متأثر از آنها مبیِن اصلی هر پدیدهی اجتماعی را ساختارهای ذهنی یا عینی حاکم بر جامعه قلمداد میکنند. از نظر آنها کنشها و تعاملات فردی و گروهی به خودی خود واجد معنای جامعهشناختی نیستند و عامل اصلی موجد آنها ساختارهای فرافردی موجود در هر جامعه است. از نظر پیروان این دیدگاه، فرهنگ ساختاری محاط بر کنشگران است که کنشهای آنان را تعیین میکند. فرهنگ پیش از کنشگر وجود دارد و به وی فرمان میدهد. کنشگران در انتخاب نوع یا جهت کنش خویش آزاد نیستند، بلکه این ساختارهای فرهنگی ـ اجتماعی هستند که نحوهی کنشگری آنان را تعیین میکنند. دورکیم و پارسونز، دو تن از برجستهترین نظریهپردازان این رویکرد هستند که ما نیز به بررسی دیدگاههای فرهنگی این دو خواهیم پرداخت.
۳. فرهنگ و نمادگرایی
نمادگرایان برخلاف نظریهپردازان واقعیت اجتماعی، وجود یک ساختار فرهنگی ـ اجتماعی محاط بر کنش را از پیش موجود و مسلم فرض نمیکنند. از نظر آنان جامعه تنها در کنشهای نمادین اعضای آن وجود دارد و خارج از کنش نمیتوان چیزی به نام جامعه تصور نمود. بدینترتیب از نقطهنظر آنان فرهنگ در حکم یک ساختار منسجم مقدم بر کنش فرد نیست، بلکه در کنش کنشگران و نیز معنایی که آنها به کنششان میدهند است که مفهوم مییابد. فرهنگ از نظر نمادگرایان مجموعهای از اصول ثابت نیست، بلکه همواره در جریان کنشهای روزمره در حال تغییر و تبدل است.
ماکس وبر، جامعهشناس، اقتصاددان و تاریخدان آلمانی نظریهای هوشمندانه را پروراند که در آن به دنبال کشف ریشههای ظهور سرمایهداری بود. این ریشهها از نقطه نظر وی، شامل عناصر قدرتمند فرهنگی میشد. او نشان داد که یکی از عناصر اصلی زمینهساز ظهور سرمایهداری در اروپای غربی اعتقادات پروتستانتی ( و به ویژه کالوینیستی) بوده است. یک کالوینیست اعتقاد داشت که سعادت یا شقاوت وی قبلاً تعیین شده است. کنشهای او در زندگی تاثیری در این سرنوشت نخواهد داشت. (وبر، 1371)
۴. فرهنگ، مارکسیسم و نومارکسیسم
جامعهشناسی کارل مارکس یا رویکرد ماتریالیسم تاریخی تنها عامل محرک تاریخ را زیربنای اقتصادی آن میداند. فرهنگ در دیدگاه مارکس و برخی از پیروان او، بخشی از روبنای جامعه محسوب میشود. روبنا بازتاب روابط اقتصادی موجود در زیربناست. فرهنگ موجود در هر جامعه، همواره در طول تاریخ مطابق با فرهنگ طبقهی حاکم بوده است. تغییر در فرهنگ تنها از رهگذر تغییر در روابط و نیروهای تولید در سطح زیربنا امکانپذیر است.
بنا به نظریه مارکس فعالیت تولیدی انسان است که در سازماندهی زندگی اجتماعی، سیاسی و فرهنگی او اساسیترین نقش را داراست. واژه آگاهی در نظریه مارکس دارای اهمیت است. به نظر میرسد منظور او از این واژه تنها ظرفیت نوع انسان برای تفکر نیست، بلکه سازماندهی و الگوسازی تفکر و فعالیت انسانی در معنای جمعی است. چیزی که مورد نظر مارکس است رابطه بین آگاهی و زندگی مادی است. یعنی دنیای واقعی خلقشده از فعالیت اقتصادی انسان و این چیزی است که آشکارا در متن بیان او بارها بدان اشاره شده است. «وجه تولید زندگی مادی فرایند زندگی اجتماعی سیاسی و فکری را در کل شکل میدهد. این آگاهی انسانها نیست که هستی آنان را تعیین میکند بلکه برعکس هستی اجتماعی آنان تعیینکننده آگاهیشان است.»(مارکس، 1386: 32)
۵. فرهنگ در تئوریهای جامعهشناسی معاصر
ر بخشهای پیشین نگرش به فرهنگ در برخی از سنتها و متفکرین برجستهی جامعهشناسی بررسی گردید. در دهههای اخیر در نظریهی جامعهشناسی با دستهای از آثار روبروییم که رویکردهای یکجانبه و یکسونگرانهی موجود در جامعهشناسی را مورد نقد قرار میدهند. آنها معتقدند جامعه و مناسبات موجود در آن واقعیات پیچیدهای هستند که باید آنها را در روابط چندجانبهای که با هم دارند بررسی کرد. این نظریهپردازان کوشیدند نظریاتی را ساخته و پرداخته کنند که در آنها همزمان به عاملیت و ساختار، نظم و تغییر، ایستایی و پویایی و روابط پیچیده و متداخل آنها توجه شود. بر این اساس در دیدگاه این دسته از نظریهپردازان نه صرفاً ساختاری بیرون از افراد است که تاثیر یکسویه و تعیینکننده بر کنش آنان داشته باشد و نه صرفاً به عنصری در درون تعاملات و کنشهای متقابل افراد قابل تقلیل است. همچنین فرهنگ نه فقط عامل حفظ ثبات وضع موجود است و نه تنها عاملی برای ایجاد تغییر در جامعه. فرهنگ همچنان که بیرون از کنش وجود دارد و به کنش جهت میدهد، از کنشهای اجتماعی تاثیر نیز میپذیرد و دگرگون میشود؛ همانطور که میتواند عامل ثبات باشد، پتانسیل ایجاد تغییر در جامعه را نیز داراست. در ادامه این سلسله یادداشتها به آرای این دسته از نظریهپردازان، از جمله پیر بوردیو، آنتونی گیدنز و مارگارت آرچر دربارهی فرهنگ به اختصار نظر خواهیم افکند.
۶. دموکراتیک شدن فرهنگ در نگاه جامعهشناسان
نظریهپردازان جامعهشناس هر یک به نحوی از روند تحول فرهنگ در جامعهی مدرن سخن گفتهاند؛ برخی از آنان این تحول را با عنوان «دموکراتیک شدن فرهنگ» مورد مداقه و تبیین قرار دادهاند و برخی بی آنکه نامی از این عبارت ببرند، جهت و شکل تحولات فرهنگی در جوامع مدرن را همسو با نوعی دموکراتیک شدن در حوزهی فرهنگی جامعه دانستهاند. در بررسی دموکراتیک شدن فرهنگ از دیدگاه جامعهشناسان در این نوشتار میکوشم جریانی فکری را در تاریخ نظریات جامعهشناسی متمایز کنم، که درکی به نسبت همسو از تحول فرهنگ جوامع انسانی به سمت دموکراتیکتر شدن دارند. صاحبان این دریافت از تحول فرهنگی، اعتقاد دارند تولید و مصرف فرهنگی رفته رفته در دورهی جدید به روی جمع کثیرتری از افراد و گروههای اجتماعی گشوده میشود، از خاصگرایی به سوی عامگرایی میل میکند و در یک کلام از شکلی اشرافی به صورتی دموکراتیک متحول میشود.
7. الگوهای ارتباط فرهنگ و کنش
پیش از این فرهنگ را «مجموعهی الگوهای ذهنی و معنایی مشترک میان افراد متعلق به یک گروه، طبقه یا جامعه که افراد با استفاده از آنها به طرزی خلاقانه به تجربه، توصیف، تفسیر و ارزیابی هستی و زندگی اجتماعی خود و دیگران میپردازند» تعریف کردیم. این الگوهای مشترک همواره ثابت و پابرجا نیستند و در جریان تحول جامعه، تغییر مییابند. بر اساس تعریف ارایه شده میتوان فرهنگ را هستهی اساسی نمادین موجود در یک جامعه دانست که در میان همهی افراد مشترک است. این هستهی اساسی موجود در مرکز جامعه، منبع و مرجع تفکر و کردارهای فردی و جمعی است. کنشگران هنگام اندیشه و عمل همواره به این منبع فرهنگی که در طول دورههای جامعهپذیری درونی ساختهاند رجوع میکنند و شیوههای مرجح اعمال، گفتار و اندیشهها را بازیابی میکنند. گرد این هستهی فرهنگی (در شکل شمارهی 1) کنشهای متقابل افراد و گروهها قرار دارد. جهتگیری و کیفیت این کنشها همواره متاثر از هستهی فرهنگی مشترک هر جامعه است.
8. بهگشت فرهنگی
جریان حرکت جوامع و در ذیل آن جامعهی ایران در طول قرون اخیر، ملازم با بروز تغییرات پیچیده و گستردهای در همهی سطوح هستی اجتماعی بوده است. عوامل متاثر از فرایند مدرنیزاسیون به همراه پدیدههایی همچون تقسیم کار و فردگرایی باعث بروز تمایزاتی نو و کمسابقه در میان افراد و گروهها گردیده است. این تمایزات هم در سطح کنش و هم در سطح فرهنگ رخ داده است.
در عین حال ساخت اجتماعی قدیمی جامعهی ایران که ساختی قبیلهای است، خود مستعد تکهتکهشدن روابط اجتماعی و باورهای فرهنگی بوده است. این جدایی فرهنگی و اجتماعی در میان گروهها، اقشار و افراد مختلف تحت تاثیر تمایزات ناشی از ویژگیهای مدرن تشدید شده و گسترش یافته است.
در برخی از دیدگاههای اجتماعی از جوامعی که دارای روابط اجتماعی موزاییکی یا قطاعی هستند سخن گفته شده است. فرهنگ قطاعی که بیشتر خصوصیت جوامع توسعهنیافته دانسته شده است، اصطلاحی است برای نشان دادن وضع روابط اجتماعی و فرهنگی جوامعی که در آنها جامعه یک کل به هم پیوستهی کارکردی نیست. به عبارت دورکیمی جامعه شکل ارگانیک ندارد و اجزا با هم در ارتباط نیستند. این جوامع از مجموعهای از گروههای اجتماعی گسسته از هم تشکیل شده که تعلق به این گروهها بیشتر حول وابستگیهای خونی و نژادی شکل میگیرد. در جوامع قبیلهای این شکل روابط اجتماعی مشهود است. روابط درونی هر قبیله بسیار قوی و گرم اما در برابر روابط بیرونی اعضای قبیله با سایر انسانها ضعیف و کمرنگ است.