از مجموعه یادداشتهای «در حاشیهی خیابان انقلاب»
|
گاهی به نظر میرسد کشف کردن و فهمیدن در لحظهای خاص و اسطورهای رخ میدهد، اما واقعیت این است که در بیشتر موارد چنین نیست. سابقهای طولانی از رنجِ اندیشیدن پشت بیشتر کشفهاست. اما وقتی به آستانهی فهمیدن میرسیم، بعد از آن لحظهی شورانگیز، چیزی عوض میشود. فهم (و نه دانستنِ) هر چیز ناخودآگاه به بخشی از دستگاه ذهنی ما تبدیل میشود، دستگاهی که به کمک آن برای خود به دنیا معنا میدهیم و آن را درمییابیم. حتا انکار موقت و تعمدی و مصلحتی آنچه فهمیدهایم، تغییر چندانی در سازوکار این دستگاه ذهنی درونی پدید نمیآورد.
گاهی پیشدرآمد رخدادهای بزرگ اجتماعی کشفهایی جمعی است. گروه پرشماری از آدمها در نقطهای از زمان به فهمی مشترک میرسند که به شیوهای همسان و همزمان نحوهی درک آنها را از جهان اجتماعی مشترکشان تغییر میدهد. از آن لحظهی شورانگیزِ کشف جمعی به بعد دگرگونیای در معنای جامعه، دوست، دشمن، تحولی در درک مسایل فردی و اجتماعی و راه حلهای احتمالی آنها شکل میگیرد که تغییر آن معناها و ادراکها و دریافتهای تازه فقط موکول است به کشف جمعی بعدی و نیازمند زمان نسبتن طولانی. پس قاعده همان است: وقتی چیزی را میفهمیم، نمیتوانیم بهراحتی به لحظهی قبل از کشف آن بازگردیم، چه در زندگی فردی چه اجتماعی.
کشف جمعی بزرگ مردم ایران در پاییز سال 1401 این بود: حق زندگی مقدم بر همهی حقها، آرمان زندگی مقدم بر همهی آرمانهاست و بزرگترین مانعی که در برابر زندگی ایستاده، چه از حیث ذهنی و چه عینی، دستگاه سیاسی و ایدئولوژی آن است. این کشف بزرگ جمعی (درست یا غلط) اکنون در گسترهی وسیعی از جمعیت ایران رخ داده است و تأکید میکنم که بازگشتن به لحظهی پیش از آن قابل تصور نیست. بر اساس همین دلایل ساده است که من فکر میکنم جامعهی ایران از پاییز 1401 وارد دوران تازهی بیبازگشتی شده و از این به بعد هر اتفاق خوب و بدی هم که بیفتد، ما به پیش از این پاییز بازنخواهیم گشت.
یکی از جنبههای تأملبرانگیز این کشف جمعی بزرگ، تمایز بنیادی آن از گفتار عمومی روشنفکرانی است که پیش از آن در فضای فکری ایران اجازهی سخن گفتن داشتند. گفتارهای آنان در طول دههی اخیر پر است از مفاهیمی مثل حکمرانی خوب، جامعهی مدنی، دموکراسی، توانمندسازی و البته نئولیبرالیسم. این مفاهیم به وضع جامعهی ایران بیربط نیستند.
گروهی میگفتند ایران نه در شرایطی خاص که گرفتار همان جریانی است که حالا همهی مردم جهان از آن در رنجاند، یعنی نئولیبرالیسم که با گفتمان اسلام سیاسی ترکیب شده است و یکی از مهمترین راهکارهاشان بازگشت به شعارهای عدالتورزانهی انقلاب اسلامی بود. اگرچه گمان میکنم حقیقتی در این روایت وجود دارد، اما کمترین خطای آن سادهسازی و تقلیل مسئلهی ایران است برای تطبیق زورکی آن با فرمولی ساده که از تجربهی تاریخی یکسره متفاوتی ترجمه شده است. دشمنان در این فرمول طرفداران اقتصاد بازارند که با از میدان به در کردن آنها و سرنگونی هژمونی جهانیشان اوضاع روبهراه میشود. پس عمل سیاسی معنادار در این روایت همان سرنگونی نظام جهانی سرمایهداری است و بس. ضرورتن لازم نیست که نظریهای حاوی دروغهای شاخدار باشد تا آن را پشتیبان وضع موجود بدانیم. اگر نظریه را الگویی، نقشهای برای پیدا کردن راه بدانیم، روایت نئولیبرالیسم در ایران تنها نقشهای است برای گم کردن راه، برای نشانهگیری غلط و در نهایت برای بازتولید وضع تباه موجود.
گروه دوم اهالی حکمرانی خوب و اصلاحات و جامعهی مدنی و توانمندسازی بودند که باز هم مثل همیشه با ترجمهی فرمولها برای نجات ایران اعلام آمادگی میکردند. اینجا نمیتوانم از ابراز نظر شخصیام خودداری کنم که این گروه در میان روشنفکران مدرن ایرانی از جملهی تباهترینها بودند. میخواستند اتوموبیلی را که موتورش ترکیده بود و سوختی نداشت با تعویض تایرها راه بیندازند. از نظر آنها مشکلی بنیادی در کار نیست؛ با دستکاری پیچ و مهرههای سیستم و در نهایت تعویض بعضی قطعات اوضاع درست میشود. اصلاح شیوهی حکمرانی آخرین دستپخت آنها برای نظام سیاسی بود و روشن است که چیزی اصلاح نشد. در طول بیش از دو دهه کوشش عملی آنها هرگز نشد یک گام به جلو برداریم و بیدرنگ پس از آن دو گام به عقب برنگردیم. جالبترین بخش داستان این جماعت اما برای من این است که در طول همهی این سالها با وجود پشتکار خستگیناپذیرشان برای نصیحت حاکمان و ورود عملی به عرصهی اجرایی برای اصلاحات، هستهی مرکزی نظام جمهوری اسلامی هرگز آنها را جدی نگرفت. حاکمان بهتر از آنها میفهمیدند فرمولهای ظاهرن جادویی آنها از دنیایی دیگر میآیند، متعلق به رژیم حقیقت دیگری هستند و در گفتمان جمهوری اسلامی کار نمیکنند. حقیقت از منظر نظام جمهوری اسلامی با حقیقت مد نظر واضعان نظریهی حکمرانی خوب از زمین تا آسمان فاصله دارد. در روزهای پاییز 1401 همچنان سرسختترین مؤمنان به اصلاحات را میتوانید در رسانهها ببینید که همان حرفهای همیشه را تکرار میکنند. جعبه ابزار به دست، با گردن کج و مثل همیشه خطاب به حاکمان حرف میزنند نه مردم و خلاصهی حرفشان این است: «اگر مرحمت بفرمایید اجازه بدهید کمی پیچها را سفت کنم».
کشف جمعی بزرگ بخش گستردهای از ایرانیان در پاییز 1401 عبور از این گفتارها و گفتمانها بود. آنان دریافتند که باید طالب چیزی بنیادیتر باشند: حق زندگی. آنان دریافتند پیش از همراه شدن در مبارزهای جهانی علیه سرمایهداری، قبل از تلاش برای داشتن حکمرانی خوب باید امکان زندگی کردن داشته باشند. و نظام سیاسی باید تسهیلکنندهی زندگیشان باشد، نه مانع آن. این خواست زندگی چنان جامع و بنیادی است که میتوانیم آن را یک کشف جمعی بزرگ تاریخی بنامیم. کشفی که مردم از دل زندگی عملی چند نسل به آن پی بردند نه با مرور کتابها و نظریهها و ترجمهی فرمولهای رسیدن به خوشبختی سیاسی. این کشف در عین جامعیت و مترقی بودن آنچنان ساده است که بیتوجهی روشنفکران ایرانی پیش از پاییز 1401 به آن عجیب به نظر میرسد.
خواست زندگی نه فقط مطالبهی حق انتخاب پوشش، که به معنای جستجوی امکانپذیری زندگی روزمرهی فردی و اجتماعی است: امکان برقراری ارتباط و اجتماع آزاد و کنترل نشده، امکان یافتن شغل، امکان کسب درآمد مناسب، امکان تشکیل خانواده، امکان فرزندآوری، امکان پیشرفت فردی، امکان ابراز آزادانه شادی، امکان برخورداری از لذت و تفریح، امکان انتخاب سبک زندگی، امکان کوشیدن برای تحقق رویاها و همهی امکانهایی که حاصل جمعشان چیزی است به اسم زندگی.
من این روزها در حاشیهی خیابان انقلاب تهران به موج بلندی که از پس این کشف جمعی بزرگ به راه افتاده است نگاه میکنم و ستاره میشمرم تا سحر چه زاید باز.
سالار کاشانی
26 آبان 1401