در آغازین روزهای تابستان سال ۱۳۸۴ خورشیدی من دانشجوی دورهی لیسانس دانشگاه بهشتی بودم. دوران وبلاگ و فیسبوک بود. در فضای خیالات جمعی ما ـ من و آدمهای همسنوسالم ـ شوری و آرزوهایی بزرگ جریان داشت. روزهای خوشمان بود. با وجود همهی نامرادیهای فردی و جمعی، داشتیم بهترین روزهای عمرمان را میگذراندیم و این را البته نمیدانستیم. اوضاع سیاسی و اجتماعی با آنچه ما میخواستیم فاصلهای کیهانی داشت و سدهایی که پیش روی رویاهایمان میساختند، حسابی خشمگینمان میکرد. نیروی اجتماعی عظیمی بودیم که خیال میکردیم میتوانیم و باید مثل سیل سدها را بشکنیم: فرزندان انقلاب؛ و دل بسته بودیم به نیروی سیاسی کوچکی که قرار بود ما را نمایندگی کند و نمیتوانست: اصلاحطلبان.
دور دوم انتخابات ریاستجمهوری بود، مثل همین روزها. و رقبا محمود احمدینژاد و اکبر هاشمی رفسنجانی بودند. این روزها هی یاد تصاویری از آن تابستان پرشور میافتم. رفیق اولم که آنوقتها دانشجوی کارشناسی ارشد جامعهشناسی بود با اطمینان میگفت میرود و به احمدینژاد رأی میدهد، چون اکبر هاشمی و دارودستهاش سالها خون مردم را توی شیشه کردهاند. او حالا در آمریکا زندگی میکند و آخرین باری که گفتگو کردیم میگفت آدم بهتر است در آمریکا کارگر پیتزافروشی باشد تا در ایران استاد دانشگاه. رفیق دومم معتقد بود بدیهی است که اکبر هاشمی رئیس جمهور منتخب نظام است و برای مخالفت با گزینهی نظام رأی نداد. او حالا در کانادا زندگی میکند. رفیق سوم به احمدینژاد رأی داد چون با اطمینان باور داشت انتخاب او کار نظام جمهوری اسلامی را تمام میکند. این سومی را در جریان زندگی گم کردهام. به شهرش رفت و لابد حالا دارد با بحران میانسالی و تأمین مخارج خانواده و تورم جانکاه دست و پنجه نرم میکند.
نزدیک بیست سال از آن روزهای تابستان گذشته است و متأسفم که ما هنوز در همان نقطه هستیم. کاش در همان نقطه بودیم؛ در آرزوی آن نقطهایم. فقط یک نشانهی کوچک از انحطاط ما این است: همان کسی که از انتخابشدنش هراس داشتیم، هنوز از سوی بخش وسیعی از جامعهی ایران قهرمانی دانسته میشود که نمیگذارند بیاید و ایران را نجات دهد.
ما در ساختهشدن چیزی که پیش رویمان بود نقش داشتیم؛ اگرچه نقشی محدود. آیا ما چهار نفر – و هزاران نفر مثل ما ـ میتوانیم ادعا کنیم کنشی که در سال ۸۴ انجام دادیم در وضعیت امروز خودمان و آدمهای پیرامونمان بیتأثیر بوده است؟ تاریخ در جریان همین تصمیمها و کنشهای روزمره ساخته میشود. کنشها واقعیتی اجتماعی را میسازند که بر واقعیتهای بعدی اثر تعیینکننده برجا میگذارد و به مسیر رویدادهای بعدی جهت میدهد.
بخشی از فرایند تدریجی تباهی جمعی ما از همانجا، درست در همان روزهای آغاز تابستان ۸۴ آغاز شد. سرگذشت ما، در مجموع، سقوطی مداوم بود؛ در طول این بیست سال، با همهی کوششها و دشواریها و جانفشانیها، نتوانستیم به وضع سالهای اصلاحات حتا نزدیک شویم. سالهایی که نقص و کاستیهاشان در آغاز آن تابستان خشمگینمان میکرد.
برخی آن روزها از سنگ روی یخ شدن اکبر هاشمی رفسنجانی دلشان خنک شد. حقشان بود. اما از همانها میپرسم: میارزید؟ این روزها که صحبت از خونهای ریخته شده و جانهای بر باد رفته بسیار است، بیایید یک بار فیلم را به عقب برگردانیم، به همان تابستان ۸۴. اگر نتیجهی آن انتخابات جور دیگری رقم میخورد، آیا رخدادهای سال ۸۸ همانطور که تجربهشان کردیم اتفاق میافتادند؟ تاریخ نمیتوانست در مسیرهای دیگری جریان پیدا کند؟ آن سه رفیق گرامیام سال هشتادوهشت به خیابان آمدند و بعد از شکست خیابان، هرکدام به نحوی صحنهی بازی را ترک کردند. شاید هر چهارنفرمان امروز از حاصل چیزی که خودمان در ساختهشدنش نقش داشتهایم شرمسار باشیم؛ از همان نقش کوچک و اندک.
ما نسلی شکستخوردهایم که این روزها، در فاصلهای بعید از رؤیاهای جمعی بیست سال پیشمان، هر کدام در گوشهای داریم فقط تکهپارههای زندگی فردی خودمان را جمعوجور میکنیم. نیروی اجتماعی عظیمی بودیم که فرصت سازمان یافتن و عمل کردن برای تحقق رؤیاهایمان پیدا نکردیم. سیلی بودیم که حالا مرداب است. نسلهای بعد اگر بخواهند از سرگذشت ما درسی بگیرند، باید به توازن رؤیا و واقعیت فکر کنند. زندگی بیرؤیا، چه در شکل فردی و چه جمعی، بیروح و بیمعناست. رؤیاها به زندگی ما جهت میدهند، اما همیشه فاصلهای با واقعیت موجود دارند. عمل سیاسی با خیره شدن در افق رؤیاهای جمعی اما در واقعیت رخ میدهد و بیشتر مستلزم حسابوکتابِ هزینه و فایده است تا شور و شعار و هیجان. خشم و کینه و نفرت احساسات طبیعی انسانی و جزئی از عمل سیاسیاند، اما باید هوشیار باشیم که چشم بستن بر امکانها و محدودیتهای واقعی و عمل سیاسی تنها بر پایهی این احساسات گاهی میتواند در نهایت به زیان خودمان تمام شود.
اواخر سال 1400، که سال انتخابات ریاستجمهوری بود و گمان میرفت بعد از دولت روحانی و داستان تراژدیکمدی برجام سیاست و جامعه در ایران به سمتوسویی تازه میرود، جستاری نوشتم به نام «در انتظار خشم خیابان». جستار را برای کتاب مجموعه مقالاتی نوشتم که قرار بود با محوریت تحلیل جامعهشناختی انتخابات سال 1400 منتشر شود. جستارم تلاشی بود برای فهم این انتخابات در بستر تحولات سیاسی و اجتماعی ایران بعد از انقلاب و تأملاتی دربارهی پیامدهای بعدی و خط سیر رخدادهایی که از آن پس میشد انتظارشان را داشت. آنموقع هنوز نه مهسا امینی را میشناختیم، نه میشد پیشگویی کرد که در پاییز سال 1401 چه آتشی شعلهور خواهد شد.فقط میدانستیم خشمی فزاینده، عمیق و گسترده در جامعه پنهان است که با توجه به بسته بودن همهی درها، دست آخر ناگزیر جلوهی آن را در خیابان خواهیم دید. آن کتاب هرگز به انتشار نرسید و این جستار را جز معدودی دوستان و دستاندرکاران انتشار کتاب کسی نخواند. مهم نیست؛ چون همان موقع که من این متن را مینوشتم، بسیاری آدمها همین حرفها را از منظرهای دیگر و با مقاصد دیگر گفتند و نوشتند، اما در رویه و تصمیم سیاستمداران و تصمیمگیران کارگر نبود، هنوز هم نیست. حالا که از انتشار کتاب ناامیدم، در پاییز منتشرش میکنم که بایگانی نوشتههای بیحاصل است.
در انتظار خشم خیابان نگاهی به نیروهای اجتماعی و انتخابات ریاست جمهوری در ایران پساانقلابی
سالار کاشانی
انتخابات ریاست جمهوری تیرماه هزار و چهارصد، کمرمقترین انتخابات تاریخ ایران پساانقلابی بود. نه شوری در جامعه برانگیخت و نه نیروهای سیاسی و اجتماعی را به تکاپویی جدی انداخت و سرانجام نتیجۀ انتخابات همان شد که همگان از پیش انتظارش را میکشیدند. پس از بیست و چهار سال و تجربۀ برگزاری شش انتخابات ریاست جمهوری کموبیش رقابتی، مردم ایران چهرهای متفاوت از انتخابات میدیدند. حالا نه تضاد و تقابلی جدی در کار بود و نه کمپین تبلیغاتی گستردهای که مثل قبل مردم را برمیانگیخت و گاه حتی برای حمایت یا برائت از کاندیداها به خیابان میکشاند.
از حیث میزان رقابت در انتخابات گذشته میتوان داستان انتخابات ریاست جمهوری در ایران را به سه فصل مجزا تقسیم کرد: فصل اول که از اولین انتخابات ریاستجمهوری پس از انقلاب در سال ۱۳۵۹ آغاز میشود و تا انتخابات سال 1372 ادامه پیدا میکند و ویژگی عمدۀ آن غیر رقابتی بودن انتخاباتهاست؛ فصل دوم که از انتخابات دوم خرداد سال 1376 شروع میشود و تا انتخابات ریاستجمهوری سال 1396 ادامه مییابد. در این دورۀ بیست ساله، با رقابت افتان و خیزان دو جریان سیاسی عمدۀ ایران پساانقلابی – یعنی اصلاحطلبان و اصولگرایان- و همراهی پر فراز و نشیب نیروهای اجتماعی با این دو مواجه شدیم. آرایش گروههای سیاسی و نیروهای اجتماعی در این دوره چهرۀ شش انتخابات ریاستجمهوری برگزارشده در این فصل را نسبت به فصل قبل کمی رقابتیتر میکند؛ و فصل سوم که به نظر میرسد با برگزاری انتخابات غیر رقابتی تیرماه ۱۴۰۰ آغاز شده باشد و کم و کیف تحولات آیندۀ آن بر ما پوشیده است.
بازیگران اصلی این روایت سه فصلی از انتخابات ریاستجمهوری در ایران، نیروهای اجتماعی جامعۀ ایران از یک سو و گروههای سیاسی درون نظام سیاسی جمهوری اسلامی از سوی دیگر هستند و سیر تحولات این روایت چهلساله از منظری حکایت روابط میان این دو است. در ایران پساانقلابی فقدان یا کمبود سازوکارهای رسمی و مشروع رقابت نیروهای اجتماعی، انتخابات ریاست جمهوری را در مقاطعی – بهویژه در فصل دوم – ناگزیر به اصلیترین صحنۀ رسمی و آشکار رقابت این نیروها و نیز میدانی مهم برای مطالعۀ روابط میان آنها تبدیل کرده است.
نیروها، شکافهای اجتماعی و صفبندیهای سیاسی در ایران پساانقلابی
نیروهای اجتماعی مجموعهای از طبقات و گروههای اجتماعی یک جامعه هستند که از توانایی اثرگذاری بر وجوه مختلف زندگی سیاسی برخوردارند؛ آنها علایق و منافع مشترک اقتصادی، ارزشی، صنفی و فرهنگی دارند، علاقهمند به شرکت در حیات سیاسی از طریق قبضۀ قدرت، شرکت در نهادهای سیاسی، مشارکت در تصمیمگیریها و… هستند و به این منظور خود را سازمان میدهند و آمادۀ انجام عمل سیاسی میشوند (بشیریه، 1385: 107).
مفهوم نیروهای اجتماعی در جامعهشناسی سیاسی رابطهای نزدیک با مفهوم شکافهای اجتماعی دارد. نیروهای اجتماعی به صورت تصادفی پیدا نمیشوند، بلکه بر علایق و منافعی مبتنی هستند که اغلب حول شکافهای اجتماعی شکل میگیرند. شکافهای اجتماعی خطوط تمایز و تعارضی هستند که موجب تقسیم و تجزیۀ جمعیت و تکوین گروهبندیهایی میشود که ممکن است تشکل سیاسی پیدا کنند (همان: 99).
هیچ نظام سیاسی مدرنی بهکلی مستقل از جامعهاش نیست. در دموکراسیها انتظار میرود رقابت سیاسی بازتاب تنازع نیروهای اجتماعی و آینۀ شکافهای اجتماعی باشد. در نظامهای سیاسی غیر دموکراتیک نیز هیأت حاکمه نمیتواند به کلی فاقد ریشههای اجتماعی باشد. قبضۀ قدرت به دست یک نیروی اجتماعی به معنای چیرگی آن نیرو بر سایر نیروها در صحنۀ تضادهای اجتماعی است، اما تضاد از میان نمیرود و نظام غیر دموکراتیک تاموقعی پابرجاست که بتواند چیرگیاش را بر سایر نیروها حفظ کند.
جامعۀ ایران در هنگام وقوع انقلاب شکافهای اجتماعی آشکاری داشت. بشیریه (13۹2) نیروهای اجتماعی جامعۀ ایران را به دو دسته نیروهای اجتماعی سنتی و مدرن تقسیم کرده است. نیروهای اجتماعی سنتی عبارتاند از اشرافیت زمیندار، روحانیت، طبقات بازاری و دهقانان. نیروهای اجتماعی مدرن جامعۀ ایران نیز از نظر او شامل طبقۀ متوسط جدید و طبقۀ کارگر میشود. با پیروزی انقلاب اسلامی نیروهای اجتماعی جامعه، فرصت کوتاهی برای منازعۀ سیاسی برای مشارکت در تصرف قدرت یافتند. نیروهای اجتماعی جامعۀ ایران در آن مقطع تاریخی کموبیش نمایندگانی در میان بازیگران سیاسی فعال داشتند. به عبارت دیگر منازعۀ سیاسی در آن دوران نسبتی با شکافهای اجتماعی جامعهی ایران داشت. بشیریه به همین منوال طبقهبندی از چهار بلوک قدرت در سالهای پس از پیروزی انقلاب ارائه داده است. از نظر او «روی هم رفته چهار بلوک از نیروها و احزاب سیاسی در سالهای پس از پیروزی انقلاب پدیدار شدند: یکی احزاب غیر لیبرال و بنیادگرای متعلق به روحانیت سیاسی؛ دوم احزاب و گروههای سکولاریست و لیبرال متعلق به طبقۀ متوسط جدید؛ سوم گروههای اسلامگرای رادیکال متعلق به بخشی از طبقۀ روشنفکران و تحصیلکردگان و چهارم احزاب هوادار سوسیالیسم». هر کدام از این احزاب خواست و منافع بخشهایی از ساختار جامعۀ ایران را نمایندگی میکردند.
منازعات ملتهب سیاسی در سالهای آغازین تشکیل جمهوری اسلامی در نهایت سه بلوک قدرت را از صحنۀ رقابت سیاسی خارج کرد و سرانجام احزاب و گروههای بنیادگرا بر دیگر نیروهای سیاسی چیره شدند و در قدرت باقی ماندند. به این ترتیب و در نتیجۀ این تحولات، بخشهایی از جامعۀ ایران برای مدتی نسبتاً طولانی نمایندگان خود را در میدان سیاست از دست دادند.
فصل اول: جامعه به مثابۀ یک تن
امیل دورکیم در کتابِ «صور بنیانی حیات دینی»، مناسک و تشریفات مذهبی را موقعیتهایی میداند که در آنها فرد با جمع یگانه میشود، شور و شوقی دینی را تجربه میکند و به نقطۀ اعلای احساس لاهوتی میرسد. او میگوید تصور بینالاذهانی امر قدسی «در مواقعی که افراد گرد هم آمدهاند و رابطهای مستقیم با یکدیگر دارند به حد اعلای شدت خود میرسد، چنانکه همۀ افراد در قالب یک فکر یا یک احساس واحد همذات میشوند. ولی به محض از هم پاشیدن جمع و سرگرم شدن هر کسی به زندگی خاص خود، این تصورات جمعی دیگر آن توان نخستین خود را از دست میدهند (دورکیم، 1384: 476). مناسک دینی فرصتی است که آدمها منافع و تضادهای فردی را از یاد ببرند و خود را به عنوان جزئی از یک کل بزرگتر بازشناسند. انقلاب اسلامی در سال 1357 تا مدتی برای بخشهای وسیعی از جامعۀ ایران حکم همین تشریفات مذهبی جمعگرایانه را داشت. بسیاری از آدمها در شوری جمعی که هیچ از خلسۀ روحانی کم نداشت، منافع و تنازعات فردی را از یاد میبردند و خود را بهعنوان جزئی از یک کل مقدس تجربه میکردند. شکافهای اجتماعی جامعۀ ایران موقتاً پشت این جمعگرایی مقدس پنهان میشد. آغاز جنگی مقدس درست پس از پیروزی انقلاب باعث تشدید و تداوم فضای مناسکی جامعۀ ایران و تشدید و تداوم این جمعگرایی لاهوتی شد. فصل اول داستان انتخابات در ایران پس از انقلاب در سرخوشی انقلاب و بیدرنگ سوگواری جنگ رخ داد. انتخابات در این دوره چیزی شبیه تداوم انقلاب بود. «حماسه»ای که در قالب مناسکی جمعی، وجدان انقلابی جامعه را میپروراند و شور یگانگی جمعی را به نمایش میگذاشت.
همسویی رأیدهندگان را در رخدادهای انتخاباتی فصل اول میتوان با شاخص فاصلۀ نسبت آرای نفر اول با دوم نامزدهای انتخابات ریاست جمهوری در هر دوره ارزیابی کرد. در انتخابات سال 1360 رئیسجمهور منتخب صاحب 95.5 درصد آرای ریخته شده به صندوق بود، در حالی که نفر دوم انتخابات تنها حدود 2.7 درصد رأی آورد. این تفاضل حدوداً 93 درصدی – که بیشترین فاصلۀ میان نسبت آرای نامزدها در تاریخ جمهوری اسلامی است – قرابتی با روح دهۀ شصت ایران دارد: یگانگی و همسانی در سیاست که حاصل آن برگزاری انتخاباتهایی به کلی غیر رقابتی بود. این فاصله در انتخابات سال 1364 به 77 درصد و دوباره در انتخابات سال 1368 به 90.1 درصد رسید.
بیشک فضای سیاسی محدود دهۀ شصت مانعی بزرگ در راه برگزاری انتخابات رقابتی بود، اما توجه به این عامل مهم نباید باعث نادیده انگاشتن وضعیت اجتماعی ایرانِ آن روزگار شود. ایران جامعهای انقلابی بود که وحدت و یگانگی جماعت در آن به شکافهای اجتماعی اجازۀ خودنمایی در عرصۀ انتخابات نمیداد. نشانههای اثرگذاری این وضعیت اجتماعی را بر انتخابات میتوان در نتایج متفاوتترین دورۀ انتخابات ریاست جمهوری در ایران پس از انقلاب دید: دورۀ اول انتخابات ریاست جمهوری که با 96 نامزد ریاستجمهوری برگزار شد و در آن شرایط تحقق یک انتخابات رقابتی فراهم بود. در این دوره با وجود تکثر تعداد نامزدها، 75.6 درصد آرا به نفع کاندیدای پیروز به صندوقها ریخته شد. این رقم حدود 60 درصد بیشتر از نسبت آرای کاندیدایی است که رأی دوم را آورد. نشانههای بیدار شدن دوبارۀ شکافهای اجتماعی و بازتاب این بیداری در انتخابات از سال 1372 آشکار شد.
فصل دوم داستان انتخابات رسماً از خرداد هزار و سیصد و هفتاد و شش آغاز شد. رخداد دوم خرداد برای جامعۀ ایران مثل لحظۀ هشیاری پس از سرخوشی و سوگ بود. مثل تنی که از پس شوکهای بیشمار روحی و جسمی در کرختی و بیحسی برجا مانده و حالا هشیاری خودش را بعد سرگیجهای طولانی بازمییابد، جامعۀ ایران کمکم آنچه را که از یاد برده بود به یاد میآورد؛ اجزای گوناگون تشکیلدهندۀ خود را حس میکرد و تضادها و شکافهای اجتماعی از پیشموجود را دوباره به رسمیت میشناخت. شکافی سیاسی شکافهای اجتماعی متقاطع جامعۀ ایران را جذب میکرد و مثل آتشی از زیر خاکستر شعله میکشید. نیروهای اجتماعی ایران پس از جنگ چندگانگی خود را بازمییافتند و تضاد منافع و سلایق که تا پیش از آن پشت یگانگی انقلابی پنهان بود سربرمیآورد.
آن دسته از نیروهای اجتماعی که پس از منازعات ابتدای انقلاب نمایندگان خود را در عرصۀ رقابت سیاسی از دست داده بودند، در خرداد هفتاد و شش بخشی از مطالبات خود را با نیرویی سیاسی، که از آن پس در چارچوب رقابتهای سیاسی ایران اصلاحطلبان نامیده شدند، همسو ارزیابی کردند. به عبارت دیگر در آن مقطعِ تاریخی، اصلاحطلبان و نیروهای اجتماعی بینماینده در ساختار سیاسی ایران یکدیگر را یافتند و حاصل این اتحاد پیروزی اصلاحطلبان در انتخابات دوم خرداد هفتاد و شش بود.
در مطالعۀ نسبت جریانهای سیاسی و شکافهای اجتماعی در ایران پس از انقلاب، نکتۀ مهمی که باید در نظر داشت، آن است که دوگانهی اصلاحطلبی/ اصولگرایی از ابتدا نیز مبتنی بر یک شکاف اجتماعی و منازعۀ نیروهای اجتماعی حول آن نبود. اصلاحطلبی/ اصولگرایی در صحنۀ سیاسی ایران حاصل شکافی در درون نیروهای سیاسی پیروز در رقابتهای سالهای آغازین شکلگیری نظام جمهوری اسلامی برای تصاحب قدرت بود.
اصلاحطلبی و اصولگرایی از دل صفبندیای در داخل نیروهای بنیادگرای اسلامی برآمد که بلافاصله پس از حذف دیگر جریانهای سیاسی شکل گرفت و آنها را به دو جناح «راست» و «چپ» تقسیم کرد. تا سال ۱۳۶۶ حزب جمهوری اسلامی محور نظام تکحزبیای بود که دستههای مختلف انقلابیون بنیادگرا را به هم میپیوست، اما اختلافنظرهای داخلی آنها سرانجام به انحلال حزب با موافقت رهبر انقلاب انجامید (نقیبزاده و سلیمانی، 1388: 16). پس از انشعاب مجمع روحانیون از جامعه روحانیت، رفتهرفته جناح راست و چپ مشغول سازماندهی تشکلهای سیاسی خاص خود شدند (فوزی، 1384: 226).
اصلاحطلبی از دل جناح چپ زاده شد و پس از مدتی اصولگرایی در برابر آن از جناح راست برآمد. اصلاحطلبان که در نتیجۀ برخی تحولات جایگاه خود را در ساختار قدرت در معرض خطر میدیدند، در طی سالهای بعدی فصل دوم کوشیدند با جلب نظر بخشهایی از نیروهای اجتماعی بینماینده در ساختار قدرت و با برافراشتن پرچم نیروهای اجتماعی مدرن (در تقسیمبندی بشیریه) به قدرت بازگردند. اما ناگفته پیداست که این ائتلاف تا موقعی میتوانست پابرجا بماند که اصلاحطلبان در کنش سیاسی خود مطالبات نیروهای اجتماعی بینمایندۀ جامعۀ ایران را نمایندگی کنند.
سناریوی اتحاد اصلاحطلبان با نیروهای اجتماعی بینمایندۀ جامعۀ ایران افتان و خیزان تا اواخر دهۀ نود شمسی ادامه داشت. با تلاش بیوقفه برای یکدستسازی حاکمیت سیاسی در ایران که پس از دولت محمد خاتمی شدت گرفت، اصلاحطلبان در فشار برای باقیماندن در قدرت ناگزیر از نادیده انگاشتن بخشهای زیادی از مطالبات نیروهای اجتماعی بینماینده بودند. و به این ترتیب رفتهرفته حمایت بخشهای گستردهتری از نیروهای اجتماعی بینماینده را از دست دادند.
افول تدریجی دوگانۀ اصلاحطلبی/ اصولگرایی
اصلاحطلبی و اصولگرایی نزدیک به دو دهه معیار دستهبندیهای سیاسی در درون حاکمیت بود و هر یک از این دو جریان در بدنۀ پرشکاف جامعۀ ایران طرفدارانی برای خود یافتند، اما همانطور که گفته شد این دو فاقد ارتباطی ارگانیک با نیروهای اجتماعی جامعۀ ایران بودند. قطببندی میان آنها از ابتدا نقشۀ شکافهای اجتماعی ایران را دربرنمیگرفت و بهتدریج حمایت بخشهای وسیعی از بدنۀ جامعه را از دست دادند. آنچه در طی حدود 20 سال این دو جناح سیاسی را به نیروهای اجتماعی پیوند میداد، تنها انتخابات بود. در انتخابات گروههای سیاسی به آرای موافق اقشار مختلف اجتماعی احتیاج داشتند و هر بار با تکرار بخشی از مطالبات نیروهای اجتماعی اثرگذار در میدان رقابت انتخاباتی میتوانستند روی حمایت بخشی از آنها حساب کنند. اما با محقق نشدن بسیاری از این مطالبات و تلنبار شدن انبوهی از وعدههای بیسرانجام، آنچه اصلاحطلبان و اصولگرایان از دست دادند سرمایۀ ارزشمند اعتماد بخشهای وسیعی از جامعۀ ایران بود.
در پژوهشی که در سال ۱۳۹۷ انجام شده است، در پرسشی از مردم خواسته شده بگویند از نظر آنها «احزاب و جناحهای سیاسی در ایران چقدر برای تأمین منافع مردم کار میکنند». 59.3 درصد پاسخگویان در پاسخ به این پرسش یکی از گزینههای «اصلاً»، «خیلیکم» یا «کم» را انتخاب کردهاند. این یافتهها تصویر روشنی از بیاعتمادی بخش قابل توجهی از مردم ایران به گروههای موجود سیاسی کشور را نشان میدهد. روند رویگردانی تدریجی مردم از این گروههای سیاسی را میتوان در نتایج پیمایشهای روندی ایسپا دید. در نظرسنجی نهم تا یازدهم خردادماه 1400 ایسپا از مردم پرسیده است «شما نظرات خود را به کدام یک از گروههای سیاسی نزدیکتر میدانید؟». براساس نتایج بهدست آمده، 49.2 درصد از کل پاسخگویان گزینهی «هیچکدام» را انتخاب کردهاند، 25.7 درصد گفتهاند «نمیدانم»، 12.6 درصد نظرات خود را به گروه اصولگرا و 12.2 درصد به گروه اصلاحطلب نزدیک دانستهاند.
81.6 درصد کسانی که در این نظرسنجی گفتهاند به هیچوجه در انتخابات شرکت نخواهند کرد، موضع سیاسی خود را نه نزدیک به اصلاحطلبان دانستهاند نه اصولگرایان. به عبارت دیگر عدم تمایل به شرکت در انتخابات سال 1400 نسبتی با رویگردانی از گروهای رسمی فعال در عرصۀ سیاسی ایران دارد. اکنون بسیاری از ایرانیان معتقدند این گروهها خواست و ارادۀ آنها را نمایندگی نمیکنند و در شرایطی که راههای گردش نخبگان قدرت بسته است، تا اطلاع ثانوی ترجیح میدهند اعتراض خود را با عدم مشارکت در انتخابات نشان دهند. آنها سیاست را به نظام سیاسیای واگذاشتهاند که هیأت حاکمۀ آن به شکافها و تضادها و منافع گوناگون و درهمپیچیدۀ جامعۀ ایران بیاعتناست.
با وجود آنکه در احساس نزدیکی پاسخگویان به جریانهای سیاسی برحسب گروهبندیهای مبتنی بر متغیرهای جمعیتشناختی تفاوتهایی دیده میشود، اما این تفاوتها در بسیاری از موارد اندکاند و بیاعتمادی به جریانهای سیاسی اصلاحطلب و اصولگرا کموبیش در همۀ گروهها غالب است. مثلاً در حالی که نسبت کسانی که خود را به هیچ یک از جریانهای سیاسی نزدیک نمیدانند در میان مردان 73.5 درصد است، این رقم در بین زنان به 76.8 درصد میرسد. یا در حالی که نسبت این افراد در میان بیشتر گروههای قومی، رقمی حول و حوش میانگین کل جمعیت است، در بین بلوچها 87.1 درصد گفتهاند به هیچ کدام از جریانهای سیاسی احساس نزدیکی نمیکنند. قابل توجهترین تفاوتها را میتوان در بین گروههای تحصیلی و سنی دید. نسبت کسانی که با هیچکدام از جریانهای سیاسی احساس قرابتی ندارند در میان افراد دارای تحصیلات دانشگاهی 69.1 درصد و در بین افرادی که تحصیلات دانشگاهی ندارند 78.5 درصد است. این رقم در گروه سنی 18 – 29 سال 70.4 درصد، در گروه سنی 30 – 49 سال 74.4 درصد و در گروه سنی 50 سال به بالا 81.1 درصد است.
همانطور که گفته شد در همۀ زیرگروههای جمعیت اکثریت قاطع با کسانی است که با هیچکدام از جریانهای سیاسی رسمی کشور احساس نزدیکی نمیکنند. به نظر میرسد تفاوتهای فوق در گروههای جنسی، سنی و تحصیلی بیشتر از آنکه ناشی از تفاوتی در نگرش سیاسی باشد، ناشی از سطح آگاهی سیاسی است. پژوهشهای مختلف از جمله پیمایش فرهنگ سیاسی مردم ایران (ایسپا، 1397) نشان میدهند سطح آگاهی سیاسی در میان زنان نسبت به مردان، افراد فاقد تحصیلات عالی نسبت به افراد دانشگاهرفته و در گروه سنی بالای 50 سال نسبت به سایر گروههای سنی پایینتر است. بخشی از بالاتر بودن احساس عدم قرابت با جریانهای سیاسی در بین این گروهها حاصل ناآگاهی و آشنایی کم آنها با مشخصات جریانهای سیاسی است.
رویگردانی گستردۀ مردم از گروههایی که در سیاست رسمی ایران نقشآفرین هستند به بهترین وجه در یافتههای پیمایشهای روندی ایسپا مشهود است. پرسش فوق از سال ۱۳۹۴ در نظرسنجیهای مختلف ایسپا از مردم پرسیده شده است. بر اساس نتایج این نظرسنجیها نسبت کسانی که دیدگاه خود را با هیچکدام از گروههای سیاسی موجود نزدیک نمیدانند، از ۵۶ درصد در سال 1394، به حدود 75 درصد در سال 1400 رسیده است.
در این افول تدریجی، البته سهم اصلاحطلبان به طرز قابل توجهی بیشتر از اصولگرایان است. در سال 1394 حدود 20 درصد مردم ایران با مواضع سیاسی اصلاحطلبان احساس قرابت میکردند؛ این رقم در سال 1400 به 12.2 درصد رسیده است. بررسی میزان تمایل مردم به گروههای سیاسی پیش از 1394، بهویژه در سالهای دهۀ 1380، مطمئناً افول اقبال مردمی به این دو جناح سیاسی را بیشتر نشان میدهد. دادههایی که اکنون در دسترس نویسندۀ این جستار نیستند.
گسترش و گوناگونی شکافهای اجتماعی
رویگردانی و بیاعتمادی به نیروهای سیاسی مشروع فعال در رقابتهای سیاسی رسمی ایران بهجز مضایق و کوتاهیهای آنها در جامۀ عمل پوشاندن به مطالبات نیروهای اجتماعی، البته دلایل ساختاری مهمی هم داشت. با پایان یافتن جنگ تحولاتی اساسی در جامعۀ ایران رخ داد: شهرنشینی و آموزش عالی توسعه یافتند، زنان در متن جامعه فعالتر و قدرتمندتر شدند، نسل جدیدی پا به عرصۀ جامعه گذاشت و این همه اقشار، گروهها و نیروهای اجتماعی تازه و شکافهای اجتماعی بیشتری پدید آورد. هم مطالبات نیروهای اجتماعی گوناگون متنوعتر و بیشتر شد، هم آگاهی نیروهای اجتماعی از منافع جمعیشان افزایش یافت. انتخابات ریاستجمهوری سال 1400 در شرایطی برگزار شد که نیروهای اجتماعی جامعۀ ایران نسبت به چهار دهه قبل متنوعتر، نسبت به منافع طبقه یا گروه منزلتی خود آگاهتر و برای تحقق منافع گروهی خود ثابتقدمترند. این تحول ساختاری در جامعۀ ایران ناگزیر بود. همانطور که دورکیم میگفت شور یگانگی با جمع در مقاطع کوتاه، در مناسک و تشریفات مذهبی است که میجوشد، اما نمیتوان این حس را به زندگی روزمرۀ مردم تسری داد. سرانجام مناسک تمام میشوند و نوبت به «ایام عادی» میرسد؛ زمانی که در آن از منافع متضاد، کشمکشها و شکافها گریزی نیست.
انتخابات ریاستجمهوری سال 1400 در شرایطی برگزار شد که شکافهای اجتماعی فعال چهار دهه پیش جامعۀ ایران همچنان برقرارند. شکافهای قومی همچنان در بزنگاههای سیاسی اثرگذارند. شکاف گروههای سنتگرا و تجددگرای جامعۀ ایران نه تنها از میان نرفته که در مواردی تعمیق شده است. شکاف طبقاتی و شکاف حاشیه/ مرکز در طی دو دهۀ اخیر ابعادی گستردهتر یافتهاند. علاوه بر همۀ اینها به نظر میرسد شکاف نسلی و جنسیتی رفتهرفته در جامعۀ ایران به شکافهایی فعال تبدیل میشوند (نصری و مرسلی، 1398: 113). ماهیت کنش سیاسیاجتماعی نیروهای اجتماعی حول این شکافها نیز دچار تحولی اساسی شده است. آنها تفاسیری جدید در مورد شکافهای ازپیشموجود ارائه میدهد، از سازوکارها و ابزارهای جدید و بیسابقهای برای صیانت از منافع خود استفاده میکنند و برای تغییر وضع موجود اهدافی در سر دارند (همان: 115). نیروهای اجتماعی ایران امروز به جای مبارزۀ مخفی بر خودابرازی به ویژه در میدان سبک زندگی متمرکزند. از فضای مجازی و رسانههای اجتماعی وسیعاً برای بازنمایی ترجیحات خود بهره میبرند و با نافرمانی مدنی، تحریم انتخابات و در پیش گرفتن الگوهای مصرف متعارض با فرهنگ رسمی حضور خود را صحنۀ جامعۀ ایران به رخ میکشند. با اینحال همۀ این نیروهای اجتماعی متکثر، آشکار یا پنهان، خواستهای مشترک دارند: داشتن نمایندگانی در هیأت حاکمه، نظام تصمیمگیری سیاسی و تخصیص منابع.
آغاز فصل سوم: پیشروی به عقب
نحوۀ برگزاری انتخابات ریاستجمهوری سال 1400 نشانهای آشکار از آن بود که گویی نظام سیاسی ایران همچنان فرارسیدن «ایام عادی» را انکار میکند. این انتخابات پیشروی آرزومندانۀ نظام سیاسی به عقب بود، به فصل اول. انتخاباتی که ناظر بیطرف میتوانست آن را در یک خط خلاصهکند: بستن روزنههای رقابت سیاسی به روی سیل خواستها و نیازهای نیروهای متکثر اجتماعی. انتخاباتی که در آن حتی فرصت رقابت دوگانۀ فرسوده و تاریخگذشتۀ اصلاحطلبی/ اصولگرایی نیز فراهم نشد. و این همه در متن جامعهای رخ میداد که شکافهای اجتماعیاش عمیقتر و تعارض نیروهای اجتماعیاش عریانتر شده بود. در آغاز فصل سوم انتخابات در ایران پساانقلابی، گویی هیأت حاکمه در قلعهای بلند نشسته است و از پشت شیشههای غبارآلود ناباورانه به تحولات خیرهکنندۀ خیابان نگاه میکند؛ به حاشیهنشینان خشمگین، کارگران متحصن، زنان معترض، بازنشستگان نگران، خیل بیکاران مستأصل و دیگر گروهها و نیروهای اجتماعی که مطالباتشان را پی میگیرند. ناباورانه به خشم خیابان نگاه میکند و در سر رؤیای فصل اول داستان را میپروراند: آن یگانگی مقدس.
چالش اصلی نظام سیاسی ایران در فصل سوم انتخابات بحران نمایندگی است. نیروهای سیاسی موجود، چه در آرایش دوقطبی فصل دوم چه با هر آرایش جدیدی، قابلیت نمایندگی نیروهای متکثر جامعۀ ایران را ندارند. با تداوم چنین وضعی دور از انتظار نیست که انتخابات در ایران، درست برخلاف فصل دوم، به رخدادی بیاهمیت و بیاثر تبدیل شود و نیروهای اجتماعی در عوض به عرصههایی همچون خیابان بهعنوان میدان اصلی اثرگذاری سیاسی بنگرند. اعتراضات خیابانی مداوم از سوی نیروهای اجتماعی ناهمگون و متنوع طی سالهای اخیر مؤید این ادعاست.
فهرست منابع
بشیریه، حسین (1385). جامعهشناسی سیاسی: نقش نیروهای اجتماعی در زندگی سیاسی، تهران: نی
بشیریه، حسین (1392). دیباچهای بر جامعهشناسی سیاسی ایران دوره جمهوری اسلامی ایران، تهران: نگاه معاصر
دورکیم، امیل (1384). صور بنیانی حیات دینی، تهران: مرکز
نقیبزاده، احمد و سلیمانی، غلامعلی (1388). نوسازی سیاسی و شکلگیری احزاب در جمهوری اسلامی ایران (بر اساس رویکرد هانتینگتون)، فصلنامه سیاست، 39(4).
فوزی، یحیی (1384). تحولات سیاسی اجتماعی بعد از انقلاب اسلامی در ایران (جلد 2)، تهران: مؤسسه تنظیم و نشر آثار امام خمینی
نصری، قدیر و مرسلی، فاطمه (1398). شکافهای اجتماعی نوپدید و تحلیل مشروعیت سیاسی؛ با تمرکز بر روندهای راهبردی در ایران امروز، جستارهای سیاسی معاصر، سال دهم بهار 1398 شماره 1 (پیاپی 31)
منتشر شده در شماره ششم مجلهی کاج سبز- بهار و تابستان 1401
تا آنجا که به من مربوط میشود، تباهی دنیا از وقتی شروع شد که خانهای را در یکی از کوچههای خیابان محتشم کاشان خراب کردند. ویرانی خانه، طبق تعریف سازمان بهداشت جهانی (WHO)، مقارن بود با وقتی که داشتم از کودکی میگذشتم و نوجوانی در برابرم بود. پسزمینهی هر چه خوبی که از کودکی به یاد دارم آن خانه است؛ خانهی مادربزرگم که اولین و آخرین تصویر است در ذهنم از آنچه یک خانهي واقعی باید میبود: ثبات و آرامش بیپایان. آنجا که دنیا چیزی بیآزار و کمخطر به نظر میآمد. همهي دگرگونیها و طوفانها و اضطرابهای جهان مال آن بیرون بود، پشت در آهنی زردرنگ. تو که میآمدی و در را پشت سرت میبستی، تعلیق جهان بیرون تمام میشد و جاذبهای خوشآیند بهت میگفت حالا همانجایی هستی که باید باشی. جایی که در تمام این جهان مضطرب ناآشنا جای توست. پناهگاهی که وقت رانده شدن از همهي مردم دنیا باز پابرجاست. آن خانه در ذهن کودکیام جایی ابدی بود. تصور نبودنش از ذهنم نمیگذشت و این احساس ماندگاری و تداوم جزئی اساسی از تعریف پدیدهای است که آن را خانه مینامیم. در سادهترین تعریف خانه جایی است که فرد آن را مکان زندگی دایمی خودش میداند.
خانهی مادربزرگ و هر جایی که میشود نام خانه بر آن گذاشت، تنها یک مکان یا سازهی فیزیکی نیست. تعریف خانه علاوه بر این ویژگیهای عینی همواره بٌعدی ذهنی نیز دارد. ما آدمها هستیم که به یک مکان معنای خانه میدهیم. پدیدارشناسی خانه بر فهم مداوم و ماندگار خانه و تغییرات آن در طول زندگی فرد تأکید میکند. پدیدارشناسان میگویند خانه بودن یک مکان را تنها میتوان در طول زمان تجربه کرد و رخدادهای خاص زندگی هر فرد بر تجربهی او از چیستی خانه اثر میگذارند. آنها به پویایی فرایندها و تعاملاتی توجه میکنند که از طریق آنها یک واحد مسکونی در بافتار زندگی روزمره به خانه تبدیل میشود. معنای خانه به مثابه امری ماندگار و مداوم از این منظر همچون فرایندی تفسیر میشود که افراد را به گذشته و آیندهشان پیوند میزند. سرگذشت اقامت افراد در سکونتگاهها تأثیری قاطع بر انگیزهها، ایدهها و تصوراتشان دربارهی خانه دارد. پرورش حس آشنایی[1] و کارهای عادتی[2] به معنای فهم اینکه امور چگونه باید در خانه به انجام برسند، سهم قابل توجهی در تجربهی بودندرخانه[3] ایفا میکند. این فرایندهای زمانمند بر خصیصهی تکرارشوندگی فعالیتهای روزمرهای دلالت دارند که با خانه در ارتباط است. گفته میشود برخی از ابعاد حس بودندرخانه را تنها میتوان درقالب فعالیتهای عادی و روزمرهای که بدیهی میپنداریم تجربه کرد، این معناها بیشتر با زندگی روزمره و نحوهی انجام دادن امور سروکار دارند تا با اندیشیدن. سرانجام تجربهی کیفیت خانه به عنوان دیالکتیکی فضایی میان جهان خصوصی درونی و جهان عمومی بیرون، خانه را همچون پناهگاه بازمینمایاند. تثبیت مرزهای درون و بیرون در تجربهی بودندرخانه حیاتی است. هنگامی که این مرزها مخدوش میشوند آدمها احساس میکنند به حوزهی خصوصیشان تجاوز شده است[4].
خانه اقامتگاهی موقت نیست. معنای ذهنی خانه مستلزم فرض گونهای ثبات و ماندگاری است و در ذهن کودکی من خانهی مادربزرگ آنقدر پایدار به نظر میرسید که خانه باشد. کیفیتی که خانهي مادربزرگ داشت و همهی خانههایی که بعدها تجربهشان کردم فاقد آن بودند، همین ثبات و ماندگاری است. حس آرامشبخش بودندرخانه بیش از آن که به مساحت و طراحی خانه دلالت داشته باشد، به این فرض برمیگردد که خانه جایی باثبات و از آن ماست. خانه جایگاه «ما»ی مکانمند در طول زمان است[5]. تبدیل شدن اقامتگاههای مسکونی به خانه مستلزم گذر زمان و تجربهی تکرار است. تکرار در انجام امور روزمرهی مشابه، تکرار در تجربهی روابط اجتماعی مشابه و تکرار در آمدوشد به فضایی که آشناست و ما را از بیگانگی جهان بیرون میرهاند.
کار دو جامعهشناس نیوزیلندی در سال 1998[6] درک خانه را به عنوان مکانی باثبات و پایدار با مفهوم مهم دیگری در زندگی امروزی ما پیوند داده است: احساس امنیت وجودی[7] که آنتونی گیدنز آن را عنصری ضروری برای زیستن در جهان میداند. از نظر گیدنز امنیت وجودی نوعی احساس تداوم و نظم در رویدادهاست، حتا آنهایی که به طور مستقیم در حوزهی ادراک فرد قرار ندارند[8]. آدمها برای ادامهی زندگی نیازمند آناند که حس کنند دنیا انسجامی نسبی دارد، حس کنند هویت خودشان و محیط پیرامون از تداوم و ثبات برخوردار است و میتوان مطمئن بود جریان امور از این پس نیز همانطور خواهد بود که پیشتر تجربهاش کردهاند. احساس امنیت وجودی با مفهوم پدیدارشناختی بودندرجهان[9] پیوند دارد. این احساس غالبن خودآگاه نیست و با احساسات عمیق آدمها دربارهی خودشان و جهان ارتباط دارد. در درون ما، هنگام کودکی، وقتی اولین روابط مبتنی بر اعتمادمان را با دیگران برقرار میکنیم پا میگیرد و با تکرار عادتهای روزمره تثبیت میشود. همهي آدمها در همهی جوامع به چنین حسی نیاز دارند. کیفیت قلمرو خصوصی ما اثری انکارناشدنی بر حس امنیت وجودی دارد. قلمرو خصوصی جایی است که میتوان در آن از تنشهای دایمی زندگی روزمره دور بود.
جهان مدرن پیوسته تغییر میکند و سرعت تحولات فنآورانه و تغییرات سیاسی و اقتصادی چنان است که درک پیوستگی و ثبات جهان و حس امنیتِ ناشی از آن به دشواری حاصل میشود. به این ترتیب در جامعهی مدرن ما حفظ حس امنیت وجودی در مخاطره است. اما برخی از محققان میگویند در جامعهي امروزی نیز میتوان در فعالیتهای روتین روزمره، در فضاهای آشنا آن حس امنیت وجودی را یافت. بازگشتن مکرر به محیطهای آشنا و انجام کارهای روزمرهی همیشه برای نگهداشتن حس امنیت ما ضروری است و اگر این طور باشد خانه کانون بازتولید احساس امنیت وجودی در زندگی امروزی ماست اگر این چهار ویژگی را داشته باشد:
خانه جایگاه ثبات ما در محیط مادی و اجتماعیای باشد که در آن زندگی میکنیم.
خانه بافتاری فضایی برای انجام کارهای روتین و عادتی روزمره باشد.
خانه جایی باشد که در آن احساس میکنیم بر زندگیهامان کنترل داریم و در آن از قید نظارت همیشگی دیگران آزادیم.
خانه بنیانی امن باشد که هویتهای ما در پیوند با آن ساخته میشوند.
صاحبِ خانهای با این ویژگیها بودن برای رَستن یا دست کم کاستن از اضطراب جهان نامتعینی که در آن زندگی میکنیم، ضروری است. «صاحبخانه» بودن به معنای خانهای از آنِ خود داشتن لزومن مترادف با صاحبِ خانهای چنین امن و باثبات بودن نیست، اما این دو پیوندهای بسیاری با هم دارند.
والدین من سالهای سال مستأجر بودند. پس از استقلال از خانوادهی پدری، زندگی دانشجویی و ازدواج در خوابگاههای دانشجویی مختلف و به عنوان مستأجر در خانههای موقت بسیاری زندگی کردهام و از این بابت همسرنوشت میلیونها نفری بودهام که زندگی در اقامتگاههای موقت کیفیتی مهم و حیاتی را از صحنهی زندگی آنها محو کرده است: آرامش ذهنی ناشی از تصور خانه به عنوان مکانی با ثبات، فقدان یا ضعف پیوسته در احساس امنیت وجودی.
بر اساس اطلاعات سرشماری سال ۱۳۹۵ حدود ۴۴ درصد مردم تهران و نزدیک به ۳۱ درصد مردم کل کشور اجارهنشیناند. بر اساس آمار این سرشماری ۴۰ درصد از خانوارهای شهری مستأجرند. این میزان در سرشماری سال ۱۳۶۵ تنها ۱۳ درصد و در سال ۱۳۷۵ حدود ۱۶ درصد بود. بیشک از سال ۱۳۹۵ تا حالا نسبت جمعیت اجارهنشین شهری بیشتر هم شده است. حالا صاحب خانه شدن برای بخش قابل توجهی از جمعیت جوان رویایی غیر ممکن است. زندگی میلیونها نفر در خانههایی ناپایدار، خانههایی که نمیدانیم تا چندماه دیگر اجازهی سکونت در آنها خواهیم داشت یا نه، عامل حفظ یا ترمیم احساس امنیت وجودی نیست، خود منشأ اضطراب بیشتر است. اضطرابی که نفْس احساس موقتی بودن، احساس ناپایداریِ زندگی در روان ما میآفریند.
زندگی در خانههای موقت و ناپایدار و نگرانی همیشگی ملازم با آن، تکهای همخوان با دورنمای جورچین زندگیهای ماست: زندگیهای ناپایدار[10]. ناپایداری خانه جزئی است از زندگی در یک ساختار اقتصادی- اجتماعی ناپایدار، نخی نامرئی است که خصوصیترین ابعاد زندگی روزمرهی ما را با جامعه، با ساختارها گره میزند.
ناپایداری مفهومی است که برای توصیف روابط و شرایط کار پیشبینیناپذیر و ناامن در سرمایهداری معاصر، استخدام غیر رسمی و استثمار منعطف نیروی کار استفاده میشود. درک این مفهوم آشکار میکند که چگونه احساس عدم امنیت در شرایط مادی به بروز نشانههای آسیبشناختی در وجوه مختلف زندگی اجتماعی میانجامد. ناپایداری فراتر از روابط کار و اشتغال، ماهیت یک ساختار اقتصادی- اجتماعی را توصیف میکند؛ فرایندی که در آن جامعه به عنوان یک کلْ ناپایدارتر و بیثباتتر میشود. ناپایداری در یک بُعد زندگی به ابعاد دیگر آن سرایت میکند و کل زندگی فرد را بیثبات میسازد. زندگی ناپایدار به بیثباتی حیات فرد در ابعاد مختلف مادی، وجود و اجتماعی اشاره دارد و ایرانیان در شرایط موجود با مجموعهی گستردهای از آسیبپذیریهای اجتماعی ناشی از بیثباتی مواجهند: از شرایط کار بیثبات گرفته تا ناامنی فیزیکی و ناامیدی، بینظمی، بیگانگی و انقطاع از احساس پیوستگی با اجتماع[11]. زندگی در خانههای ناپایدار جزئی است از کلیت زندگی در این سیستم اجتماعی پرآسیب.
اینکه خانهای برای خود داریم یا نه، اینکه در چه جور خانهای، با چه کیفیتی، در کجای شهر زندگی میکنیم، تابع جایگاه اقتصادی- اجتماعی ماست. جایگاه ما در ساختار اقتصادی- اجتماعی تا حد زیادی به شغل و حرفهای که داریم مربوط است. بر اساس آمار وزارت تعاون، کار و رفاه اجتماعی اکنون بیش از ۵۴ درصد شاغلان کل کشور امنیت شغلی زیر ۱۰ سال دارند[12]. کار ناپایدار در میان کارگران شایعتر است. در بهمنماه ۱۳۹۶ عضو کانون عالی شوراهای اسلامی کار گفت «در حالت خوشبینانه ۸۵ درصد کارگران کشور قرارداد موقت دارند»[13]. در تیرماه همان سال مدیرکل روابط کار وزارت تعاون، کار و رفاه اجتماعی گفته بود «بالای 90 درصد از قراردادهای کارگران موقت یکماهه، دوماهه و سهماهه است»[14]. در شهریور ماه ۱۴۰۰ نماینده کارگران در شورای عالی کار گفت «96 درصد جامعه کارگری با وجود اینکه در مشاغل با ماهیت مستمر مشغول کار هستند و در کارگاههای مختلف با سوابق 10 تا 15 سال و حتی بیشتر مشغول کار هستند، اما قراردادهای موقت کار سه ماهه، 6 ماهه و حتی یک ماهه دارند»[15].
شرایط کاری ناپایدار بیثباتی را در همهی قلمروهای زندگی میگستراند: روابط اجتماعی، دوستانه و حتا خانوادگی ناپایدار و زندگی در خانههای ناپایدار. تصویر خانهبهدوشی مداوم مردم در شهرهای بزرگ بخشی از این ناپایداری سیستماتیک را نشان میدهد. آدمها معمولن در خانههایی متناسب با میزان استطاعتشان زندگی میکنند، اما نوسان و ناپایداری وضع معیشتی که حاصل ناامنی شغلی و بحران اقتصادی است، آنها را وامیدارد در فواصل زمانی کوتاه متناسب با سطح درآمدشان در نقاط مختلف شهر یا حاشیهی شهر ساکن شوند. تداوم این فرایند به شکلگیری خانهها، محلهها و شهرهای ناپایدار میانجامد؛ شهرهایی با جمعیت بنهکنشده، بی ارتباط و تعامل اجتماعی، گسسته از هم و به شدت مستعد آسیبهای روانی و اجتماعی. دوامِ بیثباتی به بسیاری از مردم میآموزد خانههاشان را تنها اقامتگاههای موقت بدانند و به این ترتیب مفهوم خانه -در معنایی که پیشتر گفتم- از ذهن گروههای پرشماری از مردم پاک میشود.
جستجوی خانهی ایدهآل، خانهای امن در زمان و مکانی دیگر، گاه همچون زائری جستنِ خانه در سرزمین موعود مضمونی پرتکرار در هنر و ادبیات است. خیالِ یافتن خانهی ایدهآل همپیوند با احساس امید به آینده است. خانه علاوه بر گذشته و حال، بخشی از رویاهای ما دربارهی آیندهی پیش رو را نیز میسازد. آدمهای امیدوار میتوانند آینده را با زیستن در خانهی پایدار و ایدهآلشان تصور کنند. اما امید همیشه وابسته به درک امکانهای آینده در چارچوب واقعیتهای اکنون است. روزنامه دنیای اقتصاد در اواخر بهمنماه سال 1399 نوشت «برآوردهای جدید از نسبت متوسط قیمت مسکن به درآمد سالانه خانوارها در پایتخت نشان میدهد تهرانیها با احتساب نرخ فعلی پسانداز و در صورت رشد یکسان قیمت و درآمد ۱۰۹ سال طول میکشد تا بتوانند صاحبخانه شوند[16]». برای بسیاری از شهروندان ایران امکانهای واقعیت موجود ناکافیتر از آن است که به آنها قدرت امیدواری ببخشد. آدمهای ناامید ناممکن بودن تحقق رؤیا را میپذیرند و موقع فکر کردن به خانهی پایدار و ایدهآل به جای آینده به گذشته مینگرند؛ به خانهای شبیه خانهي مادربزرگ.
[4] Després, c. (1991). The meaning of home: literature review and directions for future research and theoretical development. Journal of Architectural and Planning Research, 8(2), 96–115.
[5] Boccagni, P., & Kusenbach, M. (2020). For a comparative sociology of home: Relationships, cultures, structures. Current Sociology, 68(5), 595
[6] Dupuis, A., & Thorns, D. C. (1998). Home, Home Ownership and the Search for Ontological Security. The Sociological Review, 46(1), 24–47.
مواجههی بسیاری از مرکزنشینان تحصیلکرده با یافتههای نظرسنجیهای ملی با بهت و حیرت و انکار همراه است. از همدیگر میپرسند چطور ممکن است نیمی از مردمِ مایل به شرکت در انتخابات بگویند کنشگر سیاسی باسابقهای را که نامزد احتمالی رقابت انتخاباتی است نمیشناسند؟ چطور ممکن است کسی عضو «جامعهی ایران» باشد و چیزی دربارهی محسن رضایی یا سعید جلیلی نداند؟ این مکالمات غالباً با تشکیک در صحت و اعتبار نظرسنجیها ادامه پیدا میکنند و با بدوبیراه گفتن به مؤسسههای نظرسنجی به پایان میرسند.
نظرسنجیهای ملی گاه تصویری کاملاً غریب از جامعهی ایران به نمایش میگذارند. با یافتههایی مواجه میشویم که با انتظارات و تصورات ما از «مردم ایران» جور درنمیآیند و همیشه این احتمال وجود دارد که اشکال از نظرسنجیها باشد. پژوهش اجتماعی مصون از خطا وجود ندارد. در فرایند انجام یک پژوهش اجتماعی دهها عامل ریز و درشت میتوانند نتایج را به کلی مخدوش کنند. پژوهشگران صادق تلاششان را میکنند تا آنجا که ممکن است از خطاها بکاهند، اما گاه حتی شناسایی همهی عواملی که در یک پژوهش خاص مانع دستیابی به یافتههای عینی میشوند، دشوار است. پژوهشهایی که تعمداً دروغ را به جای حقیقت نشان میدهند هم بسیارند. این حقیقتنمایی که البته برای گمراه کردم ماست، وقتی پای سیاست و انتخابات و قدرت در میان باشد البته بیشتر خواهد بود.
با این همه، ناهمسازی بین تصورات ما از جامعه و یافتههای نظرسنجیها ممکن است ناشی از نادرستی تصوراتمان درباره مفاهیمی مثل مردم یا جامعهی ایران باشد. همهی ما به صورت روزمره با این مفاهیم مواجهیم: سیاستمداران و مدیران کشور سالهاست از عباراتی مثل «ملت بزرگ/ سرفراز ایران» استفاده میکنند. در زبان سیاستمداران ایرانی اشاره به این عبارات معمولاً به منظور نسبت دادن صفات یا ویژگیهایی دلخواه به کل ملت ایران است. حتی برخی از جامعهشناسان گاه طوری از مفاهیم کلی «جامعهی ایران» یا «مردم ایران» استفاده میکنند که گویی این عبارات به واقعیتهایی یکپارچه و همبسته ارجاع دارند. در گفتارهای روزمره هم چنین است وقتی میگوییم «مردم ایران تنبلاند» یا «مردم ایران توان کار گروهی ندارند».
جامعه مفهومی انتزاعی است. ما تنها میتوانیم تصوری ذهنی از چیستی «جامعهی ایران» داشته باشیم. در واقعیت تجربهپذیر «مردم ایران» کل همگنی با صفات ثابت و مشخص نیستند. تصور ما از مفهوم مردم ایران میتواند مبتنی بر سلیقه، مرام و ایدئولوژی شخصی و گروهی یا تفکرات کلیشهای باشد، اما فقط یک راه برای نزدیکتر کردن این تصورات ذهنی با واقعیت وجود دارد و آن پژوهشهای منظم و متعدد تجربی دربارهی ابعاد مختلف چیزی است که آن را مردم ایران مینامیم. امری که به نظر میرسد اکنون در اولویت مراکز و مؤسسات پرشمار پژوهشی حوزهی علوم اجتماعی قرار ندارد. این پژوهشها که به شکلگیری فهمی جامعتر از مردم و جامعهی ایران کمک میکنند، نظرسنجیها و پیمایشهای اجتماعی، پژوهشهای مردمنگارانه و تحقیقات تاریخی را دربرمیگیرند.
هر کدام از ما عضوی از یک یا چند شبکهی روابط اجتماعی هستیم و طبیعی است در این شبکه بیشتر با آدمهایی در ارتباط باشیم که ویژگیهایی مشابه با خودمان دارند. به تدریج در تعامل با آدمهای اطرافمان به درکی از «دیگران» میرسیم و ناخودآگاه مایلیم این درک را تعمیم دهیم. استفادهی روزمره از شبکههای اجتماعی و روابطی که در فضای این شبکهها شکل میگیرد نیز تابع همین قاعده است. اما همهی مردم ایران لزوماً مشابه با آدمهایی که با آنها تعامل دور یا نزدیک داریم نیستند.
جامعهی ایران نه تنها یک کل همگن نیست، بلکه جامعهای متکثر و چندپاره است و پارههای مختلف این کل با هم رابطهای منظم و ساختاری ندارند. این انفصال در لحظاتی آشکارتر میشود که ناگزیریم به عنوان جزئی از جامعهی ایران با قطعات ناشناختهی آن مواجه شویم؛ مثلاً موقعی که یافتههای یک نظرسنجی ملی نشان میدهد بخش کثیری از مردم ایران با دلمشغولیهای روزمره و ظاهراً عمومی ما از اساس بیگانهاند.