سقف تهران کوتاه است. باید خوب نگاه کنی و پیش از آن، باید حال و حوصلهی نگاه کردن داشته باشی. اگر خوب و باحوصله نگاه کنی روزها توی همین خیابان انقلاب پرندههایی را میبینی که بالبال میزنند. میخواهند بپرند، به سقف میخورند و میافتند. پرندههایی میبینی که گیج و بالشکسته افتادهاند روی سنگفرش، جانِ بلند شدن ندارند و زیر دست و پای انبوه عابران له میشوند. خون را میبینی اگر خوب نگاه کنی، جریان مداوم خون را که از بالا و پایین خیابان انقلاب میجوشد و همهجا را سرخ میکند و لاشهی پرندههای مرده را با خود میبرد به اعماق خاک این شهر که تشنه است، تشنهی خونهای بیشتر. تهران بوی ماندگی مرداب میدهد، بوی آغشتگی زندگی به مرگ، بوی تن نیمهجانی که سالها زیر آوار جسدها مانده است. باید خوب نگاه کنی. در تهران شبها همین که چراغها را خاموش میکنند شبح میلیونها رؤیا و تمنای محال را میتوانی ببینی که از تنهای فرسودهي خوابیدهها بیرون میآیند و زیر سقف کوتاه شهر سرگردان درهم میلولند. راهی به بیرون نیست. رؤیاها سرخورده به تنهای خسته برمیگردند. صبح میشود. و صبحهای تهران همیشه خاکستری است. رنگها زیر خاکستر مردگان هزارساله مدفوناند.
من این زمستان را هر صبح از میان خون و خاکستر خیابان انقلاب گذشتهام، از انقلاب آمدهام توی خیابان حافظ و از حافظ رفتهام به خیابان شهریار. وسط شهریار بنای خاکسترگرفتهای نشسته که روی تابلوی بدقوارهاش نوشتهاند هنرستان موسیقی دختران. صبحها بالاسر همین ساختمان، اگر خوب نگاه کنی، رنگینکمانی میبینی که از دل خون و خاکستر برخاسته و زیر سقف کوتاه تهران میدرخشد. حوالی هشت صبح پرندهها را میبینی که بالبالزنان میآیند اینجا، خیلیهاشان زخمی و خسته میآیند و نزدیکیهای ساعت هشت و نیم صدای درهمپیچیدهی نامنظم سازهایشان را میشنوی، نتهای آوارهی رنگوارنگ را میبینی که در زمینهی خاکستری تهران پرواز میکنند. من صبحها آنجا ایستادهام و میبینم که چطور ساعت هشت و نیم صبح روزنهای در سقف کوتاه تهران باز میشود و هوای تازهی زنده برای چند لحظه در خیابان شهریار میپیچد. این زمان و مکان برای من قطبنمایی است که سمت زندگی را نشان میدهد. آنی است که میبینم چطور گاهی زندگی میتواند جلوی هجوم مرگ بایستد و در سرزمین مردگان پرچمش را سرخوشانه دست کم برای لحظاتی بالا بگیرد.
اعتبار هر شهر به زندگیهایی است که در رگهاش جریان دارند، نه به مردگانش. شهر به اشتیاق آدمهاست که شهر است، به شادمانی و شور و عشق و اندوه و خشم و خرد و هر چه صفت زندگی است. اعتبار تهران به شوق فروخوردهی پرندههای آغشته به خون و خاکستری باید باشد که هر روز و هر ساعت به سقف کوتاه شهر میخورند و میافتند. تهران اما شهر مردگان است، شهری که تحمل زندگانش را ندارد، شهری که زندگانش از هراس مرگ باید با لباس مبدل مردگان به خیابانش بیایند.
من همهی این زمستان، صبحها حوالی ساعت هشت و نیم به روزی فکر میکنم که زندگی مثل آب از همین خیابان انقلاب، از همین خیابان شهریار بجوشد، سیل شود و خون و خاکستر مرگ را از تن مردهی تهران پاک کند.