درباره‌ی زخم‌ها

با قدرشناسی و مهر بی‌دریغ برای دیگرانی که در روزگار سختی تنهایم نگذاشتند.

تابلوی اول: جماران

پرستار لای پنجره را باز می‌کند، اندازه‌ی انگشت کوچک نوزادی. تمام تنم یخ می‌زند. پشت پنجره برف است. می‌لرزم. دلم می‌خواهد بروم در سرمای ابدی یک کوهستان دور گم شوم. آن‌جا در یک بعدازظهر ابدی شعر تمام شاعران دنیا را بخوانم. به خنده‌های همه‌ی کودکان تاریخ در برف فکر کنم. به مردن فکر نکنم. به اینکه زخم‌های ما همه از عشق است فکر کنم. آن‌جا با زخم‌های تنم مهربان باشم.

من فقط می‌خواستم کتابم را ورق بزنم؛ می‌خواستم بروم صفحه‌ی بعد. در انتهای همه چیز و همه کس که تا آن صفحه نوشته بودم، نقطه بگذارم و صفحه‌ی تازه را در ادامه‌ی گذشته بنویسم. فکر فصل تازه نبودم. اما این کتاب لعنتی را من تنهایی نمی‌نویسم. نمی‌دانستم بیمارستان قرار است پایان فصلی از کتاب باشد که رشته‌ی تداوم را می‌برد. بعد از آخرین نقطه‌ی انتهای آخرین جمله‌ی یک فصل، صفحه‌ی سفیدی می‌آید که یعنی اگرچه داستان ادامه دارد، اگرچه قرار است صفحه‌های سفید بیشتری را سیاه کنم، اما گسستی ناکامل از گذشته ناگزیر است. 

این داستان لعنتی را من تنهایی نمی‌نویسم. آن نقطه‌ی پایانی می‌توانست نقطه آخر کتاب باشد. کتاب را می‌شد همان‌جا بست. فقط خواننده‌ی کنجکاوی اگر پیدا می‌شد، کتاب را ورق می‌زد و در بخش اعلام فهرست بلندبالای نام‌ها را می‌دید و در مقابلشان می‌توانست ببیند که هر نام در کدام صفحه پایش به داستان زندگی من باز شده است؛ همسرم، خانواده‌ام، دوستانم، همکارانم، سلمانی سر میدان، نانوای سرکوچه. داستان من داستان دیگران است. دنیا پر از دیگران است و بدون دیگران داستانی در کار نیست. 

تابلوی دوم: قلهک

خانم فرخزاد در خیابان قلهک یک‌دفعه فرمان را به راست می‌چرخاند. صدای شکستن و خرد شدن را می‌شنود. از جیپ ابراهیم گلستان به بیرون پرت می‌شود. هوای سرد بهمن‌ماه تهران را حس می‌کند، برای آخرین بار. کتاب فروغ به پایان می‌رسد؛ یک صفحه‌ی خالی و بعد بخش اعلام. در فهرست اعلام، ابراهیم گلستان باید نام اول باشد. رد پای او را در همه‌ی صفحه‌های فصل آخر کتاب می‌شود دید. 

پنجاه سال بعد از این حادثه، سایه اقتصادی‌نیا در مقاله‌ای ابتلای فروغ فرخزاد را به اختلال دوقطبی ظاهرن کشف می‌کند. او به پاره‌های متضادی از شعر فروغ استناد می‌کند تا دوگانه‌ی شیدایی و افسردگی را از شعر او نتیجه بگیرد. از جمله در این پایان‌بندی شعر در آب‌های سبز تابستان: «افسوس، ما خوشبخت و آرامیم/ افسوس، ما دلتنگ و خاموشیم/ خوشبخت، زیرا دوست می‌داریم/ دلتنگ، زیرا عشق نفرینی­‌ست».

محقق می‌گوید «شاعر هم از خوشبختی و آرامش افسوس می­‌خورد و هم دلتنگی و خاموشی را مایه‌ی‌ دریغ می‌داند. در عین حال که دوست داشتن را مایه‌ی‌ خوشبختی می­‌شمارد، آن را نفرین نیز قلمداد می­‌کند. چنین تلقی پر ضد و نقیضی از زندگی و عشق به راستی مایه‌ی‌ حیرت است و اگر برآمده از ذهنی دوقطبی نیست نشانه‌ی‌ چیست؟».

به گمانم اگر تشخیص توأمانی رنج و لذت در زندگی از خصایص ذهن دوقطبی باشد، چنین ذهنی به حقیقت زندگی نزدیک‌تر است. فروغ فرخزاد این را می‌فهمید. گفته بود «… و زخم‌های من همه از عشق است» و بعد سه بار این کلمه را تکرار کرده بود: :«عشق، عشق، عشق». 

عشق حد اعلای رابطه با دیگری است. و دیگران همزمان مایه‌ی سعادت و شوربختی ما هستند. ما با دیگران و در کنار دیگران معنا داریم. با دیگران به عرش می‌رسیم یا به فرش می‌افتیم. داستان ما داستان دیگران است و هیچ اول شخص مفردی نمی‌تواند داستانش را در غیاب دیگران بنویسد، حتا در سرمای ابدی کوهستانی دور.

تابلوی سوم: توچال

سودای گریختن به کوهستانی دور برای من میل به گریز از تمدن نیست، گریز از دیگران است؛ گریز از عشق. جایی که تصادفن به داستان دیگری یا دیگران راه نمی‌یابم و خواسته یا ناخواسته به او/آن‌ها آسیب نمی‌زنم. جایی که دیگرانی وجود ندارند که آگاه و ناآگاه از آن‌ها زخم بخورم. 

این‌ها ولی خیالات است. در فصل تازه‌ی داستانم، غروب‌های سه‌شنبه بعد از کلاس دانشگاه بهشتی می‌روم توچال. شب در ایستگاه اول توچال برق می‌زند. تنهایی در کوهستان شکوهمند است. کوهستان آهسته جریان دارد. آن پایین چراغ‌های شهر می‌گویند قلب شهر مثل همیشه تند می‌تپد؛ این‌جا پابرجایی صخره‌ها انگار تیغ زمان را کند می‌کند. شهر جای رفتن است، کوهستان جای ایستادن،‌ ساکت ایستادن.

ساکت می‌ایستم و فکر می‌کنم، به دیگران فکر می‌کنم، به زخم‌ها. در قرارهای کوهستان با خودم، تصمیم گرفته‌ام پایم را از داستان همه‌ی آن‌ها که روزی ممکن است روحشان را زخمی کنم، بیرون بکشم. و ردپای همه‌ی آن‌هایی که زخمی‌ام می‌کنند از کتابم پاک کنم، تا آن‌جا که می‌شود و می‌توانم. این داستان لعنتی را من تنهایی نمی‌نویسم.

تابلوی چهارم: دانشکده‌ی ادبیات

در زندگی اگر کارهایی معنادار وجود داشته باشند، یکی از آن‌ها کاری است که هولدن رمان ناتور دشت دوستش داشت:

همه‌ش مجسم می‌کنم چند تا بچه ی کوچیک دارن تو یه دشت بزرگ بازی می‌کنن، هزار هزار بچه‌ی کوچیک و هیچ‌کی هم اونجا نیس، منظورم آدم بزرگه، غیر من. منم لبه‌ی یه پرتگاه خطرناک وایسادم و باید هر کسی رو میاد طرف پرتگاه بگیرم، یعنی اگه یکی داره می دوئه و نمی‌دونه کجا داره می‌ره من یه دفه پیدام می‌شه و می‌گیرمش. تمام روز کارم همینه. ناتور دشتم. می‌دونم مضحکه ولی فقط دوس دارم همین کار رو بکنم. با این که می‌دونم مضحکه.

در گرگ‌ومیش سیاه‌ترین روزهای زندگی‌ام بود که تصادفن شدم معلم جوان‌هایی که جمع‌شدنشان دور هم، جمع‌شدنشان دور من، پیروزی قاطع شور زندگی بر مرگ است. ناتور دشتم. باید یادشان بدهم داستان هر کس چطور نوشته می‌شود، بگویم این‌جا از زخم‌زدن و زخم‌خوردن گریزی نیست؛ باید از این پرتگاه جان سالم به در ببریم، باید به نوشتن ادامه دهیم، حتا اگر در نوشتن این داستان لعنتی تنها نویسنده‌ی کتاب خودمان نباشیم.

2 دیدگاه در “درباره‌ی زخم‌ها”

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *