این مقاله فصلی از کتابچهی آنلاین «جامعهشناسی فرهنگ و بهگشت فرهنگی» است.
فهرست کتابچهی آنلاین جامعهشناسی فرهنگ و بهگشت فرهنگی
در سلسله یادداشتهای پیش رو میکوشم ضمن ارایهی روایتی از سرگذشت تبیین فرهنگ و جایگاه آن در تاریخ جامعهشناسی، با استفاده از دستاوردهای نوین نظریهی جامعهشناختی، چارچوب نظری کاملتری را در تبیین فرهنگ، مکانیزم عمل آن در جامعه و ارتباط آن با کنش و ساختارهای اجتماعی ارایه کنم. پس از ارایهی چارچوب تئوریک، در ادامهی این سلسله یادداشتها تلاش خواهم کرد با مبنا قرار دادن این چارچوب نظری جامعهشناختی، مدلی نظری ـ مفهومی برای توسعه یا بهگشت فرهنگی (Cultural Development) با تأکید بر دموکراتیک شدن فرهنگ ارایه کنم. در یادداشت اول نظری اجمالی خواهم افکند بر سرگذشت مفهوم فرهنگ و تحولاتی که در نوع برداشت از این مفهوم حاصل شده است.
معنای فرهنگ در طول زمان دچار تغییرات بسیاری شده است. من در این یادداشت بر سیر این تغییرات در دو وجه تاکید خواهم کرد. نخست آنکه روند تغییرات معنای فرهنگ، رفتهرفته از شکل عام و وسیع به سمت اختصاصیتر شدن حرکت کرده و به مصادیق محدودتری اطلاق شده است. این تصریح، تدقیق و محدود کردن مفهوم فرهنگ، موجبات بررسی تخصصی و علمی آن را بیشتر فراهم ساخته است. دوم آنکه تلقی از مفهوم فرهنگ در جریان تطور خود از صورتی تمایزگذارانه و گاه قوممدارانه به سوی تصوری دموکراتیک پیش رفته است.
در فرهنگ علوم اجتماعی آلن بیرو، ذیل واژهی culture آمده است:
از ریشهی cultura که در زبان لاتین، معنای مراقبت از گیاهان و در معنای مجازی مراقبت از اندیشه را میدهد گرفته شده است… فرهنگ عبارت است از هر آنچه که در یک جامعهی معین کسب میکنیم، میآموزیم و میتوانیم انتقال دهیم. پس در فرهنگ مجموع حیات اجتماعی از زیربناهای فنی و سازمانهای نهادی گرفته تا اشکال و صور بیان حیات روانی، مطمح نظر قرار میگیرند و تمامی آنان همچون یک نظم ارزشی تلقی میشود و به گروه نوعی کیفیت و تعالی انسانی میبخشند. (بیرو،1380: 77)
تعریف فوق یکی از تعاریف عام و وسیعی است که بیشتر از انسانشناسی کلاسیک برگرفته شده است. در تنوع معانی و تعاریف موجود از فرهنگ همین بس که در دههی 1950 آلفرد کروبر[1] و کلاید کلاکهاون[2] در اثری، شمار حیرتآوری از معانی فرهنگ را از منابع مردمی و دانشگاهی گردهم آوردند. (اسمیت، 1387: 13)
نخستین و قدیمیترین معنای culture، در قرن پانزدهم و به معنای پرورش و مراقبت از محصولات یا نگهداری از حیوانات دلالت داشت. در قرن شانزدهم این مفهوم از حوزهی جانوران و گیاهان به حوزهی ذهن انسان گسترش یافت. در قرن هیجدهم مفهوم فرهنگ تحت تاثیر ایدههای روشنگری به چیزی هممعنا با تمدن تبدیل شد که الگوی آن، وضعیت اروپا در آن زمان تصور میشد. اما در طول قرن بیستم مفهوم فرهنگ تحولاتی یافته که به بررسی تخصصی آن در جامعهشناسی دقت بیشتری افزوده است.
بر اساس تلقی موجود از فرهنگ در قرن شانزدهم میلادی که عمدتاً به فرهیختگی ذهن اطلاق میشد، فرهنگ به عنوان جزیی از داشتههای طبقات بالا و اقوام متمدن دانسته میشد. به گفتهی باکاک[3]:
چیزی نگذشت که اندیشهای شکل گرفت که بر مبنای آن برخی افراد، گروهها و طبقات، رفتار و اذهانی فرهیخته دارند و تنها برخی افکار و مفاهیم (عمدتاً اروپایی) سطح مطلوب و والایی از فرهیختگی و تمدن را نمایندگی میکنند. (باکاک، 1386: 37)
همانطور که ریموند ویلیامز[4] اشاره میکند مفهوم فرهنگ در سدهی نوزدهم، به معنای جدا کردن فعالیتهای اخلاقی و روشنفکرانه از بقیهی جامعه و همچنین کوششی بود برای خلق ارزشهایی که بتوان به وسیلهی آنها، سایر فعالیتهای اجتماعی و اقتصادی را داوری کرد. بر اساس این تلقی از فرهنگ، این مفهوم با آرمان متمدن شدن برابر است؛ البته با قید این ملاحظه که جوامع صنعتی شدهی غربی به قلهی این معیار تکاملی نزدیکتر بودند. (همان: 38)
ويليامز تأكید ميكند كه اين مفهوم تازهي فرهنگ فقط پاسخی به صنعتی شدن نيست، بلكه جستجويي است براي انواع تازهي روابط اجتماعي، يعني درست همان نظر نظريهپردازان اجتماعي مانند سنسيمون، كنت، دوركيم، اسپنسر و ماركس. اگر بپذیریم كه بخشي اساسي از اقتضاي زمان آرمان پيشرفت انسان بود، بنابراين نظريههاي گوناگون فرهنگ، بخشي از كوششي بود كه براي تنظيم و پيشبردِ پيشرفت شکل میگرفت. در ايالات متحده اين كوشش در پوشش نياز براي توسعهي يك فرهنگ ملي متناسب با مردمسالاري و آزادي فردي و نياز به برابري با فرهنگ اروپا صورت پذیرفت. (بیلینگتون، 1380: 38)
از اندیشمندان آلمانى كه در قرن نوزدهم به تعریف فرهنگ پرداختند، هردر[5] از همه پرآوازهتر بود. او در پیروى از سرمشق آلمانى، فرهنگ را به صورت «پرورش پیشروندهى توانایىهاى جوامع بشرى» تعریف مىكرد. تعریف او نمایندهى تصویر غالب متفكران آلمانى در قرن نوزدهم بود. (آشوری، 1386: 87)
هردر از اندیشههای اروپامحورِ سلطه بر چهارگوشهی جهان انتقاد کرد. او معتقد بود باید از تکثر فرهنگها سخن بگوییم: فرهنگهای خاص و گوناگونی که در میان گروههای مختلف اجتماعی و اقتصادی یک ملت و میان ملل مختلف وجود دارند. (باکاک، 1386: 39)
اندیشمند دیگرى كه كمى بعد از این دوره مىنوشت، فون هومبولت[6] بود. او فرهنگ را مترادف با پیشرفتهاى مادى و فنى جوامع بشرى مىدید، و آن را از تمدن ـ كه جنبههاى متعالى و معنوى انسان را در بر مىگرفت ـ تفكیك مىكرد. این تمایز از آن پس در سرمشق آلمانى بسیار تكرار شد. نقطهی مشترک در تمام تعریفهاى قرن نوزدهمى از فرهنگ، تأكید بر اكتسابى بودنِ فرهنگ بود و خصلت توصیفى تعاریف، كه زیر تأثیر مكاتب نوپاى مردمشناسى قرار داشت. (آشوری، 1386: 87)
اما نويسندگاني مانند كولريج[7]، ميل[8] و آرنولد[9] هم شروع به متمايز كردن فرهنگ (با تاكيد خاص روي هنر و فلسفه) از معناي كليتر تمدن و پيشرفت كردند. كولريج قصد داشت توسعه و پرورش احساسات و تجربه را با پيشرفت علمي درهم بياميزد. فايده انگاري جي اس ميل انسانگراي ليبرال تشخيص داد كه توسعه و پرورش احساسات، بايد بخشي از كل فرهنگ باشد و روي اهميت نظامهاي آموزشي بسيار پيشرفتهتر كه بتوانند سطح دانش و اطلاعات تمام طبقات جامعه را بالا ببرند تاكيد ورزيد و افزود چنين فرهنگي بايد اجازهي رشد فردي آزاد را بدهد. به طوري كه هر فرد تا آنجا كه ميتواند با حفظ ارزش فردي، به فرهنگ جمعي كمك برساند. تاثير فرهنگي و اجتماعي اين فردگرايي در امريكا بود كه نظر دوتوكويل را به خود جلب كرد و تا امروز هم مورد نظر نظريهپردازاني مانند بل، سنت و لش ميباشد. نظر ميل از فرهنگ هنوز هم مطابق با سودگرايي بود اما قبول داشت كه مردمسالاري همان دست يافتن افراد به نفوذ لازم و متمدن كنندهي فرهنگ است. (همان: 88)
نظريهپردازان سدهي نوزدهم درصدد درك فرايندهاي اجتماعي جدید بودند زيرا كه جامعهي صنعتي تازه و چيزي كه قرار بود جايگزين منابع سنتي شود، مضطربشان ميكرد و اغلب با بدبيني به آن مينگريستند. از نظر ماتيو آرنولد توسعهي فرهنگ، تنها جايگزين ممكن براي هرج و مرج است كه وي نبود استانداردهاي اخلاقي، تفكر و داوري معني ميكند. او فرهنگ را «بررسي كمال» تعريف ميكند و در كل، آن بيفرهنگهايي را كه معتقدند بالاترين ارزشها ثروت، موفقيت و كارآمدي است مورد انتقاد قرار ميدهد. مانند ميل، آرنولد هم فكر ميكرد نظام آموزشي حقيقتاٌ در توسعهي فرهنگي نقش مهمي دارد. اما مانند دوتوكويل به قدرتي كه مردمسالاري ممكن است به طبقات كارگر «خام و خشن» بدهد بياعتماد بود. او در جستجوي كمال روي اهميت هماهنگي و لزوم وجود دولت براي هماهنگ و كنترل كردن و تضمين اينكه بهترينِ مردم بر دیگران مسلط گردند، تاكيد ورزيد؛ او آشكارا فرهنگ را وسيلهاي كه تضمينكنندهي اتفاق آراي ارزشهاست و دستاورد گروه نخبه يا طبقهاي كه نگاهدارندهي اتفاق آراست ميديد: از نظر او هیچ جامعهای نميتواند بدون وجود نظم برقرار بماند و بدون وجود جامعه، تكامل انساني امكانپذير نيست. (آشوری، 1386: 89)
بيشتر نظريههاي سدهي نوزدهم تا حدي فرهنگ را به عنوان به وجود آورندهي اتفاق آرا در ارزشها و استانداردها ميشناسند. وضعيتي كه به طور چشمگيري با ساختارگرايي كاركردي جامعهشناسانه مشابه است. گذشته از اين، از آنجايي كه فرهنگ به عنوان ارايه كنندهي آخرين و بهترين ارزشهايي كه در حد توان انساني است در نظر گرفته ميشود، تمامي نظريهها هرچند به طور مبهم دربرگيرندهي اين نكته هستند كه تعيين و اشاعهی فرهنگ بايد به عهدهي طبقه يا گروه نخبهي خاصي باشد. سرانجام بايد اشاره كنيم كه در اين نظريهها تمايز نسبتاٌ روشني بين جامعه و فرهنگ ظاهر ميشود و فرهنگ چيزي است كه جامعه را زير چتر خود ميگيرد، بازميتاباند و در نهايت روي آن تأثير ميگذارد. (همان: 41)
تی اس الیوتِ[10] شاعر در کارهای خود دربارهی فرهنگ در سدهی بیستم، این نظر مردمشناسانه را با تاکید متفکران سدهی نوزدهم روی اهمیت گروه نخبهی اجتماعی در حفظ و انتقال فرهنگ در هم میآمیزد. الیوت به مفهوم قدیمیتر فرهنگ به مثابه هنرها، تعریف مختصری از فرهنگ همگانی را میافزاید. او فرهنگ را در قالب معنای استاندارد مطلق آن از فرهنگ «برتر» یعنی «بهترین» به کار میگیرد و بحث میکند که در همان زمان که او مینویسد (1984) فرهنگ رو به زوال میرود. الیوت اشاره میکند در جامعهی سالم حفظ سطح به خصوص فرهنگ طبقاتی، نه تنها به سود طبقهای است که آن را حفظ میکند، بلکه به سود کل جامعه است. داوری الیوت این است که قدرت بیشتر طبقات بالاتر به علت مسئولیت بزرگتر آنان در جامعه است. در فرموله کردن رابطهی بین حفظ فرهنگ و طبقهی اجتماعی، الیوت نظریهپردازی چون مانهایم را مورد انتقاد قرار میدهد. مانهایم معتقد است که جوامع نوین، جوامع طبقاتی نمیشوند. بلکه به گروههایی از نخبگانی که قدرت را در دست دارند و استانداردهای روشنفکرانه و فرهنگی را بر اساس آموزش و تخصصی کردن و مهارتهای خاص حفظ میکنند، تبدیل میشوند. الیوت ضرورت وجود نخبه یا نخبگانی را با دانش و مهارتهای خاص تشخیص میدهد، ولی از نظر او این نخبه یا نخبگان در محدودهی جامعهی طبقاتی عمل میکنند و اذعان میکند که فرهنگ دارای عملکرد طبقاتی است و بالاترین طبقات، از طریق حفظ فرهنگ خود و نشر عقاید فرهنگی و اعمال قدرت به فرهنگ طبقات پایینتر و همین طور به کلیت فرهنگ جامعه، کمک میکنند. الیوت نه تنها روی اهمیت فرهنگ برتر، بلکه روی سنت و تداوم تاکید میورزد. (آشوری، 1386: 43)
ریموند ویلیامز در بررسی تلقی از فرهنگ، به معنای کلی پرورش فعال ذهن، سلسلهای از معنای آن را بازشناسی میکند:
- ذهنیت بالنده ـ همچون «انسان صاحب فرهنگ»، «انسان فرهیخته» و 2) فرایندهای این بالندگی، همچون «علایق فرهنگی» و فعالیتهای فرهنگی گرفته تا 3) وسایل و ابزارهای این فرایندها، همچون فرهنگ به منزلهی «هنر» و «آثار فکری انسانگرایانه». (ویلیامز، 1386: 253)
ویلیامز در بررسی خود از تعاریف مربوط به فرهنگ به دو جریان متفاوت در تلقی از این واژه اشاره میکند: جریان ایدهآلیستی و ماتریالیستی. دیدگاه ایدهآلیستی بر فرهنگ به عنوان «روح الهامبخشِ» ناظر بر کل شیوهی زندگی تاکید میکند که در سراسر پهنهی فعالیتهای اجتماعی مشهود است، اما در بعضی فعالیتهای خصوصاً فرهنگی مثل زبان، آثار هنری و فکری مشهودتر است. اما نگاه ماتریالیستی بر کل نظم اجتماعی تاکید میکند و فرهنگ را محصول مستقیم و غیر مستقیم این نظم اجتماعی که از سایر فعالیتهای اجتماعی ناشی میشود میداند. (همان: 253)
ویلیامز در برابر این دوگانگی، همگرایی جدیدی در جامعهشناسی فرهنگی تشخیص میدهد. این مبنای جدید به لحاظ تاکیدش بر کل نظم اجتماعی، عناصر مشترکی با برداشت ماتریالیستی دارد، اما تفاوتش با آن در این نکته است که تأکید میکند شیوهها و تولیدات فرهنگی صرفاً فرآوردهای از ساختار یک نظم اجتماعی نیستند، بلکه خود از عناصر و مصالح اصلی ساختمان این نظم به شمار میآیند. با توجه به تاکید اخیر، این برداشت از آنجا که خود فرهنگ را از جملهی عناصر تشکیل دهندهی نظم اجتماعی میداند، به ایدهآلیسم نیز نزدیک میشود، اما تفاوتش با ایدهالیسم نیز در آن است که این دیدگاه، به جای تاکید بر یک «روح الهامبخش»، فرهنگ را «نظامی دلالتگر[11]» میداند که هر نظم اجتماعی ضرورتاً به میانجی آن امور ارتباطی و بازتولیدی خود را تداوم میبخشد و از رهگذر آن به تجربه درمیآید و بازشناخته میشود. (ویلیامز، 1386: 254)
کروبر و کلاکهاون[12] (1952) توانستند از میان درکهای متفاوت موجود از فرهنگ، شش برداشت اصلی را از هم متمایز کنند:
دستهی اول تعاریف توصیفی از فرهنگاند. در این تعاریف فرهنگ همچون یک کلیت جامع در نظر گرفته میشود که کل زندگی اجتماعی را میسازد و عرصههای گوناگون تشکیل دهندهی آن را در بر میگیرد. نقطهی آغاز این درک از فرهنگ، تعریفی بود که تیلور در 1871 از فرهنگ ارایه کرد. او معتقد بود «فرهنگ یا تمدن… آن کل پیچیدهای است که دانش، باور، هنر، قوانین، اخلاقیات، رسوم و هرگونه قابلیتها و عادات دیگری را که انسان به عنوان عضوی از جامعه فراگرفته را شامل میشود». این دسته از تعاریف هم ایدهها و هم فعالیتها و عادات را شامل میشوند. (Kroeber and Kluckhohn 1952)
دستهی دوم تعاریف هنجاری هستند. این تعاریف دو نوعاند؛ «نوع اول مبتنی بر این نظر است که فرهنگ نوعی قاعده یا راه و رسم زندگی است که الگوهای رفتار و کنش انضمامی را شکل داده است…. شکل دوم بر نقش ارزشها، بدون ارجاع به رفتار تاکید میکند». (همان)
تعاریف روانشناختی دستهی دیگری از تعاریف هستند که «بر نقش فرهنگ به مثابهی حلال مشکلات تاکید میکنند. فرهنگ به مردم اجازه میدهد با یکدیگر مراوده داشته باشند، آموزش ببینند، یا نیازهای مادی و عاطفی خود را برآورده سازند». (همان)
دستهی پنجم از تعاریف تشخیص داده شده توسط کروبر و کلاکهون، تعاریف ساختاری هستند. «تعاریف ساختاری به روابط متداخل سازمانیافته و جنبههای تفکیکپذیر فرهنگ اشاره میکنند». (همان)
و دستهی آخر تعاریف ژنتیکی (تکوینی) از فرهنگاند. «این تعاریف، فرهنگ را با توجه به این که چگونه هستی یافته یا چطور به بودن خود ادامه داده است، تعریف میکنند. این تعاریف چندان ربطی به زیستشناسی ندارند، بلکه فرهنگ را محصول کنش متقابل انسانها یا محصول تحولات بینانسلی میدانند». (همان)
فیلیپ اسمیت[13] در نهایت بحث خود دربارهی تعریف فرهنگ، اشاره میکند که هرگونه تلقی از فرهنگ باید در برگیرندهی مضامین زیر باشد:
نخست آنکه فرهنگ از «چیزهای مادی، فنآورانه و امور دارای ساختار اجتماعی» متمایز است، اگرچه ممکن است فرهنگ روابط پیچیدهای با این امور داشته باشد، اما «لازم است فرهنگ را به عنوان چیزی درک کنیم که کاملاً متمایز است از آنچه در مجموع راه و رسم زندگی مینامیم و مجردتر از آن است». نکتهی قابل توجه دیگر آنکه «فرهنگ به منزلهی قلمروی امر فکری، معنوی و غیر مادی در نظر گرفته میشود. فرهنگ به عنوان عرصهی سازمانیافتهی باورها، ارزشها، نمادها، نشانهها و گفتمانها درک میشود». (اسمیت، 1387: 17)
نکتهی دیگر مورد تاکید اسمیت «استقلال فرهنگ» است. این نکته به این معنی است که نمیتوان به توضیحی از فرهنگ تن داد که آن را تنها بازتابی از قدرتهای اقتصادی، سیاسی یا نیازهای ساختار اجتماعی قلمداد میکند. (اسمیت، 1387: 18)
نکتهی مهم دیگر در تلقی از فرهنگ، این است که در مطالعات آکادمیک دورهی اخیر، تلاش میشود که فرهنگ از نظر ارزشی خنثی و بیطرف تعریف شود. «مطالعهی فرهنگ محدود به هنرها نیست بلکه بر همهی جنبهها و سطوح زندگی اجتماعی تسری دارد. ایدههایی که در آنها صحبت از فرادستی یا فرودستی فرهنگ در بین است، در تحقیقات دانشگاهی معاصر تقریباً جایی ندارند». (همان)
همهی ویژگیهایی که اسمیت برای فرهنگ برمیشمرد، حاکی از تغییر یافتن دیدگاه اندیشمندان معاصر فرهنگ به این مفهوم، نسبت به تصورات رایج در قرن 18 است. آنچنان که پیش از این گفتیم، تعریف مفهوم فرهنگ، با گذشت زمان محدودتر و در عین حال دقیقتر شده و به حوزهی خاصتری از حیات بشری که حیات مستقل و خودبسنده دارد، تبدیل گردیده است.
رابرت باکاک (1386) نیز، در خصوص آخرین تلقیهای رایج از فرهنگ، معتقد است در سالهای اخیر تعریفی از فرهنگ پدید آمده که تاثیر قابل توجهی بر علوم اجتماعی و کل علوم انسانی به جای گذاشته است. این تعریف نیز توجه به معانی مشترک میان گروهها و ملتها دارد، اما تفاوت آن با سایر تعریفها بر نقطهی تاکید آن است و «با عطف توجه به بعد نمادین فرهنگ، به جای تمرکز بر چیستی فرهنگ، به کاری که فرهنگ میکند میپردازد. از این منظر فرهنگ بیشتر یک کنش اجتماعی است تا یک چیز (مثلاً انواع هنرها) یا یک وضعیت (یک تمدن). چنین نگاهی به فرهنگ در پژوهشهای زبانی ریشه دارد؛ پژوهشهایی که زبان را کنش بنیادین تولید معنا میانگارند». (باکاک، 1386: 40)
تعریف اخیر مبتنی بر این باور است که زبان یک کنش بنیادین اجتماعی است. استقرار یک جامعه که از رهگذر مناسبات فردی حاصل میشود، بدون در نظر گرفتن قابلیت ایجاد ارتباط و تبادل معانی و در نتیجه ساختن فرهنگی مشترک ناممکن است. «طبق این دیدگاه چیزها و دیدگاهها در جهان طبیعی وجود دارند ولی واجد معنای ذاتی نیستند؛ آنچه بدانها معنی میبخشد زبان است ـ توانایی ما برای انتقال اطلاعات پیرامون چیزها و رخدادها و به کار گرفتن نمادها و نشانهها. وقتی گروهی فرهنگ مشترکی داشته باشد، واجد مجموعهای از معانی مشترک است که به واسطهی به کارگیری زبان تولید و مبادله میشود». پس بنا بر این تعریف، «فرهنگ مجموعهای از کنشهایی است که به واسطهی آنها معانی، در قالب یک گروه، تولید و مبادله میشوند». (باکاک، 1386: 40)
در خصوص این تعریف باید خاطرنشان ساخت در جامعه این تنها کلمات نیستند که در قالب زبان عمل میکنند. «تمامی نظامهای نمادین[14] و نشانهای[15] چنین رویهای دارند. «مراد ما از زبان هر نظام ارتباطیای است که از نشانهها جهت ارجاع به چیزهایی در جهان واقع استفاده میکند و همین فرایند نمادپردازی[16] است که توان برقراری ارتباط معنادار را دربارهی جهان میسر میسازد… پس وقتی میگوییم زبان از عناصر بنیادین فرهنگ است، مراد، تمامی نظامهای نمادین و نشانهای است که به واسطهی آنها معنا تولید و در کل فرهنگمان منتشر میشود». (باکاک، 1386: 40)
در میان تعاریف ارایه شده از فرهنگ در میان جامعهشناسان ایرانی، به نظر میرسد جامعترین تعریف را مسعود چلبی در کتاب جامعهشناسی نظم ارایه کرده باشد. او در تعریف فرهنگ مینویسد:
جوهرهی اصلی فرهنگ علایم، اندیشهها و روابط منطقی و اجتماعی (از نوع بارز گفتمانی) بین آنهاست … میتوان فرهنگ را به طور تحلیلی به دوازده عنصر اساسی تجزیه نمود شامل: 1) تمثال، 2) شاخص، 3) نماد، 4) باور، 5) ارزش، 6) تکلیف، 7) فن، 8) نفع معرفتی، 9) کنش ارزشی، 10) کنشگر، 11) رابطهی منطقی، 12) رابطهی گفتمانی. (چلبی، 1384: 58)
در نهایت میتوان با تأسی از باکاک تعاریف جاری از فرهنگ را در پنج دسته جای دهیم:
- فرهنگ به معنای کشت و پرورش زمین، محصولات و حیوانات.
- فرهنگ به معنای پرورش اذهان، هنرها، تمدن.
- فرهنگ به معنای فرایند عام توسعهی جامعه، فرهنگ در حکم فرآیندی جهانی (برداشت روشنگری از فرهنگ)
- فرهنگ به معنای معانی، ارزشها، شیوههای زندگی (فرهنگهای) مشترک در میان ملل، گروهها، طبقات و دورههای خاص (به پیروی از هردر)
- فرهنگ به معنای کنشهایی که مولد معنا هستند، کنشهای دلالتگر. (باکاک، 1386: 42)
در میان این تعاریف، تعریف چهارم به چیستی فرهنگ و تعریف پنجم بیشتر به چگونگی شکلگیری فرهنگ توجه دارد. تعریف چهارم بر معانی مشترک مثلاً باورهای دینی میان گروهها تمرکز دارد، اما تعریف پنجم معطوف به کنشهایی است که به واسطهی آنها معنا تولید میشود. به سخن دیگر «تعریف چهارم با محتویات[17] فرهنگ سر و کار دارد و تعریف پنجم به کنشها[18]ی فرهنگی میپردازد. همچنین تعریف چهارم فرهنگ را به عنوان یک شیوهی کلی زندگی مورد توجه قرار میدهد و تعریف پنجم به روابط متقابل اجزای سازندهی یک کنش فرهنگی خاص میپردازد». (باکاک، 1386: 44)
در این سلسله یادداشتها هر دو بعد چیستی و چگونگی فرهنگ مورد توجه قرار خواهد گرفت و تلاش خواهد شد در یک تحلیل تلفیقی هم فرهنگ را به عنوان یک کل معنابخش به زندگی اجتماعی و هم چگونگی شکلگیری آن از طریق کنشهای اجتماعی مورد بررسی قرار گیرد.
در بررسی تعاریف مختلف از فرهنگ ـ همان طور که پیش از این نیز یادآور شدیم ـ دو جریان کلی قابل تشخیص است. جریان اول متوجه تغییر برداشتها از فرهنگ به عنوان یک مفهوم کلی که شامل همهی دستاوردهای مادی و معنوی بشر در طول اعصار میشود، به مفهومی با وسعت کمتر و البته تخصصیتر است که فرهنگ را محدود به حوزهی اندیشهها، معانی و نمادها میداند. این برداشت دوم، حوزهی فرهنگی را از حوزهی مادیات متمایز میکند و آن را به عنوان مجموعهای از معانی، نشانهها و گفتمانها توصیف مینماید. این تغییر برداشت، در جای خود امکان نگاه تخصصیتر و دقیقتر به فرهنگ را به عنوان یک کلیت مجزا از سایر حوزههای اجتماعی، سیاسی و اقتصادی پدید میآورد و میتواند در بررسیهای جامعهشناختی مفیدتر باشد.
چلبی با تاکید بر جریان فوقالذکر اشاره میکند:
در جهان اجتماعی هر چیز دارای صبغهی اطلاعاتی و معرفتی است و این نباید موجب آن شود که همه چیز را فرهنگ بدانیم. چنین تعریف وسیعی از فرهنگ کاربردی نیست و منزلت تحلیلی آن را تنزل میدهد. بنابراین تقسیم فرهنگ به دو جزء مادی و معنوی تمایزی بیهوده است. دوم اینکه، اتخاذ تعریف وسیع از فرهنگ اجازه نمیدهد تا واحدهای بسیط تشکیلدهندهی فرهنگ مشخص شوند و این به نوبهی خود باعث تضعیف تحلیل فرهنگی میشود. سوم تعریف وسیع از مفهوم فرهنگ اجازه نمیدهد تا رابطهی این مفهوم در ارتباط با سایر مفاهیم اساسی جامعهشناختی، به ویژه مفاهیم سیاسی، اجتماعی و اقتصادی به صورت تحلیلی مشخص شود. (چلبی، 1384: 58)
دیگر روند قابل تشخیص در سیر تعاریف موجود از فرهنگ، حرکت به سمت درکی دموکراتیکتر از فرهنگ است. در قرون 18 و 19 میلادی فرهنگ عموماً در سطح ملی، داراییِ «طبقات فرهیخته» و در سطح جهانی، از آنِِ «ملل متمدن» دانسته میشد. فرهنگ چیزی بود که برخی طبقات و برخی ملتها از آن برخوردار و دیگران فاقد آن بودند یا از آن بهرهی کمی برده بودند؛ اما در تعاریف اخیر، فرهنگ به عنوان دارایی گروه یا جامعهی خاصی تلقی نمیشود؛ بلکه فرهنگ مجموعهای از معانی و نشانهها و نمادهاست که همهی افراد در هر جامعهای از آن به عنوان منبع تفکر و تفسیر استفاده میکنند.
در این مجموعه یادداشتها برای تحلیل بهگشت فرهنگی، نیازمند تعریفی از فرهنگ هستیم که ضمن توافق کلی با آخرین همگراییهای موجود در خصوص مفهوم فرهنگ، هماهنگ با چارچوب تحلیلیای باشد که در آن علاوه بر تبیین رابطهی فرهنگ و ساختار و نیز فرهنگ و عاملیت، امکان تبیین تغییر فرهنگی نیز فراهم آید. بر این اساس تعریف و تصویر کلی فرهنگ در این پژوهش چنین است:
فرهنگ مجموعهي الگوهاي ذهني و معنايي مشترك ميان افراد متعلق به يك گروه، طبقه يا جامعه است كه از طریق کنشهای اجتماعی افراد ساخته میشود، اما پس از ایجاد از محدودهی این کنشها فراتر میرود و بر شکلگیری این کنشها تاثیر بسیار میگذارد و کنشگران با استفاده از آنها به تجربه، توصيف، تفسير و ارزيابي هستي و زندگي اجتماعي خود و ديگران ميپردازند. این مجموعهي الگوهاي ذهني و معنايي مشترك، همواره در جریان کنشهای کنشگران بازتولید و بازتفسیر میشود و از رهگذر همین کنشها در طول زمان تغییر مییابد.
توضیح در خصوص مفاهیم به کار رفته در این برداشت از فرهنگ، نیازمند بررسی سیر تحلیل و تبیین فرهنگ در میان نظریهپردازان جامعهشناسی است، تا از آن میان با جمعبندی نظریات موجود، افکار نظریهپردازان شاخصی که نظریات آنها در خصوص مکانیزم عمل فرهنگ در صورتبندی مفاهیم موجود در این تعریف به کار رفته است، مورد تحلیل و بررسی قرار گیرد.
این بررسی در یادداشتهای آتی به انجام میرسد و در نهایت، چارچوب کلی نظری که این مطالعه بر آن بنا خواهد شد، مورد بررسی و تحلیل قرار خواهد گرفت.
فهرست منابع
آشوری، محسن(1386). تعریفها و مفهوم فرهنگ. تهران: انتشارات آگه.
اسمیت، فیلیپ (1387). درآمدی بر نظریهی فرهنگی. با ترجمه حسن پویان. تهران: دفتر پژوهشهای فرهنگی.
باکاک، رابرت (1386). صورتبندیهای فرهنگی جامعهی مدرن. با ترجمه مهران مهاجر. تهران: نشر نی.
بیرو، آلن (1380). فرهنگ علوم اجتماعی . با ترجمه باقر ساروخانی. تهران: انتشارات کیهان.
بیلینگتون، روزاموند و همکاران (1380). فرهنگ و جامعه. تهران: انتشارات قطره.
چلبی، مسعود (1384). جامعهشناسی نظم. تهران: نشر نی، چاپ سوم.
ویلیامز، ریموند (1386). “به سوی جامعهشناسی فرهنگ.” ارغنون شماره 18 (1386): صص 251 تا 273.
Kroeber, A. L, and Clyde Kluckhohn (1952). Culture. Cambridge: Mass.
[1] Alfred Kroeber
[2] Clyde Klackhohn
[3] Robert Bocock
[4] Raymond Williams
[5] J. G. Herder
[6] .Von Homboldt
[10] T. S. Eliot
[11] Signifying system
[12] A. L. Kroeber and Clyde Kluckhohn
[13] Philip Smith
[14] Symbol systems
[15] Sign systems
[16] symbolization
[17] contents
[18] practices