درباره‌ی زخم‌ها

با قدرشناسی و مهر بی‌دریغ برای دیگرانی که در روزگار سختی تنهایم نگذاشتند.

تابلوی اول: جماران

پرستار لای پنجره را باز می‌کند، اندازه‌ی انگشت کوچک نوزادی. تمام تنم یخ می‌زند. پشت پنجره برف است. می‌لرزم. دلم می‌خواهد بروم در سرمای ابدی یک کوهستان دور گم شوم. آن‌جا در یک بعدازظهر ابدی شعر تمام شاعران دنیا را بخوانم. به خنده‌های همه‌ی کودکان تاریخ در برف فکر کنم. به مردن فکر نکنم. به اینکه زخم‌های ما همه از عشق است فکر کنم. آن‌جا با زخم‌های تنم مهربان باشم.

من فقط می‌خواستم کتابم را ورق بزنم؛ می‌خواستم بروم صفحه‌ی بعد. در انتهای همه چیز و همه کس که تا آن صفحه نوشته بودم، نقطه بگذارم و صفحه‌ی تازه را در ادامه‌ی گذشته بنویسم. فکر فصل تازه نبودم. اما این کتاب لعنتی را من تنهایی نمی‌نویسم. نمی‌دانستم بیمارستان قرار است پایان فصلی از کتاب باشد که رشته‌ی تداوم را می‌برد. بعد از آخرین نقطه‌ی انتهای آخرین جمله‌ی یک فصل، صفحه‌ی سفیدی می‌آید که یعنی اگرچه داستان ادامه دارد، اگرچه قرار است صفحه‌های سفید بیشتری را سیاه کنم، اما گسستی ناکامل از گذشته ناگزیر است. 

این داستان لعنتی را من تنهایی نمی‌نویسم. آن نقطه‌ی پایانی می‌توانست نقطه آخر کتاب باشد. کتاب را می‌شد همان‌جا بست. فقط خواننده‌ی کنجکاوی اگر پیدا می‌شد، کتاب را ورق می‌زد و در بخش اعلام فهرست بلندبالای نام‌ها را می‌دید و در مقابلشان می‌توانست ببیند که هر نام در کدام صفحه پایش به داستان زندگی من باز شده است؛ همسرم، خانواده‌ام، دوستانم، همکارانم، سلمانی سر میدان، نانوای سرکوچه. داستان من داستان دیگران است. دنیا پر از دیگران است و بدون دیگران داستانی در کار نیست. 

تابلوی دوم: قلهک

خانم فرخزاد در خیابان قلهک یک‌دفعه فرمان را به راست می‌چرخاند. صدای شکستن و خرد شدن را می‌شنود. از جیپ ابراهیم گلستان به بیرون پرت می‌شود. هوای سرد بهمن‌ماه تهران را حس می‌کند، برای آخرین بار. کتاب فروغ به پایان می‌رسد؛ یک صفحه‌ی خالی و بعد بخش اعلام. در فهرست اعلام، ابراهیم گلستان باید نام اول باشد. رد پای او را در همه‌ی صفحه‌های فصل آخر کتاب می‌شود دید. 

پنجاه سال بعد از این حادثه، سایه اقتصادی‌نیا در مقاله‌ای ابتلای فروغ فرخزاد را به اختلال دوقطبی ظاهرن کشف می‌کند. او به پاره‌های متضادی از شعر فروغ استناد می‌کند تا دوگانه‌ی شیدایی و افسردگی را از شعر او نتیجه بگیرد. از جمله در این پایان‌بندی شعر در آب‌های سبز تابستان: «افسوس، ما خوشبخت و آرامیم/ افسوس، ما دلتنگ و خاموشیم/ خوشبخت، زیرا دوست می‌داریم/ دلتنگ، زیرا عشق نفرینی­‌ست».

محقق می‌گوید «شاعر هم از خوشبختی و آرامش افسوس می­‌خورد و هم دلتنگی و خاموشی را مایه‌ی‌ دریغ می‌داند. در عین حال که دوست داشتن را مایه‌ی‌ خوشبختی می­‌شمارد، آن را نفرین نیز قلمداد می­‌کند. چنین تلقی پر ضد و نقیضی از زندگی و عشق به راستی مایه‌ی‌ حیرت است و اگر برآمده از ذهنی دوقطبی نیست نشانه‌ی‌ چیست؟».

به گمانم اگر تشخیص توأمانی رنج و لذت در زندگی از خصایص ذهن دوقطبی باشد، چنین ذهنی به حقیقت زندگی نزدیک‌تر است. فروغ فرخزاد این را می‌فهمید. گفته بود «… و زخم‌های من همه از عشق است» و بعد سه بار این کلمه را تکرار کرده بود: :«عشق، عشق، عشق». 

عشق حد اعلای رابطه با دیگری است. و دیگران همزمان مایه‌ی سعادت و شوربختی ما هستند. ما با دیگران و در کنار دیگران معنا داریم. با دیگران به عرش می‌رسیم یا به فرش می‌افتیم. داستان ما داستان دیگران است و هیچ اول شخص مفردی نمی‌تواند داستانش را در غیاب دیگران بنویسد، حتا در سرمای ابدی کوهستانی دور.

تابلوی سوم: توچال

سودای گریختن به کوهستانی دور برای من میل به گریز از تمدن نیست، گریز از دیگران است؛ گریز از عشق. جایی که تصادفن به داستان دیگری یا دیگران راه نمی‌یابم و خواسته یا ناخواسته به او/آن‌ها آسیب نمی‌زنم. جایی که دیگرانی وجود ندارند که آگاه و ناآگاه از آن‌ها زخم بخورم. 

این‌ها ولی خیالات است. در فصل تازه‌ی داستانم، غروب‌های سه‌شنبه بعد از کلاس دانشگاه بهشتی می‌روم توچال. شب در ایستگاه اول توچال برق می‌زند. تنهایی در کوهستان شکوهمند است. کوهستان آهسته جریان دارد. آن پایین چراغ‌های شهر می‌گویند قلب شهر مثل همیشه تند می‌تپد؛ این‌جا پابرجایی صخره‌ها انگار تیغ زمان را کند می‌کند. شهر جای رفتن است، کوهستان جای ایستادن،‌ ساکت ایستادن.

ساکت می‌ایستم و فکر می‌کنم، به دیگران فکر می‌کنم، به زخم‌ها. در قرارهای کوهستان با خودم، تصمیم گرفته‌ام پایم را از داستان همه‌ی آن‌ها که روزی ممکن است روحشان را زخمی کنم، بیرون بکشم. و ردپای همه‌ی آن‌هایی که زخمی‌ام می‌کنند از کتابم پاک کنم، تا آن‌جا که می‌شود و می‌توانم. این داستان لعنتی را من تنهایی نمی‌نویسم.

تابلوی چهارم: دانشکده‌ی ادبیات

در زندگی اگر کارهایی معنادار وجود داشته باشند، یکی از آن‌ها کاری است که هولدن رمان ناتور دشت دوستش داشت:

همه‌ش مجسم می‌کنم چند تا بچه ی کوچیک دارن تو یه دشت بزرگ بازی می‌کنن، هزار هزار بچه‌ی کوچیک و هیچ‌کی هم اونجا نیس، منظورم آدم بزرگه، غیر من. منم لبه‌ی یه پرتگاه خطرناک وایسادم و باید هر کسی رو میاد طرف پرتگاه بگیرم، یعنی اگه یکی داره می دوئه و نمی‌دونه کجا داره می‌ره من یه دفه پیدام می‌شه و می‌گیرمش. تمام روز کارم همینه. ناتور دشتم. می‌دونم مضحکه ولی فقط دوس دارم همین کار رو بکنم. با این که می‌دونم مضحکه.

در گرگ‌ومیش سیاه‌ترین روزهای زندگی‌ام بود که تصادفن شدم معلم جوان‌هایی که جمع‌شدنشان دور هم، جمع‌شدنشان دور من، پیروزی قاطع شور زندگی بر مرگ است. ناتور دشتم. باید یادشان بدهم داستان هر کس چطور نوشته می‌شود، بگویم این‌جا از زخم‌زدن و زخم‌خوردن گریزی نیست؛ باید از این پرتگاه جان سالم به در ببریم، باید به نوشتن ادامه دهیم، حتا اگر در نوشتن این داستان لعنتی تنها نویسنده‌ی کتاب خودمان نباشیم.

دوران مسخرگی

 پس از شکست و ناکامی همیشه چیزی تغییر می‌کند. آدمِ شکست‌خورده، آدمِ ناکام درست از لحظه‌ای که شکست‌خوردنش را باور می‌کند و می‌افتد در چاه عمیق ناکامی، دیگر آن آدم سابق نیست. احساس حقارت و ناتوانیِ ناشی از ناکامی شعله‌ای را در نهاد بسیاری از آدم‌ها می‌افروزد که هم می‌تواند به شورش‌ها و انقلاب‌ها بینجامد، هم به تولید آثار بزرگ ادبی و هنری و مادی.

اگر اوضاع و شرایط عینی و اجتماعی جور باشد، می‌توان خشمی را که حاصل ناکامی است، با مشت‌های گره‌ کرده، با فریاد، با قیام و گلوله در برابر دشمن فرونشاند؛ در این حالت ما همزمان خودمان را و جهان اطرافمان را تغییر می‌دهیم. اگر وضع دنیا موافق نباشد، اگر ابراز این خشم خود تبدیل به شکست و ناکامیِ دیگری شود، یا آدم‌ها با عقل حسابگرشان احتمال دهند چنین خواهد شد، یا ـ این‌طور بگویم ـ اگر نتوانیم جهانی که ما را با ناکامی‌ها و شکست‌ها تحقیر می‌کند، تغییر دهیم، آن حس ناکامی مثل زخمی بر عمق ناپیدای جانمان باقی می‌ماند. ما خشممان را فرومی‌خوریم، می‌کوشیم آن را از یاد ببریم اما این دردهای بی‌درمان جای نامعلومی در تاریکی ذهن باقی می‌مانند، با صبوری عجیبی گوشه‌ای از روحمان جا خوش می‌کنند و آن قدر انتظار می‌کشند تا در زمان و مکان مناسب با شکل و رنگ و لباس دیگری خود را به بیرون پرتاب کنند، تا آرام بگیریم.

غلبه‌ی مغولان بر ایران برای ایرانیان فاجعه بود. حاصل آن شکست بزرگ و حقارت‌آمیز، احساس ناکامی و خشم عمیقی بود که ایرانیان چاره‌ای جز فروخوردنش نداشتند. نمی‌شد جهان پس از شکست را تغییر داد. آن درد بی‌درمان به جان ایرانیان نشست، اما انرژی به بار ننشسته‌ی شکست بزرگ راه خود را در مسیرهای دیگری گشود و از جاهای دیگری سربرآورد. اگرچه ممکن است این همه‌ی واقعیت نباشد، اما برخی معتقدند ناامیدی بعضی ایرانیان از تغییر دنیای بیرون، آن‌ها را بیشتر متوجه دنیای درون ساخت. عقده‌های فروخورده تصعید یافتند و ایرانیان را به پی افکندن کاخی بلند از اندیشه و عرفان برانگیختند. البته باید بدانیم که ستون‌های این کاخ سترگ، پیش از عصر مغول برپا شده بود. دنیای بی‌نقص و منسجم ایرانیان، نه در جهان واقعی، نه در کوچه‌ها و خیابان‌های شهرهای محدود به جغرافیای ایران، که در سرزمین خیال ساخته شد. آن‌ها از جغرافیای واقعی حقارت‌آمیز و «نادرست» زمانه، به جغرافیای خیال‌انگیزی پناه بردند که در آن همه چیز برای ابد «درست» بود. شهری در خیال ساختند که واکنش همه‌ی تماشاگران بعدی به آن اعجاب و تحسین بود، اگرچه گرفتاری بنای این شهر، ایرانیان را از ساختن شهری و جامعه‌ای متناسب با احوالات و نیازهاشان در دنیای واقعیت‌ها تا قرن‌ها ناتوان کرد. حاصل عصری که عصر عرفان بود، بخشی از گنجینه‌ی ادبیات عرفانی فارسی است.

برای مرور تجربه‌ای معاصر از این ناکامی تصعیدیافته، باید از پیچ و خم‌ها و فراز و نشیب‌های تاریخ، از عصر عرفان بگذریم و به سال‌های پس از کودتای مرداد سال 1332 شمسی برسیم. جایی که شکست‌خوردگان کودتا، ناکام و ناامید از تغییر جهان اطرافشان، جهانی زیبا در شعر و هنر و ادبیات داستانی ساختند. این شاعران و نویسندگانِ ناکام قله‌هایی را در شعر و داستان معاصر فارسی فتح کردند که از دسترس نسل‌های بعدی دور ماند. دستاورد این کوشش، خلق آثاری ماندگار در ادبیات و هنر معاصر ایران بود. شاعران، نویسندگان و هنرمندان این دوران، در آثار خود جهانی رومانتیک ساختند که سوگوار از دست دادن چیزی در گذشته‌ است؛ چیزی ارزشمند که دیگر به دست نخواهد آمد.

دورانی که ما در آن زندگی می‌کنیم، نه دوران عرفان است نه فرهنگ و ادبیات رومانتیک. دوران ما دوران مسخر‌گی است. نه فقط از این جهت که قهرمانان دوران ما هنرپیشه‌ها و ورزشکاران و سیاستمداران  مسخره‌اند ـ که این شاید مرضی جهانی باشد ـ بلکه از آن جهت که احساس ناکامی از تغییر جهان، همه‌ی ما آدم‌های این دوران را به مسخرگی کشانده است.

درباره‌ی ناکامی و احساس ناکامی در ایران زمان ما سخن بسیار می‌توان گفت. در روزگار ما تنها اقلیت مطلقی از ایرانیان از شرایط موجود رضایت دارند. این نارضایتی بیشتر حاصل عدم تطابق خواست‌های اکثریت با روش‌های ممکن برآوردن خواست‌هاست. این ناسازگاری است که به ناکامی می‌انجامد. پیامد نارضایتی‌های موجود، حس نیازی است که فرد فرد ناراضیان را به انجام «کنشی» برای تغییر وضع موجود در راستای برآوردن خواست‌های ارضا نشده ترغیب می‌کند، اما شرایط عینی امکان هرگونه کنش سازنده و دگرگون کننده‌ی وضعیت موجود را ناممکن می‌کند. ایرانیان در زمانه‌ی ما دایره‌ی عمل بسیار محدودی برای کنش ـ تقریبن در همه‌ی عرصه‌ها، چه اقتصادی، چه سیاسی و حتا در حوزه‌ی اجتماعی و زندگی روزمره ـ دارند. ما خود را از تغییر دادن وضع موجود ناتوان می‌بینیم و این هم موجد و هم تشدیدکننده‌ی احساس ناکامی ماست. اقلیت راضی از وضع موجود با عقلانیت و حسابگری، با در نظر گرفتن منافع و علایق خودش، اما به هزینه‌ی اکثریت ناراضی تصمیم می‌گیرد و دست به عمل می‌زند و اکثریت ناراضی میدانی برای کنشگری به نفع خواست‌های خودشان ندارند.

نکته‌ی مهم تناسب راه‌های ممکن برآوردن خواست‌ها با سطح و حد آن‌هاست. در شرایط  کنونی، علیرغم محدودتر شدن هر چه بیشتر راه‌های ارضای نیاز، خواست‌ها به شکلی روزافزون و تصاعدی، هم در سطح و هم در عمق گسترش می‌یابند و حاصل این فرایند چیزی جز گسترش نارضایتی از وضع موجود نیست. ناتوانی در تغییر وضع موجود به نحوی که با نیازهای فزاینده‌ی اکثریت جور شود نیز به ناکامی‌ای گسترده در میان ایرانیان دامن زده است.

ناکامی در عمق جان‌های ما خانه کرده و می‌خواهد خود را بروز دهد. قبلن دو مورد از واکنش‌های ایرانیان در برابر ناکامی از تغییر جهان را در این مقاله شرح دادم. واکنش ما ـ ایرانیان امروز ـ در برابر این ناتوانی جانکاه چیست؟

وقتی جهان واقعی نادلخواه و در عین حال نامنعطف در برابر خواست تغییر است، می‌توانیم انرژی حاصل از ناکامی‌مان از تغییر آن را صرف خلق چیزی تازه کنیم. این خلق تازه می‌تواند منظومه‌ای اندیشه‌ای باشد مثل عرفان ایرانی که تلخی و ادبار دوران و نامرادی روزگار را به نحوی دیگرگونه تفسیر می‌کند. برای ساکنان دنیای خیال‌انگیز عرفان کم پیش می‌آید که رنج‌ها و تلخی‌های روزگار غیر قابل تحمیل به نظر آیند. مشقت زیستن در جهانِ دون از چشم‌انداز عارفانه در برابر شکوه حقیقت بی‌مقدار و از این رو تا حد زیادی پذیرفتنی است.

برای گریختن از رنج دوران، می‌توانیم به زیبایی پناه ببریم. می‌توانیم مثل ادیبان و هنرمندان دوران پس از کودتا، طرحی زیبا و هنرمندانه از رنج، از یأس و از درماندگی درافکنیم و روح‌هامان را تا حدی التیام بخشیم. اما اوضاع و احوال زمانه‌ای که ما در آن زندگی می‌کنیم، حتا قدم گذاشتن در این راه‌های خیال‌انگیز را دشوار کرده است.

ما منظومه‌ی فکری تازه‌ای برای التیام دردهای بی‌درمان زمانه‌ی خودمان ساختیم: دستگاه مسخرگی. دستگاهی که به سادگی تحمل ناکامی‌ها و نامرادی‌های دوران را برایمان امکان‌پذیر کرده است. دستگاهی که می‌توانیم همه‌ی رنج‌ها و مشقت‌های روزگار را همچون مواد اولیه به آن تحویل دهیم، آن‌ها را با منطق مسخرگی در دستگاهمان تجزیه و تحلیل کنیم و به عنوان برون‌داد از دستگاهمان چیزی دیگرگونه از واقعیت، چیزی مسخره اما قابل تحمل تحویل بگیریم. زندگی ما این سال‌ها این‌طور می‌گذرد.

مسخرگی همیشه بوده است و خواهد بود، اما تولید انبوه مسخرگی در زمانه‌ی ما، به عنوان تولیدی فرهنگی بی‌سابقه است. تولید مسخرگی دموکراتیک‌ترین نوع تولید فرهنگی است که ما ایرانیان در طول تاریخمان تجربه کرده‌ایم. محصولی صد در صد جمعی است که همه درگیر تولید، توزیع و مصرف آنیم. ماشین مسخرگی ما هر روز در خلال تعاملات واقعی و مجازی روزمره بازتولید می‌شود.  در تولید، توزیع و مصرف مسخرگی عدالت اجتماعی کم‌سابقه‌ای که دورانی طولانی انتظارش را می‌کشیده‌ایم، محقق شده است. همه امکان و حق برابر داریم که مسخرگی تولید کنیم، آن را میان دیگران بپراکنیم، یا تولیدات مسخره‌ی دیگران را به مصرف برسانیم.مسخرگی روح جمعی ما را تسخیر کرده است.

مسخرگی هم مثل عرفان، هنر و ادبیات راهی برای تحمل جهانی غیر قابل تحمل است. اصحاب «مطالعات فرهنگی» خواهند گفت مسخرگی هم مثل آن دیگر راه‌ها می‌تواند شیوه‌ای برای «مقاومت» باشد. اما من فکر می‌کنم کنار هم نشاندن عرفان و هنر و ادبیات با مسخرگی به عنوان راه‌هایی برای مقاومت در برابر وضع موجود «مسخره» است.

حاصل «مقاومت» عصر عرفان گنجینه‌ای سرشار از اندیشه‌ها و خیال‌های ژرف بود که زبان فارسی را به مرتبه‌ای عالم‌گیر و رشک‌برانگیز رساند. حاصل همین کنشی که اسم مقاومت بر آن می‌گذاریم در دوران ما، مجموعه‌ای بی‌پایان از بیهوده‌گویی‌های بی‌معنای بیشمار ذهن‌های افسرده و بیمار است. من در روا دانستن این «قضاوت ارزشی» لحظه‌ای تردید نمی‌کنم.

کافی است به سرنوشت ادبیات در دوران مسخرگی بنگریم. در همین سال‌های مسخرگی، یکی از پربیننده‌ترین برنامه‌های تلویزیونی مسابقه‌ای بود با نام «قندپهلو». رقابت در این مسابقه میان عده‌ای از «شاعران» بر سر این بود که چه کسی می‌تواند در کم‌ترین زمان حرف‌های خنده‌دارتری با وزن و قافیه سر هم کند. برگزارکنندگان مسابقه مثلن به این «شاعران» تعدادی کلمه می‌دادند و از آن‌ها می‌خواستند در اسرع وقت با این کلمات «شعر»های خنده‌دار بسازند. در مقابل «شاعران» هم عده‌ای با قیافه‌ی حق به جانب و «فرهیخته» با عنوان پرطمطراق «هیأت داوران» می‌نشستند و با معیار خنده‌دار بودن و رعایت وزن و قافیه، آثار «شاعران» را ارزیابی می‌کردند.

قندپهلو تنها یک نمونه، یک مثال از اوج ابتذال فکر در دوران مسخرگی است. دورانی که در آن اندیشیدن و ژرف‌ اندیشیدن به اندازه‌ی وزن و قافیه و مضحکه ارزشمند نیست. قندپهلو تنها نشانه‌ای بود از این‌که کلید گنج‌خانه‌ی ادب فارسی پیش‌تر به دست مسخرگان افتاده است.

تبلیغ مسخرگی در ادبیات تنها محدود به برنامه‌های تلویزیونی نیست. به این «شعر» از کتاب «شاعر»ی که آن را نشر چشمه در سال 1389، از سری کتاب‌های «جهان تازه‌ی شعر» چاپ کرده است، دقت کنید:

زنم وقتی از حموم می‌آد/ بوی سیر نمی‌ده/ منم وقتی از حموم می‌آم/ بوی تخم مرغ نمی‌دم./ اون از شامپوی سیری استفاده می‌کنه/ که بوی سیر نمی‌ده/ من از شامپوی تخم مرغی/ که بوی تخم مرغ نمی‌ده.

اگر فاجعه تنها به فرهنگ رسمی و نیز روشنفکری محدود می‌شد، شاید کورسوی امیدی بود، اما مسخرگی روح جمعی ما را تسخیر کرده است. مسخرگی ـ اگر نگوییم همه ـ لااقل بخشی مهم از فرهنگ غیر رسمی و روزمره‌ی ماست. مسخرگی جزء لاینفک تعاملات روزمره‌ی ما در فضای واقعی و مجازی است.

گفتم که مسخرگی دستاوردی جمعی و حاصل مشارکت همگانی ماست. ماشین مسخرگی تنها نیازمند مواد اولیه‌ای است که از واقعیت اجتماعی به دست می‌آید. این ماشین بر روی واقعیت‌های ریز و درشت، مهم و بی‌اهمیت کار می‌کند و محصولاتی همسان تحویل مصرف‌کنندگان می‌دهد. منطق مسخرگی مستلزم یکسان‌سازی است. آن‌چه از ماشین مسخرگی بیرون می‌آید، فارغ از آن‌که مواد اولیه‌ی تشکیل دهنده‌ی آن‌ها چه خواصی و چه ارزش و اهمیتی داشته‌اند، همسان است. در دنیای مسخرگی همه چیز به لطف کارکرد منظم دستگاه مسخرگی به سطحی مسخره تنزل می‌یابد. از حاشیه‌های یک مسابقه‌ی فوتبال گرفته، تا دزدی‌های میلیاردی دزدانی که با چراغ سرمایه‌ی همگان را می‌زنند، تا خبر حمله‌ی عده‌ای به سفارتخانه‌های خارجی که هزینه‌های آن را باید همگان پرداخت کنند. ماشین مسخرگی با مواد اولیه‌ی واقعیت‌های اجتماعی کار می‌کند، اما هر واقعیتی، چه واقعیتی پیش پا افتاده، چه واقعیتی فاجعه‌بار پس از خارج شدن از دستگاه مسخرگی به اموری مسخره تبدیل می‌شوند که می‌توان به آن‌ها خندید. این محصولات در مسخرگی هم‌سان و هم‌سطح‌اند و واقعیت تلخ اجتماعی به این ترتیب نه تنها قابل تحمل می‌شود، بلکه جالب و ‌خنده‌دار به نظر می‌رسد.

مسخرگی مسلح به تکنولوژی روز دنیاست. یا به عبارتی تکنولوژی را همچون ابزاری به خدمت خود درآورده است. گسترده‌ترین محمل تولید، توزیع و مصرف مسخرگی فضای مجازی و شبکه‌های اجتماعی اینترنتی است.

روزگاری چنین به نظر می‌آمد که گسترش چشم‌گیر کاربران اینترنت، به ویژه شبکه‌های اجتماعی موبایلی در ایران، با تسهیل گردش اطلاعات در میان جمعیت پرشماری از مردم و افزایش آگاهی آنان از آن‌چه می‌گذرد، زمینه‌ی تقویت افکار عمومی انتقادی و دگرگونی وضعیت نامطلوب موجود در حوزه‌های مختلف زندگی اجتماعی را فراهم کند. اما آن‌چه در عمل اتفاق افتاد، تا حدود زیادی عکس انتظارها و مسخرگی این میان ایفاگر نقش اصلی بود.

امروز بسیاری از ایرانیان به لطف برخورداری از نعمت شبکه‌های اجتماعی از تحولات سیاسی، اجتماعی و اقتصادی باخبرند و بسیاری از آن‌ها آشکارا از وضع موجود نیز ناخرسندند، اما آن آگاهی و این ناخرسندی، چیزی را در واقعیت اجتماعی عوض نمی‌کند. دستاورد شبکه‌های اجتماعی در ایران گسترش مسخرگی در سطح وسیعی از جمعیت بوده است. این شبکه‌ها به عنوان جزئی از دستگاه مسخرگی و محملی برای تولید و انتشار دموکراتیک آن، مسخرگی را از بندها و محدودیت‌های زمانی و مکانی گسسته‌اند. واقعیت‌های غم‌انگیز اجتماعی دوران ما به زودی از طریق شبکه‌های اجتماعی اینترنتی منتشر می‌شوند، با ذهن جمعی مسخرگی در قالب جک‌ها و قالب‌های متنوع مسخرگی تغییر شکل و ماهیت پیدا می‌کنند و با همتی جمعی در گستره‌ی جمعیتی پرشمار توزیع می‌شوند.

فرهنگ مسخرگی هرگز چون امروز که قدرت شبکه‌های اجتماعی را در اختیار دارد، مسلط و پرنفوذ نبوده است و پیداست که شبکه‌های اجتماعی مجازی، مادامی که در چارچوب و محدوده‌ی منطق مسخرگی مورد استفاده قرار می‌گیرند، ابزارهایی هستند در خدمت تحکیم وضع موجود، نه تغییر آن.

مسخرگی افیونی است که می‌گذارد رنج‌ها، ناکامی‌ها و نامرادی‌های زمانه را موقتن فراموش کنیم، اما این نشئگی و سرخوشی تا ابد ادامه پیدا نمی‌کند. شاید وقتی که چشم باز کنیم، تنها ویرانی برجا مانده باشد.

http://anthropology.ir/article/30723

ادبیات و سیاست در ایران: 1919 – 1925

هما کاتوزیان، برگردانِ سالار کاشانی

اشاره: این نوشتار کوششی است برای ترجمه‌ِ‌ی مقاله‌ی زیر:

کاتوزیان، هما (2015). ادبیات و سیاست در ایران: 1919-1925، فصل‌نامه‌ی مطالعات ایران، 30، 2، صص xx-xxlxii

توسعه‌های اولیه

در برداشتی کلی، “سیاست”  و ادبیات حتا از زمان برآمدن ادبیات کلاسیک فارسی در قرن‌های نهم و دهم به یکدیگر نزدیک بودند، در حالی که هنر سیاست، که تفاوت بسیاری با قواعد سیاسی برای تنظیمات دولتی موفق [در قالب اندرزنامه‌ها] دارد، وجود نداشت، دقیقن از این رو که دولت با هیچ نوع قانون یا سنتی محدود نمی‌شد و قدرت آن بر پایه‌ی زور ـ در برابر هر نوع مشروعیت عمیق ـ  مبتنی بود.

  این مسئله سبب می‌شد که معمولن فرمانبرداری مردم نه از روی رضایت که از سر ترس باشد. دولت به حکومت استبدادی گرایش داشت و مردم به همان اندازه به شورش متمایل بودند.

این پنجره‌ی اروپا در سده‌ی نوزدهم بود که به نخبگان روشنفکر نشان داد جایگزینی برای هرج و مرج و استبداد وجود دارد، و این جایگزین حکومتی بود بر پایه‌ی قانون. به این ترتیب جنبش مشروطه در درجه‌ی نخست برای الغای حکومت استبدادی آغاز شد و هنگامی بارور گردید که به دنبال مبارزه برای مشروطیت، شاه قاجار با تشکیل حکومت مشروطه در سال 1906 موافقت کرد.

سیاست به خودی خود چیزی جدید بود. در آغاز قرن بیستم، ایرانیان هنوز اصطلاحی فارسی برای اطلاق به سیاست نداشتند؛ بنابراین عادتن از اصلاح “پولتیک” استفاده می‌کردند که شکلی تغییر یافته و مسخ شده از اصطلاح politique فرانسوی بود.  آن‌ها حتا سیاستمداران اروپایی را “پولتیک‌چی” می‌نامیدند. بعدها بود که آن‌ها از اصطلاح سیاست ـ که از پیش در زبان فارسی وجود داشت اما در معانی دیگری به کار می‌رفت ـ استفاده کردند. سیاست امری جدید بود، اما مطبوعات سیاسی و استفاده از شعر، شامل اشعار ناپسند و تند، در گفتمان عمومی وجود داشت. ادبیات منظوم و منثور پیشرو مدت زیادی به فضای خصوصی و نخبگان محدود نماند؛ این ادبیات بخش قابل توجهی از فضای عمومی در حال برآمدن را ساخت. این امر نقطه‌ی آغاز سنت درازی از نزدیکی ادبیات و سیاست به ویژه شعر در قرن بیستم گردید که با انقلاب 1979 پایان یافت.

قانون هدفی مقدس بود، رمز آن نوع آزادی‌ای بود که اغلب به عنوان حالت جایگزین به کار می‌رفت، چرا که در یک رژیم استبدادی این واژه به معنای آزادی از حاکمیت مستبدانه بود؛ اما در آن زمان سیاست به عنوان مجوز آشوب شناخته شد، انقلابیون ظفرمند چنان رفتار کردند که گویی نه تنها از بند حاکمیت مستبد آزاد شده‌اند، بلکه از خود دولت، مشروطه یا هر نوع دیگری از آن، رها گشته‌اند. بنابراین سال‌های پس از پیروزی انقلاب 1909 شاهد افزایش هرج و مرج در برابر حکومت مشروطه، حکومت دموکراتیک به کنار، بود. تناقض در این بود که حکومت‌های معمولن ضعیف در دستان مجلس بسیار قدرتمندی قرار داشتندکه تمام تلاش خود را به کار می‌بست تا جامعه و سیاست را مدرن کنند؛ احساسات ملی‌گرایانه نهفته در طول انقلاب به سرعت در حال ظهور بودند، و ایده‌آل‌های بلند به ویژه پس از جنگ جهانی اول از دل فقر و هرج و مرج و واگرایی برمی‌آمدند، به زودی شاعر ناسیونالیست میرزاده‌ی عشقی سرود:

آزادی و انقلاب اول گم شد

بار دگر انقلاب می‌باید کرد

با پایان جنگ جهانی اول ایران به زانو درآمده بود، با هرج و مرج و شورش در مرکز و ایالات به اضافه‌ی شیوع آنفولانزای اسپانیایی که به ویژه مصیبت بزرگی در میان توده‌های فقیر به بار آورد. کشور فاصله‌ی کوتاهی با فروپاشی کامل داشت. وضعیت اقتصادی چنان وحشتناک بود که حکومت انگلیس کمکی ماهانه به ایران می‌پرداخت تا قادر باشد خدمات مدنی را به سختی جاری و برقرار نگه دارد. حداقل با نگاهی به گذشته روشن است که برای پرهیز از فروپاشی کامل دو راه حل جایگزین در برابر کشور وجود داشت: یا یک حکومت نسبتن مقتدر مشروطه یا یک دیکتاتوری نظامی با خطر بازگشت به حکومت استبدادی.

1919 ـ 1921

 در آگوست 1918 بود که وثوق‌الدوله کابینه‌ای با حمایت سفارت انگلیس وگروه کوچکی از حزب ایرانی دمکرات تشکیل داد؛ او همچنین حمایت سید حسن مدرس را داشت که تازه از ترکیه بازگشته بود و همان‌طور که بعدها گفت، شاهد شرایط وحشتناک کشور و مردم در مسیرش بوده است.

لرد کرزن مسئول کمیته‌ی شرقی کابینه‌ی جنگ بریتانیا، پیش از آن‌که وزیر امور خارجه شود، مشتاق بود وارد توافقی با وثوق شود، کسی که عمومن به عنوان سیاستمداری توانا شناخته می‌شد که می‌تواند نظم را به ایران بازگرداند و آن را برای عراق و هند امن گرداند. وثوق و دو تن از همکارانش، نصرت‌الدوله و صارم‌الدوله پاسخ مثبت دادند. اگرچه مذاکرات به طول انجامید و نهایتن در 9 آگوست 1919 بود که توافق در ایران و با حمایت احمدشاه جوان به امضا رسید. وثوق، نصرت و صارم در نهایت به عنوان هیأت سه نفره شناخته شدند.

توافق‌نامه با تأکید بر احترام به استفلال و تمامیت ارضی ایران آغاز می‌شد و نکته‌ی اصلی و مهم آن وام 2 میلیون پوندی به ایران با بهره‌ی 7 درصدی بود که در طول 29 سال آینده پرداخت می‌شد. یک مشاور مالی از بازار خصوصی برای کمک به سازماندهی اداره‌ی مالیه‌ی بی‌پول و آشوب‌زده‌ی ایران استخدام می‌شد و یک مشاور نظامی برای کمک به سازماندهی ارتش مرکزی متحدالشکل. سایر مواد توافقنامه مربوط می‌شد به بازسازی تعرفه‌های گمرکی ایران و پشتیبانی انگلستان از ایران برای عضویت در اتحادیه‌ی ملل و .. .

دقیقن روشن نیست چه زمانی شیوع مخالفت با توافق‌نامه آغاز شد، اما این به روشنی مشخص است که مخالفت‌ها زمانی که توافق هنوز در مرحله‌ی مذاکره بود آغاز شد.

هیأت ایرانی در حاشیه‌ی کنفرانس پاریس که در مذاکرات دخیل نبود، یکی از منابع مهم شایعه‌پراکنی علیه آن را تشکیل می‌داد. مورد بی‌اعتنایی قرار گرفتن از سوی بریتانیا، افکار خود آن‌ها در خصوص پذیرفته شدن به عنوان هیأت نمایندگی ایران در کنفرانس و آرزوی به دست آوردن کمک از کشورهای خارجی، به ویژه ایالات متحد باعث شد آن‌ها آغاز به ابراز شک درباره‌ی ماهیت همراه با حسن نیت مذاکرات و توافق پس از آن کنند. آن‌ها همچنین به دیپلمات‌های فرانسوی که پس از امضای توافق از آن ناراضی و ناراحت بودند، ابراز نگرانی کردند، نگرانی‌ای که دیپلمات‌های فرانسوی نیز مشتاق شنیدن آن بودند.

یکی دیگر از منابع مخالفت با توافق از ابتدا تا انتها امپراطوری هند بریتانیا بود.آن‌ها حتا پیشنهاد کردند که به جای توافق‌، بریتانیا به خاطر نفوذ به حریم ایران در طول جنگ از ایران عذرخواهی کند و کمکی سخاوتمندانه برای بازسازی و توسعه کشور پیشنهاد کند.

روسیه‌ی بلشویک که عمیقن درگیر جنگ داخلی بود خواستار یک ایران بی‌طرف و حتی‌الامکان خیراندیش در مرزهای جنوبی خود (حائلی میان آن‌ها و هند بریتانیا) بود و به محض اعلام توافق با آن مخالفت کرد. ایالات متحد در ابتدا سکوت پیشه کرد اما هنگامی که یک روزنامه‌ی طرفدار وثوق در تهران ادعا کرد که امریکاییان کمک به ایران را کاهش داده‌اند واکنشی خشمگینانه نشان داد و لااقل در ظاهر توافق را محکوم کرد.

بدین ترتیب بعد از نزدیک به دوماه بعد از شکل‌گیری توافق، فرانسه، روسیه، ایالات متحد و هند بریتانیا آن را محکوم کردند. با این حال ایرانیان از مدت‌ها پیش نسبت به این توافق‌نامه بدگمان شده بودند و به زودی متقاعد گشتند که این بیانیه “بیانیه‌ای برای آن است که ایران تحت قیمومیت بریتانیا درآید”. این برداشت بسیار دور از واقعیت بود. در متن توافق‌نامه یا پروتکل‌های محرمانه‌ی آن هیچ چیزی وجود نداشت که چنین اثری داشته باشد. ایده‌ی ساختن یک کشور تحت‌الحمایه از طریق یک توافق‌نامه بین دو دولت مستقل نامعقول است، و هر دو دولت ایران و بریتانیا بیانیه‌های عمومی متعددی منتشر کردند که مؤکدن چنین چیزی را رد می‌کرد. در مقابل کرزن دولت بریتانیا را آگاه کرده بود که توافق‌نامه به هیچ وجه استقلال و خودمختاری ایران را تضعیف نمی‌کند.

اما این ایده برخودار از نوعی نیروی اعتقاد مذهبی بود و هیچ بحث و استدلال و گواه و اطمینان‌بخشی‌ای باعث تغییر افکار عمومی سیاسی در ایران نشد. به هر روی  این اندیشه [مخالفت با توافق] گسترش بیشتری یافت و ایجا بود که شاعران ناسیونالیست‌ رمانتیکی مثل عشقی (1893- 1924)، عارف (1882-1934) و فرخی یزدی (1889-1939) که همه‌ی آن‌ها مدتی را در زندان گذرانده بودند، برای نخستین بار واکنش تند خود را نشان دادند.

عشقی شعری سرود حاوی اظهار عشق به میهن که در آن در میان بسیاری چیزهای دیگر او گفت که جشن خون برای “گرگ‌های آنگلوساکسون” توسط میزبانان ایرانی به راه افتاده است. او سپس مستقیمن به وثوق نخست وزیر حمله کرد:

ای وثوق الدوله ایران ملک بابایت نبود

اجرت المثل زمان بچگی هایت نبود

مزد کار دختر هر روز یکجایت نبود

تا که بفروشی به هر کو زرفشانی می کند

او در شعر دیگری گفته است:

داستان موش و گربه ست عهد ما و انگلیس

موش را گر گربه برگیرد رها چون می کند؟

شیر هم باشیم گر ما روبه دهر است این

شیررا روباه معروف است مغبون می کن

و در شعر دیگر:

خاکم به سر ز غصه به سر خاک اگر کنم

خاک وطن که رفت چه خاکی به سر کنم[۱۲]

عارف قزوینی نیز مثل رعد می‌غرید. وثوق که دستی هم در شاعری داشت اخیرن غزلی منتشر کرده بود که بسیاری از شاعران، از جمله ملک‌الشعرای بهار با اشعاری از خود در همان وزن و قافیه به استقبال آن رفته بودند. عارف شعری ظاهرن محترمانه در این جریان به چاپ رساند اما دنباله‌ای از آن را هم منتشر کرد که در واقع غیر قابل چاپ بود:

 ای خانه تو در به رخ … باز کن

وز در برون زنت همه را … باز کن

ای برده هر چه بود به دزدی و خلق را

محتاج قوت قالب و نان و پیاز کن

هنگام احتیاج صدارت چهار وقت

پشت  سرجناب مدرس نماز کن

این نیز بر قرار نماند غمین مباش

ای در قرارداد حقیقت مجاز کن

مثل بسیاری از دیگران عارف نیز  باور داشت که وثوق و دستیارانش کشور ایران را به بریتانیا فروخته‌اند:

الهی آنکه به ننگ ابد دچارشود

هر آنکسی که خیانت به ملک ساسان کرد

به اردشیر غیور درازدست بگو

که خصم ملک ترا جزو انگلستان کرد

همان‌طور که گفته شد افراد با مسلک‌های مختلف سیاسی شکی نداشتند که گروه سه نفره دست به خیانت زده است. محمد فرخی یزدی شاعر و روزنامه‌نگار، از دوران جوانی انقلابی‌ای بسیار احساساتی بود که فرماندار یزد لب‌هایش به عنوان مجازات رک‌گویی دوخته بود. اکنون او قطعه‌ای کوبنده علیه نصرت الدوله یکی از اعضای هیات سه نفره و وزیر امور خارجه نوشت که او را متهم به فروش کشور به اروپا می‌کرد:

نصرت الدوله در فنای وطن

در اروپا کند تلاش ببین…

همچو دلال در فروش وطن

دائمش مشتری تراش ببین…

تا وطن را به انگلیس دهد

کاسه گرم تر ازآش ببین

اما ملک الشعرای بهار که نزدیک به وثوق و بردارش قوام السلطنه بود، مطمئنن چیزی در مخالفت با قرارداد ننوشت اما شواهدی دال بر نگارش شعری در حمایت از آن هم از سوی او وجود ندارد. اگرچه هنگامی که نیروهای وثوق‌الدوله میرزا کوچک خان و چریک‌های جنگلی او را در مازندران شکست دادند، بهار قصیده‌ای بلندبالا نوشت و و به بزرگداشت این واقعه و ستایش وثوق پرداخت:

شد به اقبال شهنشه ختم کار جنگلی

جنگل از خلخال و طارم امن شد تا انزلی

دولت دزدان جنگل ساخت مستعجل فتاد

دولت دزدی بلی باشد بدین مستعجلی…

صاحب اعظم وثوق دولت عالی, حسن

مشتهر در مقبلی ضرب المثل درعاقلی

 پس از سقوط وثوق‌الدوله در جولای 1920 در هنگام برپاشدن تاخت و تازهای بلشویک‌های گیلان و توقف عملی ـ و نه هنوز رسمی ـ  قرارداد 1919 بهار انگیزه‌ی تازه‌ای یافت تا نام و آوازه‌ی انقلابی خود را احیا کند. وثوق با شورش شیخ محمد خیابانی ـ شخصیتی محبوب و کاریزماتیک ـ در تبریز مدارا کرده بود، اما جانشین وثوق، مشیرالدوله، مصمم بود که شورش‌های گیلان، مازندران و آذربایجان را سرکوب کند. در مورد گیلان و مازندران، مشیرالدوله تلاش کرد که کوچک خان را متقاعد کند که دست از ائتلاف با بلشویک‌های گیلان بردارد، اما فرماندار جدید آذربایجان، مخبرالسلطنه هدایت، به شورش خیابانی در شهر پایان داد اما  اقدام او  به مرگ از پیش برنامه‌ریزی نشده‌ی خیابانی انجامید. برای او مجلس سوگواری‌ای در تهران به دست دموکرات‌های رادیکال برپا شد و بهار ترجیع‌بندی با ترجیع زیر نوشت:

گر خون خیابانی مظلوم بجوشد

سر تا سر ایران کفن سرخ بپوشد

بهار یکی از حامیان وثوق‌الدوله بود و از حمله به جانشین او مشیر‌الدوله و نزدیکانش همچون مخبر ابایی نداشت. اما می‌توان حدس زد که دلیل سکوت عارف، عشقی  و فرخی در این مورد آن بود که آن‌ها مشیر را یک سیاستمدار مردمی می‌دانستند.

1921-1923

نقریبن شش ماه بین سقوط خیابانی و کودتای سال 1921 رضاخان و سید ضیاء فاصله بود، دوره‌ا‌ی که در آن آشوب و مخالفت پرشور با توافق‌نامه صرفن تشدید شده بود. کودتا با همکاری برخی از نظامیان بریتانیایی و ماموران دیپلماتیک آن صورت گرفت اما کرزن و حکومت بریتانیا از آن کاملن بی‌اطلاع بودند. ماموران مربوط و مسئول بریتانیایی به این باور رسیده بودند که اصرار و پافشاری بر اجرای توافق‌نامه هم منافع بریتانیا را به خطر می‌اندازد و هم منافع ایران را و از این رو خودشان دست به کار شدند. کودتا به مدت حداقل یک سال کاملن در میان مردم محبوب بود تا زمانی که رضاخان، وزیر جنگ شروع به سازماندهی ارتشی تازه کرده و برنامه‌ریزی برای سرکوب جنبش‌های بلشویکی و جنگل را آغاز نمود. این بسیار آموزنده است که هیچ یک از شاعران ناسیونالیست رمانتیک  مثل عشقی و عارف حتی یک خط در رفاع از کوچک خان که حتا در تهران نیز محبوب بود، ننوشتند. در مقابل آن‌ها با آغوش باز از سید ضیا، رهبر مدنی کودتا و اولین نخست وزیر آن که بسیاری از زمین‌داران و نخبگان سیاسی را به زندان انداخت، استقبال کردند.

ده روز پس از کودتا، بهار خود را در زندان یافت و تا سه ماه بعد، زمان برکناری سیدضیا و خروج او از کشور آزاد نشد. در زندانِ سیدضیا، او قطعه‌ای تند و پرشور در قالب قصیده‌ای بلند به احمدشاه نوشت ، ظاهرن به این خاطر که احمدشاه به کودتای سیدضیا و رضاخان تن داده بود، البته بهار بعدها دریافت که شاه در این موضوع انتخاب‌ها و امکان‌های بسیار محدودی داشته است. او در پایان این شعر نوشت هنگامی که مردم به پا خیزند که انتقام خود را از شاه بگیرند:

نه زور رضات می کند یاری

نه نور ضیات می شود رهبر

اما همچنین او قطعه‌ای طنزآمیز خطاب به دوست جوانی و اکنون زندانبانش سرود که بیشتر شوخی بود تا هزل:

من و تو هر دو ای ضیاالدین

دو جوانیم شوخ و مندیلی

تو کنون از وجوه هندستان

زر ستاندی و می کنی پیلی…

گرایش عشقی به سیدضیا کاملن متفاوت بود. او در قصیده‌ای بلند سرود:

پی تجدید فیروزی نسل پاک ساسانی

مهین سید ضیاء الدین خجسته صدر اعظم شد

و هنگامی که در طول صد روز شاه و رضا خان سید ضیا را به زیر کشیدند و او را به تبعید فرستادند، عارف سوگواره‌ی معروف خود را برای رفتن ضیا سرود. کابینه‌ی ضیا به کابینه‌ی سیاه شهره بود چرا که او ریشی سیاه داشت و یک کلاه و کت سیاه نیز می‌پوشید. عارف سرود:

ای دست حق به پناهت بازآ

چشم آرزومند نگاهت بازآ

وی توده ملت سپاهت بازآ

قربان کابینه سیاهت بازآ

برخلاف مخالفت با تبعید سید ضیا (که روشنفکران و شاعران ناسیونالیست بیشتر دست بریتانیا را در آن می‌دیدند تا رضاخان!)، مخالفت جدی‌ای میان آن‌ها در برابر رضاخان وجود نداشت. در مقابل هنگام نخستین سالگرد کودتا در فوریه‌ی 1922 مقالات مثبت زیادی در مطبوعات منتشر شد که درباره‌ی «افراد اصلی پشت کودتا» گمانه‌زنی می‌کردند، رضاخان با غرور و افتخار در بیانیه‌ای بلند که از سوی وزارت جنگ منتشر شد پاسخ داد که او فرد اصلی پشت کودتا بوده است.

در این دوره واقعه‌ی مهمی برای شعر سیاسی حادث شد. این حادثه مرگ کلنل محمدتقی خان پسیان، رئیس جوان، توانا و ناسیونالیست ژاندارمری خراسان بود. دشمنی دیرینه‌ای میان کلنل و قوام (برادر وثوق) وجود داشت. قوام فرماتدار کل سابق خراسان بود که پسیان او را در زمان سید ضیا پس از کودتا توقیف کرد و به تهران فرستاد. قوام در جون 1921 پس از ضیا به مقام نخست وزیری رسید، کلنل در ناامنی کامل قرار گرفت و در حالی که وفاداری خود را به شاه اعلام کرد، علیه حکومت مرکزی شورید. او سه هزار ژاندارم آموزش دیده تحت فرمان خود داشت که همین امر ارتش او را قدرتمندتر از ارتش تحت فرمان رضاخان می‌کرد و حتا هراس آن می‌رفت که او با شورشگران گیلان که رضاخان در حال درگیری با آن‌ها بود، همدست شود. دست آخر قوام طوایف شمال خراسان را متقاعد کرد که علیه کلنل قیام کنند  و اینگونه بود که پسیان در درگیری‌ای در اکتبر به قتل رسید. در حالی که در این واقعه همه‌ی سرزنش‌ها متوجه قوام شد، بزرگترین برنده این رخداد رضاخان بود که بدون هیچ زحمتی یکی از خطرناک‌ترین رقبایش از پیش رو برداشته شد، بی آن‌که خدشه‌ای بر رضا خان وارد شود.

شاعران به تکاپو افتادند و حتا شاعر برجسته ایرج میرزا (1874-1926) که شاعری سیاسی هم نبود اما یکی از دوستان نزدیک کلنل به شمار می‌رفت، ترکیب‌بند طولانی‌ای علیه قوام سرود:

که گمان داشت که این شور به پا خواهد شد؟

هر چه دزد است ز نظمیه رها خواهد شد

دور ظلمت بدل از دور ضیا خواهد شد

دزد کت بسته رئیس الوزارا خوهد شد…

و در قطعه‌ای بلند:

دلم به حال تو ای دوستدار ایران سوخت

که چون تو شیر نری را در این کنام کنند

به چشم مردم این مملکت نباشد آب

وگرنه گریه برایت علی الدوام کنند …

و در قطعه‌ای دیگر با ارجاع به سر بریده‌ی پسیان:

به احترام به این سر نظر کنید ای خلق

 که بی حیات ولی با حیات جاوید است

فرخی یزدی در سرمقاله‌ی روزنامه‌اش نوشت:

روزی که شهید عشق قربانی شد

آغشته به خون مفخر ایرانی شد

عارف پسیان را خوب می‌شناخت، به او عشق می‌ورزید و مدتی را در مشهد مهمان او بود. او به تلخی با چند شعر و آواز برای پسیان سوگواره سرود، در یکی از آن‌ها حتا او آرزوی مرگ خود را به نمایش می‌گذارد. در یکی از این شعرها سروده است:

زنده به خون خواهی ات هزار سیاوش

گردد از آن قطره خون که از تو زند جوش

عشق به ایران به خون کشیدت و این خون

کی کند ایرانی ار کس است فراموش

و آرزوی مرگ:

مگر چسان نکنم گریه گریه کار من است

کسی که باعث این کار گشته یار من است…

تدارک سفر مرگ دید عارف و گفت

در این سفر کلنل چشم انتظار من است

در بعضی مواقع هیچ اتفاق هیجان انگیزی در عالم سیاست جاری اتفاق نمی‌افتاد که شاعران را جذب و درگیر سرودن اشعار سیاسی کند. در این مواقع برخی از آن‌ها مشغول ارتقای آرمان‌های خود از ایران پیش از اسلام می‌شدند، در حالی که دیگران با ترک همه‌ی امیدها آرزوی مرگ خود و وطنشان را می‌کردند. عارف در غرلی چنین سروده است:

مشکل کار من آسان نکند کس جز مرگ

چه کنم آنکه کند مشکلم آسان نرسید

من در این غم که سکندر ز چه ایران آمد

تو به فکری ز چه بر چشمه حیوان نرسید…

من به فکرم شه خائن به سر دار رسد

تو در این غم ز چه عرض تو به سلطان نرسید

تا که شد پای عرب باز به ایران ز آن روز

 خبر خرمی از دولت ساسان نرسید…

عارف از بهر همین آمده پرسد از چیست

خبر کن فیکون کردن تهران نرسید

عارف بعدها به طور کامل از ایرانیان امید برید و در مثنوی‌ای بلند به نام «کتاب خران» همه‌ی آن‌ها را به عنوان خران توصیف کرد:

به خدا جمله خاص و عام خرند

 …شاه و کابینه و وزیر خرند

از امیرانش تا فقیر خرند …

آنکه دارد ریاست وزرا

به خداوند خالق دو سرا

زین خران جملگی بزرگترست

می توان گفت یک طویله خر است…

 شحنه و شیخ تا عسس همه خر

زن و فرزند و هم نفس همه خر

و او این شعر بلند را با ابیاتی به پایان می‌برد که می‌تواند موضوع مطالعه‌ی مستقلی باشد از موضع‌گیری شاعری که هیچ چیز درباره‌ی لنین نمی‌داند جز اینکه او انقلابی‌ای موفق است، عارف بلشویسم را با عبارات و اصطلاحاتی اسلامی ستایش می‌کند در حالی که بعید به نظر می‌رسد فرد معتقدی به اسلام باشد:

بلشویک است خضر راه نجات

 – بر محمد و آله صلوات –

ای لنین ای فرشته رحمت کن

کن قدم رنجه زود و بی زحمت

هین بفرما که خانه خانه توست

تخم چشم من آشیانه توست

یا خرابش بکن و یا آباد

رحمت حق به امتحان تو باد

چند سال پیش‌تر،‌عشقی مشخصن در نگارش شعر و اپرت در تعزیت افتخارات واقعی و تخیلی ایران باستان فعال بود. در اپرت “رساخیز شاهان ایرانی” در ویرانی‌های تیسفون، او چند پادشاه و ملکه‌ی ایرانی را معرفی کرد (هخامنشیان و همینطور ساسانیان) که در آن پادشاهان یک به یک وارد می‌شدند و ترانه‌هایی در سوگ وضعیت معاصر ایران می‌خواندند. بیت زیر از ابیاتی است که در این اپرت چندین بار تکرار می‌شود:

این خرابه قبرستان نه ایران ماست

این خرابه ایران نیست, ایران کجاست

آخرین شبحی که در این اپرت سخن می‌گوید کسی نیست جز خود زرتشت، پس از آن همه‌ی شاهان و بزرگان یکی پس از دیگری ناپدید می‌شوند. این قطعه شدت احساسات آشناسی ناسیونالیسم رمانتیک شاعر را منعکس می‌کند که از طریق شخصیت پرشور و حرارت او شدت بیشتری یافته است. احساسات مشابه بسیاری در ترجیع‌بند بلند “کفن سیاه” نیز نمایان هستند، جز آن‌که در این شعر او تمایلش به افتخارات باستانی را با گفتاری درباره‌ی حجاب ترکیب می‌کند. در پس‌زمینه گذشته‌ی باستانی و اکنون شرم‌آور و ننگین ایران حضور دارد، اما نقطه‌ی کانونی و مرکزی حجاب، زن محجبه و «عروسان در کفن‌ها» است. این شعر با بیت زیر به پایان می‌رسد:

ورنه تا زن به کفن سر برده

نیمی از ملت ایران مرده

این شاعر بسیار مستعد و انقلابی افراطی که روزنامه‌نگار نیز بود، در میانه تا پایان سال‌های دهه‌ی سوم زندگی‌اش تا آنجا پیش رفت که دو مقاله در دفاع از برگزاری “عید خون” نوشت. او در این مقاله‌ها نوشت که در  طول سال تعداد زیادی از افراد فرادست جامعه ناگزیر دست به فساد و خیانت می‌زنند. به این ترتیب باید در ادامه‌ی این فسادها و خیانت‌ها 5 روز عید خون وجود داشته باشد، 4 روز اول که با خوشگذرانی و جشن سپری می‌شود، و سپس در روز پنجم همه‌ی خیانتکاران به قتل می‌رسند. به این ترتیب جامعه به خوشی و وضعیت پاک بازمی‌گردد. اگرچه او نمی‌تواند کاملن ذهنیاتش را درباره‌ی تعداد روزهای خونریزی همساز کند، چرا که در جایی دیگر از مقاله‌اش او درباره‌ی 5 روز ـ و نه یک روز ـ خونریزی در طول عید خون صحبت می‌کند.

1923-1925

در بین سال‌های 1921 تا 1923 همه چیز در جبهه‌ی سیاسی آرام نبود، بر عکس در این مدت کشاکشی پیش‌رونده میان رضاخان و حامیان مدرنیست ناسیونالیست او و مشروطه‌خواهان قدیمی به رهبری سید حسن مدرس وجود داشته است. مدرس قدرتمندترین چهره‌ی مجلس چهارم (1921-1923) بود که معمولن اکثریت را رهبری می‌کرد اما با قدرت یافتن سپاه رضاخان و موفقیتش در سرکوب شورش‌های استانی و آوردن امنیت به شهرها، بخت مدرس کاهش یافت. او قوام را در مسابقه‌ای غیر نظامی با رضاخان می‌دید و کوشید او را برای مدتی به سمت نخست وزیری برساند، اما این به وضوح مسیری نبود که می‌توانست به ظهور دیکتاتوری رضاخان بینجامد. همچنین مشروطه‌خواهان مستقلی مثل مستوفی‌الممالک، مشیرالدوله، برادرش موتمن الملک و حاج میرزا یحیی دولت آبادی وجود داشتند که تلاش‌های رضاخان را در فرونشاندن آشوب‌ مورد حمایت قرار دادند، اما به مشروطه‌خواهی واقعی و خالص وفادار بودند. بهار و تابستان 1923 شاهد پایان یافتن مجلس چهارم و برگزاری انتخابات مجلس پنجم بود. شاعران انقلابی هنوز در کارهایشان درباره‌ی رضاخان سکوت اختیار کرده بودند، اما از نخبگان قدیمی مثل مدرس ـ اگر تنها به دلیل حمایت او از قوام منفور ـ نفرت داشتند.

به محض انحلال مجلس چهارم عشقی به میدان آمد و از هیچ فحش و ناسزایی به تقریبن همه‌ی اعضای این مجلس فروگذار نکرد به جز سلیمان میرزا و مستوفی الممالک، اولی به خاطر اینکه با قوام ضدیت داشت و دومی به خاطر این که مدرس کوشیده بود قوام را به عنوان نخست وزیر جایگزینش کند. عشقی این کار را در یک قصیده‌ی مستزاد بلند با این مطلع به انجام رساند:

ین مجلس چارم بخدا ننگ بشر بود – دیدی چه خبر بود؟

هرکار که کردند ضرر روی ضرر بود – دیدی چه خبر بود؟[

این مجلس چارم، خودمانیم، ثمر داشت ؟!/ و الله ضرر داشت !

صد شکر که عمرش چو زمانه به گذر بود/  دیدی چه خبر بود ؟!

دیگر نکند هو، نزند جُفته «مدرِّس» / در سالن مجلس

بگذشت دگر مدتی ار محشر خر بود / دیدی چه خبر بود

دلیل آن‌که چنین اثری علیرغم قوانین و ترتیباتی که رضاخان اعمال کرده بود، امکان انتشار یافت، باید این باشد که باوجود حملاتی که در آن علیه سیاستمداران سنتی مثل مدرس و رضاخان وجود دارد، در باره رضاخان سکوت اختیار کرده است. عشقی همچنین قطعه‌ای در ملامت مجلس، شاه و دیگر شخصیت‌های برجسته سروده است اما در این قطعه نیز او رضاخان را خارج از دایره‌ی این افراد باقی گذاشته است. در واقع در سال‌های میان 1921 تا 1923 این سکوت کرکننده در ادبیات سیاسی در مورد رضاخان تداوم داشت. سرایندگانی اقلیت و ناشناس ممکن است ستایش‌هایی از رضاخان به انتشار رسانده باشند، اما شاید تنها شاعر نسبتن محترمی که مدیحه‌ای برای رضاخان سرود، وحید دستگری بود، کسی که عشقی او را در قصیده‌ای فقط به خاطر آن‌که به طور ضمنی  عارف و عشقی را در شعرش کم‌ارج کرده بود، مورد انتقاد قرار داد، اگرچه عشقی به طور ضمنی ستایش او از رضاخان را تایید می‌کرد.

اما به هر حال این روند به زودی تغییر یافت. با گشایش مجلس پنجم، مدرس تلاش کرد اما نتوانست قوام را به سمت نخست وزیری برساند. مشیرالدوله‌ی معروف ،که حریف رضاخان نبود، در حال انتخاب شدن بود. اما خیلی زود رضاخان  با زیرکی مشیرالدوله را از مقامش به زیر کشید، درست هنگامی که رضاخان با یک حرکت، قوام را تبعید کرد، شاه را به اروپا فرستاد و نخست وزیر شد. این اتفاقات در اکتبر 1923 افتاد و او اکنون رسمن خود حکومت بود. او به زودی همزمان فرمانده ارتش نیز شد، حرکتی که مصدق و سایر مستقل‌ها از آن حمایت کردند اما مدرس در برابر آن مقاومت نکرد.

برای رضاخان تنها یک قدم باقی مانده بود تا دیکتاتور ایران شود، و او و هواداران نظامی و غیر نظامی‌اش معتقد بودند که این امر تنها می‌تواند با تغییر رژیم و اعلام جمهوری به دست آید. میدان تضادهای سیاسی اکنون وسعت یافته و گشوده شده بود، اگرچه مستقل‌ها هنوز در حاشیه بودند تا اینکه یکی از آن‌ها، مؤتن الملک، سخنگوی مجلس، آرامش خود را از دست داد و رضاخان را به خاطر دادن دستور حمله به گارد مجلس علیه تظاهرکنندگان مخالف با جمهوری در بیرون مجلس گوشمالی داد.

سیلی از درخواست‌ها به مجلس در حمایت از اعلام جمهوری روزانه ارسال می‌شد، به ویژه از ایالاتی که فرماندهان ارتش در آن‌جا حکمرانان واقعی بودند. رضاخان به خاطر بسیاری از اتحادها و پیوستگی‌ها که در جبهه‌ی او اتفاق افتاده بود و بیشتر از آن به خاطر حمایت دموکرات‌ها و سوسیال دموکرات‌ها که باور داشتند یک رژیم جمهوری رژیمی مترقی است، اکثریت مجلس را در اختیار داشت. می‌رفت که مبارزه‌ای خونین شکل بگیرد. با هر حسابی فراخوان برای جمهوری می‌باید به موفقیت دست می‌یافت، چراکه رضاخان، ارتش و اکثریت مجلس از آن پشتیبانی می‌کردند، اما اعلام جمهوری به دو دلیل بنیادی با شکست مواجه شد. نخست اینکه آن‌ها بیش از حد به خود مطمئن  بودند و قصد داشتند باشتاب اعلام جمهوری کنند و رضاخان را در مارچ 1924به ریاست جمهوری برسانند، طوری که رضاخان تبریک نوروزی را به عنوان رئیس جمهوری بگوید. دوم اینکه مدرس، هم با قدرت فوق‌العاده اثرگذار کلام و هم با بسیج مردم عادی و بازاریان برای ایستادگی در برابر اعلام جمهوری، نقش خود را با هوشیاری بازی کرد. این تلاش‌ها آن‌چنان کارساز بود که رضاخان تسلیم شد. به هر حال او به زودی با جلال و جبروت از املاکش  به تهران بازگشت. پس از این دیگر هیچ اسمی از جمهوری میان آورده نشد.

عارف، عشقی و بهار  به میدان آمدند. عارف بسیار خوشحال بود در حالی که عشقی به اپوزیسیون به رهبری مدرس پیوسته بود و بهار از اعضای رهبری آن بود. عارف همه‌ی مصائب ایران را به عنوان حاصل عملکرد شاه و سیاستمداران سنتی می‌دید، بنابراین کنسرت‌هایی ترتیب داد و شعرهایی سرود که در آن‌ها او در ستایش جمهوری و رضاخان می‌خواند، اگرچه  او دیدگاهش را در باره‌ی رضاخان بعد از آن‌که بر تخت نشست، تغییر داد.

باد سردار سپه زنده به ایران عارف

دولت رو به فنا را به بقا خواهد برد

و در ستایش جمهوری:

پس از مصیبت قاجار عید جمهوری

یقین بدان بود امروز بهترین اعیاد

خوشم که دست طبیعت گذاشت دردربار

چراغ سلطنت شاه در دریچه باد

 پاسخ بهار و عشقی کاملن در تقابل با عارف بود. عشقی به شدت خشمگین بود. بهار ابتدا یک مسمط موشح سرود و آن را در یک روزنامه‌ی طرفدار رضاخان به چاپ رساند. این شعر ظاهرن در موافقت با جمهوری بود اما خواندن آن به صورت موشح معنای کاملن متضادی داشت:

در پرده جمهوری کوبد در شاهی

ما بی خبر و دشمن طماع زرنگ است

او همچنین شعری بلند، کنایه‌آمیز، هزل‌آمیز و طنزآمیز به نام جمهوری‌نامه سرود.  این شعر در پی فروپاشی کمپین جمهوری‌خواهی مراحل مختلف آن را با جزئیات توصیف می‌کرد. این باور وجود دارد که این شعر کار عشقی بوده است، کسی که اشعار و مقالات بسیار پرشورتری را با امضای خودش علیه جمهوری پیشنهاد شده منتشر می‌کرد، و پس از حادثه‌ی ترور او توسط دو مأمور پلیس ادامه یافته است. به هر حال جمهوری نامه تولید مشترک میان عشقی و ملک الشعرای بهار بود، اگرچه در میان بیش از 40 قطعه تنها 4 تای آن‌ها توسط عشقی نوشته شده بود. این شعر توصیف کم و بیش صادقانه و وفادارانه از کمپین جمهوری‌  و شکست آن از دید مخالفین بود. این شعر با زبان تا حدی محاوره‌ای و شکل روایی ژورنالیستی آن در گزارش رخدادهای معاصر، تقریبن در اشعار سیاسی فارسی در قرن بیستم یگانه است.

اگر پیدا شود در ملک یک فرد

 بمانند رضا خان جوانمرد

کنندش دوره فورا چند ولگرد

به فکر این که باید ضایعش کرد

بگویند از سر شه تاج بردار

 به فرق خویشتن آن تاج بگذار…

و با ارجاع به یکی از هواخواهان پرشور جمهوری:

چ ه جمهوری عجب دارم من از او

مگر او غافل است از قصد یارو

که می خواهد نشیند جای قاجار

همان طوری که کرد آن مرد افشار…

و بیشتر

نخستین بار سازیم آفتابی

علامت های سرخ انقلابی

که جمهوری بود حرفی حسابی

 چو  گشتی تو رئیس انتخابی

  بباید  گفت کین مرد فداکار

بود خود پادشاهی را سزاوار…

اما عشقی دنباله‌ی کار را رها نکرد. او قطعه‌ای دراماتیک نوشت در روزنامه‌اش قرن بیستم که در آن رهبر کبیر (قائد) و سمبل (مظهور) جمهوری‌خواهی نقشش را ابتدا اجرا می‌کند. در صدر ویژگی‌های شعر تصویر مرد درنده‌خویی در یونیفرم ارتش قرار داده شده است، در زیر سایه‌ی جان بولکه در یک دستش یک اسلحه و در دست دیگرش مشتی از پول گرفته است. سپس همسرایی‌ای از روزنامه‌های طرفدار رضاخان وجود دارد که یک به یک مورد اشاره قرار می‌گیرند و با حیوانات مختلفی مثل مار، گربه، موش تصویر می‌شوند و به وفاداریشان به رهبر اقرار می‌کنند. به عنوان مثال موش (روزنامه‌ی کوشش) به رضا خان می‌گوید:

من موشک مسکینم ، پا بند تو ، جیر جیر جیر ،

کردست مرا سرمست ، لبخند تو ، جیر جیر جیر

در دزدی و کلاشی مانند تو ، جیر جیر جیر

تا نرم شود دندم ، چون دند تو ، جیر جیر جیر…

عشقی همچنین مثنوی بلندی بر اساس یک افسانه‌ی عامیانه درباره‌ی مردی به نام یاسی نوشت [مثنوی جمهوری سوار]. او شیادی بود که از یک فرد ساده‌لوح منفعت می‌برد و شیره‌ی او را می‌دزدید:

یاسی ما هست ای یار عزیز

حضرت جمبول یعنی  انگلیز

بریتانیا ابتدا تلاش کرد با تحمیل توافق 1919 ایران را بخورد، چنان که یاسی شیره را خورد. این تدبیر انگلیس نتیجه نداد و او کودتا را طراحی کرد. اما سید ضیا طراحی او را به هم ریخت. این بار او تصمیم گرفت که از یک راه غیر مستقیم استفاده کند و به این ترتیب ایده‌ی جمهوری خواهی را پیش کشید. درست مثل یاسی، او سوار الاغ شد تا شیره را بدزدد. سم خر جمهوری‌خواهی بر روی زمین نمایان بود و دست بریتانیا  در شیره قرار داشت. می‌گوید:

خـلـق جـمـهوری‌طلب را خر کنم

زانـچـه کـردم بـعـد از ایـن بدتر کنم

پـای جـمـهـوری چـو آمد در میان

خـر شـــوند از رؤیـتش ایـرانـیـان

پس بریـزم در بـر هـریـک عـلـیـق

جمله را افسـار سـازم زین طــریــق

گـر نـگردد مـانــع مــن روزگـار

مـی شـوم بــر گـُـرده‌ی آنــهــا سوار

فـرق جـمـعی شـیـره‌مالی می‌کنم

خـمـره را از شیـره خـالی مـی‌کـنــم

ظاهراً جـمـهوری پـر زرق و بــرق

و از تـجـدد هـم کـُـلـه آن را بـه فـرق

بـاطـنـاً یـاسـی ایـران انـگـلـیس

خـر شود بـدنـام و یـاسـی شیره لیس

عشقی در همان شماره‌ی روزنامه‌اش اثر دراماتیک دیگری نوشت که در آن تابوت جمهوری‌خواهی بوسیله‌ی سوگواران حمل می‌شود. در روزنامه تصویری از تابوتی وجود دارد که در زیر آن نوشته شده جنازه مرحوم جمهوری قلابی و تعدادی لاشخور بال‌هایشان را بر آن گسترده‌اند:

لاشخوران جانب لش پر زدند
از غم این فاجعه بر سر زدند
بر سر و بر سینه به مکرر زدند
چنگ به تابوت پر از زر زدند
سهم ربودند از آن سکه ها
آه که جمهوری ما شد فنا

این اشعار تند و توهین آمیز بودند و همگی در یک شماره یعنی آخرین شماره‌ی روزنامه‌ی عشقی منتشر شدند. نیاز به گفتن نیست که توصیف او از توافقنامه‌ی 1919، کودتا و کمپین جمهوری خواهی حقیقت نداشتند. اگرچه اندکی بعد عشقی که پنهان شده بود، به دست دو مامور پلیس در روز روشن به قتل رسید. این واقعه در جون 1924 دو هفته قبل از حادثه‌‌ی سقاخانه اتفاق افتاد که منجر به کشته شدن ناخواسته‌ی فرستاده‌ی امریکا در ایران شد. دولت به طرز ناعادلانه‌ای مخالفین را در خصوص همه‌ی این اتفاقات سرزنش کرد و دوره‌ای از سرکوب متعاقب آن آغاز گشت. در این میان 12 روزنامه‌نگار در اعتراض به قتل عشقی و اینکه هیچ امنیتی برای آنان باقی نمانده است، آغاز به بست‌نشینی در مجلس کردند. ملک‌الشعرای بهار از ایراد سخنرانی‌ای در باره‌ی مسئولیت قتل عشقی بازداشته شد، اما بعدتر او سخنرانی‌ای در دفاع از مخالفین در برابر اتهام مسئولیت در حادثه‌ی سقاخانه ایراد کرد و علیه پی‌آمدهای ستم حکومت به اعتراض پرداخت. بسیاری از افراد در درون حکومت و مخالفین این مسائل را طرح بریتانیا می‌داستند، درحالی که بریتانیا و ایالات متحد مظنون به نقش رضاخان در این حوادث بودند.

یک سال و سه ماه دیگر طول کشید و کشاکش‌های قدرت بسیاری رخ داد تا بخت مخالفین کاهش یابد، پیش از آن‌که جمهوری‌خواهان بتوانند رژیم را تغییر دهند و با سلطنت پهلوی جایگزین کنند. رای گیری مجلس در 31 اکتبر 1925 انجام شد. در عصرگاه 29 اکتبر بحثی طولانی راجع به درخواست‌های عمومی دریافت شده برای خلع قاجار برقرار بود. بهار یک سخنرانی مستدل، معتدل و نافذ به نمایندگی از مخالفین ایراد کرد. تاکید او بر این بحث استوار بود که هر تصمیمی که گرفته می‌شود باید دقیقن مبتنی بر قانون اساسی باشد.

ماموران به آنجا رفتند تا او را به قتل برسانند اما نه به دلیل سخنرانی ـ  صرفن به خاطر این که هراس را در دل اپوزیسیون بگسترانند ـ اما در این مورد آن‌ها به اشتباه یک روزنامه‌نگار طرفدار رضاخان را کشتند. ایده‌ی آن‌ها ترساندن و مرعوب کردن 12 نفر یا بسیاری از نمایندگانی بود که مخالف این حرکت بودند و نگاهی به تعداد نمایندگانی که به موافقین پیوستند یا در جلسه‌‌ی دو روز بعد مجلس زمانی که رای گیری انجام می‌شد غایب بودند، نشان می‌دهد که آن‌ها در این کار موفق بودند. اگرچه آن‌ها حتا اگر این تاکتیک‌ها را به کار نمی‌بستند هم رای لازم را کسب می‌کردند.

بهار به خفا رفت و پنهان شد و قصیده‌ی تکان‌دهنده‌ای در واکنش به حال و روز مردی نوشت که آن شب به طرزی خشونت آمیز کشته شد و برای مرگ روزنامه‌نگار بیچاره‌ای که از قزوین سفر کرده بود تا اخبار رویداد بزرگ را برای روزنامه‌اش رعد پوشش دهد، تأسف خورد:

شب چو دیوان به حصار فلکی راه زدند

اختران میخ براین بر شده درگاه زدند…

خواستند اهرمنان تا ز کمینگاه مرا

خون  بریزند از آن رو گه و بیگاه زدند

ناگهان واعظ قزوین به کمینگاه  رسید

بر سرش ریخته وزندگی اش تاه زدند …

بر تو ای واعظ مسکین دل من سوخت ازآنک

 خونیان بر تو چنان ضربت جانکاه زدند…

شدی از قزوین تا تمشیت رعد کنی

جای رعدت به جگر صاعقه ناگاه زدند

مدت کوتاهی پس از آن، عصر مشروطه به پایان رسید.

Homa Katouzian, “Literature and Politics in Iran, 1919–1925,” Iran Nameh, 30:2 (Summer 2015), XX-XLVII

این یادداشت پیش از این در انسان شناسی و فرهنگ به نشانی زیر منتشر شده است.

http://anthropology.ir/node/29033