در فاصلهی سالهای 1391 تا 1395حیاط خلوت دانشکدهی علوم انسانی دانشگاه تربیت مدرس، قبل از آن که توش بساط بوفه به پا کنند، یکی از بهترین جاهای دنیا برای تنهانشستن و فکرکردن بود. این یکی از معدود جملههای مثبتی است که میتوانم درباره سالهای تربیتمدرس بگویم. خوشحالم که روز 17 دیماه 1402 و به دعوت بچههای انجمن علمی جامعهشناسی دانشگاه، دوباره رفتم آنجا تا بهعنوان یک سالبالایی از تجربهی تزنویسیام با دانشجویان جامعهشناسی حرف بزنم. فایل صوتی جلسه را اینجا میگذارم، به امید اینکه حرفهایم کمکحال دانشجویانی باشد که باید در دوران ناامیدی و تباهی تز جامعهشناسی بنویسند.
برچسب: مشروطه
مشروطه، باور به عاملیت فردی و جمعی
مصاحبه با مجلهی «چشمانداز ایران»، شمارهی ۱۲۸، تیر و مرداد ۱۴۰۰
- به عنوان سوال نخست، از نظر شما مدرنیته چیست و آیا میتوان تعریف جامعی از مدرنیته ارائه داد؟
مارشال برمن تجربهی مدرنیته را با ارجاع به جملهای از مارکس شرح داده است. او میگوید تجربهی مدرنیته تجربهی تعلق به جهانی است که در آن هر آنچه سخت است و استوار دود میشود و به هوا میرود. انسانهای دوران معاصر در معرض دگرگونیهای عمیق و گستردهي ذهنی و عینی بودهاند. افکار و اندیشهها و ایدههای انقلابی رواج پیدا کردهاند، علم و تکنولوژی به شکلی بیسابقه متحول شدهاند و چهرهی جهان پیرامون ما را به طرزی بنیادی تغییر دادهاند. این دگرگونیهای عمیق آدمها را در موقعیت پی گرفتن یک شیوهی زندگی جدید قرار داده است. بنابراین مدرنیته بیش از هر چیز یک شیوهی بودن در جهان است. تمایز اصلی این شیوهی زندگی از شیوههای ماقبلش این است که انسان مدرن با فراتر رفتن از دایرهی استیلای همهی نیروهای طبیعی و ماوراءطبیعی- که پیشتر خود را مقهور آنها میدانست- خودش زمام زندگی و سرنوشتش را به دست میگیرد. قرار است انسان مدرن خودش هستی و سرنوشت خودش را بسازد و فرض بر این است که این امور چیزهایی از پیش مقدر شده نیستند. این کوشش برای ساختن و بازساختن ویژگی مدرنیته هم در سطح فردی و هم جمعی است. آدمها در این شیوهی زندگی تصور میکنند میتوانند خودشان با عاملیت خودشان جهان موجود را عوض کنند و جهان جدید را آنطور که میپندارند «درست» است بازسازی کنند. آدمهایی که این شیوهی زندگی را در پیش گرفتهاند آگاهانه یا ناآگاهانه باور دارند که آنچه هست تقدیر و سرنوشت محتوم ما نیست. میتوان تغییرش دارد یا به عبارتی میتوان آن را ساخت و برای اینکار تنها راه این است که خودمان به عنوان انسان دست به کار شویم و آینده را آنطور که فکر میکنیم درست است بسازیم.
من روی کلمه «درست» یا آنچیزی که آدمهای مدرن تصور میکنند شکل و شمایل درستِ ساختن جهان است تأکید میکنم چون هیچ درستِ واحدِ یکپارچهی از پیش موجودی در این شیوهی بودن در جهان وجود ندارد. انسان مدرن با هستی خودش تنهاست، در مقام گزینش است و در این گزینش هیچ معیاری غیر از قوهي تشخیص انسانی خودش در اختیار ندارد. و چون قوهی تشخیص انسانی ناکامل و در معرض خطاست، آدم مدرن اشتباه میکند اما با همین قوهی تشخیص میتواند اشتباهاتش را بفهمد و دربارهی آنچه انجام داده است بازاندیشی کند. بر همین منوال تاریخ مدرنیته تاریخ آزمون و خطاست به جای آنکه یک تاریخ جهتمند سرراست یکپارچه باشد. این آزمون و خطا در واقع جزء جداییناپذیر مدرنیته است. ویژگی آن است، نه بخشی از پیامدهای ناگوار آن.
یک مثل بزنم: ما در زندگی فردی دو شیوه برای زیستن پیش رو داریم: راه اول این است که همان شیوهی امتحانپسدادهي پیشینیانمان را بپذیریم. همانطوری زندگی کنیم که نسل قبل و نسلهای قبلتر میزیستند و حالا در قالب مجموعهای از قواعد دربارهي شیوه تجربهاندوزی، اشتغال، تشکیل خانواده، فرزندآوری و … به دست ما رسیده است. راه دوم این است که فارغ از آنچه پیشینیان کردهاند، مستقلاً بیندیشیم و راه خودمان را برای زندگی کردن پیدا کنیم. این شیوهی دوم همان راه و روش مدرنِ زیستن در جهان است. در این راه و روش ما باید خود را بر اساس تشخیص خودمان بسازیم، باید با اتکا به قوهي تشخیص خودمان انتخاب کنیم و تصمیم بگیریم. در فرایند زندگی به این سبک همواره در معرض خطا، انتخاب و تصمیم اشتباه قرار داریم و اضطراب ناشی از اشتباهاتی که خودمان عامل اصلی آن هستیم همیشه با ماست. در عین حال این امکان را داریم که خطاهایمان را دریابیم، در آنها تأمل کنیم و راهمان را تغییر دهیم. در زندگی جمعی هم همینطور است. لازمهی مدرنیتهی سیاسی این است که مردم به شیوهای خودمختار به پاسخ این پرسش بیندیشند که بهترین راه و روش ادارهی زندگی جمعی چیست؟ حاکمان باید چه کسانی باشند و چطور باید آنها را انتخاب کرد؟ و سؤالهایی از این دست. آیا در پاسخهایی که در زمانها و مکانهای مختلف برای این پرسشها پیدا میکنیم مصون از خطا هستیم؟ آیا چیزی که به آن مدرنیته میگوییم یک پاسخ واحد همواره درست برای این سؤالها مشخص کرده است؟ آیا فرمول ساده و سرراستی برای مدرنیتهی سیاسی وجود دارد؟ از حیث تئوریک پاسخ این پرسشها منفی است. تاریخ معاصر جهان هم در جواب این پرسشها قاطعانه میگوید نه. ویژگی تاریخی مدرنیتهی سیاسی همین آزمون و خطاهای پیاپی ناشی از عدم قطعیت بوده است. فرایندی که البته همچنان ادامه دارد.
- شما در کتاب خود از مدرنیتههای چندگانه صحبت کردهاید. آیا این چندگانه بودن مربوط به محیط جغرافیایی است؟ به عبارت دیگر ما مدرنیته ایرانی، مدرنتیه ترکیهای، مدرنتینه افریقایی و… یا در یک محیط جغرافیایی در حوزههای مختلف مطرح است مانند مدرنیته اقتصادی، سیاسی، یا اجتماعی؟
مدرنیتههای اقتصادی، سیاسی و اجتماعی ابعاد مختلف مدرنیتهاند که همه در یک ویژگی با هم مشترکند: چندگانگی. و این چندگانگی لزوماً ناشی از تنوع جغرافیایی نیست.
برای توضیح معنای این چندگانگی اجازه بدهید بحث را در قالب همان مثالهای قبلی ادامه دهیم. اگر فرض کنیم من و شما آدمهایی هستیم که شیوهی مدرن و در واقع آن راه دوم را برای زندگی انتخاب کردهایم، باید به این سؤال به شکل خودمختار پاسخ دهیم که من میخواهم چطور زندگی کنم؟ آیا ما لزوماً به این پرسش جوابهای مشابهی خواهیم داد؟ اگر جوابهای متفاوتی برای این سؤال پیدا کنیم، هر دو مدرن هستیم ولی به شیوههایی متفاوت. پاسخهای متفاوتی به این پرسش میدهیم چون آدمهای متفاوتی هستیم و تجربهی زیستهی متفاوتی داریم. ما بر حسب جنسیتمان، منزلت اجتماعی و جایگاه طبقاتیمان، پیشینهی خانوادگیمان و بسیاری چیزهای دیگر که خودمان نقشی در تعیین آنها نداشتهایم، متفاوت میاندیشیم و بنابراین پاسخهای متفاوتی برای آن سؤال پیدا میکنیم. برویم سراغ سؤال دوم که مربوط به مدرنیتهی سیاسی و در سطح جمعی بود: زندگی جمعی و همگانی را چطور باید اداره کرد؟ آیا پاسخ خودمختار همهی اجتماعات در همهی زمانها و مکانها به این پرسش همسان خواهد بود؟ ضرورتاً نه. ممکن است پاسخهای متفاوتی بدهند و در واقع تفاوت در این پاسخهاست که باعث چندگانگی مدرنیتههای سیاسی میشود.
منشأ اصلی این چندگانگی جغرافیا و به ویژه آنچه امروز به شکل مرزبندی دولتهای ملی در جغرافیای جهان میشناسیم نیست. بعضی از محققان مثل آیزنشتاد و آرناسون معتقدند تمدنها واحد تحلیل درست در فهم چندگانگی مدرنیتهها هستند. در خاستگاه مدرنیته که تمدن مسیحی اروپاست، پاسخهای ارائه شده به پرسشهایی مثل آن پرسش اساسی مدرنیتهی سیاسی، مشخصاً با گذشتهی تمدنی اروپای مسیحی ارتباط دارند. با سرایت مدرنیته به سایر تمدنها، شکل و شمایل مدرنیته هم متناسب با ویژگیهای تمدنی تغییر میکند. به عبارت دیگر وقتی مدرنیته خارج از خاستگاه اولیهاش در سایر تمدنها به بار مینشیند، تغییر شکل میدهد. پاسخها ممکن است متفاوت باشند و متناسب با آن شکل و شمایل نهادهای مدرنی که در این تمدنها پا میگیرد هم متفاوت خواهد بود. در اینجا چیزی که باعث تفاوت میشود در واقع تجربهی جمعی متفاوت هر تمدن با تمدن دیگر است. تجربهای که در منظومههای فرهنگی و نهادی پیشامدرنِ این تمدنها متبلور است. بنابراین مدرنیتهها از هیچ به وجود نمیآیند. مدرنیته شکافی جادویی در خط زمان نیست که پس از آن همه چیز به کلی دگرگون شود یا از نو به وجود بیاید. در هر محیط و بافتار فرهنگی یا تمدنی میتوانیم انتظار شکوفایی شکل متفاوتی از مدرنیته را داشته باشیم. پس اصلاً قرار نیست با مدرن شدن جهان همهی جوامع به شکلی همسان و یکپارچه در بیایند. عجیب است که این فرض غیر منطقی سالها یکی از مفروضات اصلی جریان اصلی جامعهشناسی بوده است. بسیاری از نسخههای نظریهی مدرنیزاسیون و برخی از نظریههای توسعه انتظار دارند همهی جهان غیر غربی پس از طی مراحلی به رونوشتهایی از اروپای غربی تبدیل شوند.
نکتهي مهم این است که گذشتههای فرهنگی نمیمیرند و بیمقدمه، به طرزی معجزهآسا از حافظهی جمعی ما پاک نمیشوند. اگر ویژگی اصلی مدرنیته را پاسخهای خودآیین عاملان انسانی به پرسشهای اساسی بدانیم، باید گفت این پاسخها را نمیتوان از بافتارهای فرهنگی پاسخگویان جدا کرد. امروز میدانیم که انسان مدرن در واقع به صورت مطلق خودمختار نیست. چون انسانها به شیوهای فرهنگی میاندیشند. از عناصر و طرحوارههایی برای اندیشیدن استفاده میکنند که ناگزیر ریشه در فرهنگ و تمدنی خاص دارند. پس شکل و شمایل مدرنیتهی آدمهایی که مثلاً در ایرانِ آغاز قرن بیستم میلادی زندگی میکنند و میخواهند در حیات جمعیشان طرحی نو دراندازند، چون پیشینهی فرهنگی مشخص و تجربهی تاریخی خاص خودشان را دارند کپی برابر اصل مدرنیتهی آدمهایی که همان موقع یا حتی یک قرن پیش از آن مثلاً در فرانسه میزیستهاند از آب درنمیآید.
اینجا موضوعی حاشیهای اما مهم وجود دارد: همانطور که ممکن است از ترکیب شیمیایی دو عنصر بیضرر مادهای کشنده و خطرناک به وجود بیاید، ترکیب مدرنیته با عناصر فرهنگهای مختلف یا به عبارت دیگر بازآفرینی مدرنیته در محیطهای فرهنگی مختلف ممکن است همیشه آنطور که انتظار میرود نتایج مفید و رهاییبخش نداشته باشد. اقسام گوناگون بنیادگرایی دینی که در جهان امروز با آنها مواجهیم، حاصل چنین ترکیبی هستند و جزئی از سویهی تاریک مدرنیته.
- با تعریف عمومیای که از مدرنیته وجود دارد و آن را در برابر سنت میبینند، انقلاب مشروطه به عنوان یک سرفصل مهم در تقابل سنت و مدرنیته تعریف می شود. با تعریفی که شما از مدرنیته دارید نیز آیا مشروطه یک نقطه عطف (به معنی آنکه در این نقطه تغییر جهت در مسیر حرکت داد شود) در روند مدرنیته (اگر مدرنیته را دارای روند بدانیم) به شمار میرود؟
من فکر میکنم از هر زاویه که به رخداد مشروطه نگاه کنیم، آن را یک نقطه عطف تاریخی خواهیم دید. در جنبش مشروطه ایرانیان یا بهتر است بگوییم بخشی از ایرانیان در موقعیت بیسابقهای قرار گرفتند. فعل و انفعالهای گوناگونی – که مهمترینشان مواجههی ایرانیان با قدرتهای استعمارگر اروپایی بود – این امکان را برای گروههایی از مردم ایران فراهم کرد که به خودشان، فرهنگ و نظام سیاسی و اجتماعیشان در آینهی «دیگری» نگاه کنند. نگرش انتقادی به آنچه که هست و شیوهای که روال مرسوم زندگی فردی، اجتماعی و سیاسی ماست تاحدی حاصل همین مواجهه بود. رفته رفته این باور در میان برخی گروهها شکل گرفت که این روالهای مرسوم نادرستاند و برای درست کردن آنها باید خودشان دست به کار شوند. به عبارت دیگر آنها به این باور رسیدند که میشود و باید جهان پیرامون را با اراده و کوشش انسانی از نو ساخت. در واقع ایدهی اصلی انقلاب به عنوان پدیدهای مدرن همین است: گروهی از آدمها با اتکا به عاملیت جمعی خودشان میکوشند جهان پیرامون را دگرگون کنند و مشروطه اولین تجربهی انقلابی ایرانیان بود؛ تجربهای که مسیر تاریخ ایران را تغییر داد. با این همه نباید تصور کنیم با مشروطه تاریخ ایران بین چیزهای مبهمی که به آنها جامعهي «سنتی» و «مدرن» میگویند دوپاره شده است. بعضی اوقات طوری راجع به تاریخ ایران حرف میزنیم که گویی با فرارسیدن دوران مشروطه ایران از سیارهای در منظومهی «سنت» به سیارهی دوردستی در منظومهی «مدرن» پرتاب شده و همه چیز از نو آغاز شده است. من در کتاب «مدرنیتهی سیاسی در ایران» سعی کردهام نشان دهم چطور گروهی از ایرانیان در دوران مشروطه کوشیدهاند در مواجهه با غرب و با رجوع به عناصر فرهنگی آشنا و شناختهشدهی خودشان مدرنیتهی سیاسی اروپایی را در ایران بازآفرینی کنند. حاصل این تلاشها چیزی است که آن را به عنوان مشروطهی ایرانی و به عنوان بخشی مهم از تاریخ معاصر ایران میشناسیم. واضح است که این تلاش مثل همهی تلاشهای مردم دیگر نقاط جهان برای بازسازی نظام سیاسی به شیوهای مدرن همراه با خطا بوده است اما همانطور که قبلاً عرض کردم این آزمون و خطا ویژگی ناگزیر مدرنیتهی سیاسی است. مشروطهی ایرانی یکی از صورتهای ممکنِ تحقق مدرنیتهی سیاسی در یک زمان، مکان و شرایط خاص بود. صورت دیگری از آن در انقلاب اسلامی سال ۱۳۵۷ محقق شد و صورتهای دیگر آن را شاید اگر کمی بیشتر عمر کنیم ببینیم. مشروطه از بطن دنیای پیش از مشروطه زاده شد، انقلاب اسلامی از دل شرایط پیش از آن و همین امروز در حال ساختن چیزی هستیم که در آینده زاده خواهد شد. میخواهم بگویم تاریخ تکهپاره نمیشود. مدرن شدن به معنای قدم گذاشتن در سرزمینی جدید که قرار است در آن همه چیز از نقطهی صفر آغاز شود نیست و گذشته را نمیشود پاک کرد یا دور ریخت. خود مدرنیتهي سیاسی هم یک فرایند است. قرار نیست که روزی در گذشته یا آینده به اصطلاح مدرن شویم و تاریخ به پایان برسد. این آزمون و خطای انسانی همچنان ادامه خواهد داشت.
- مهمترین دستاورد مشروطه را در تکوین مدرنتیه سیاسی در ایران چه میدانید و مهمترین مانعی که اجازه نداد این روند ادامه پیدا کند چه بود؟
به نظر من مهمترین دستاورد مشروطه انتشار تدریجی باور به عاملیت فردی و جمعی در ساختن سرنوشت همگانی بود. همین باور مسبب شکلگیری اولین جنبش اجتماعی جدید در ایران شد که به نوبهی خود تاریخ پس از خود را تحت تأثیر قاطع و تعیینکننده قرار داد. وقتی کسانی دست به عمل سیاسی و انقلابی میزنند یعنی باور به تقدیرگرایی و تسلیم بودن در برابر سرنوشت را کنار گذاشتهاند یا نوع نگاهشان نسبت به این موضوعات دگرگون شده است.
من با شما موافق نیستم که روند مدرنیتهی سیاسی در ایران پس از مشروطه متوقف شده است. البته میدانم تلقی عمومی همین است. خیلیها معتقدند با شکست مشروطه و بسیاری دیگر میگویند با انقلاب اسلامی فرایند مدرنیتهی سیاسی در ایران به پایان رسیده است. به نظرم منشأ این طرز تلقیها این تصور نادرست است که گمان میکنیم مدرنیتهی سیاسی مترادف با آزادیخواهی و دموکراسی است و اقتدارگرایی یا همهی آن رویههای سیاسی که دوستشان نداریم، خارج از دایرهی شمول مدرنیته قرار میگیرند. اینطور نیست. اینها گونهها یا اشکال مختلف مدرنیتهي سیاسی هستند. همان پاسخهای متفاوتی هستند که در موقعیتهای متفاوت به پرسش بنیادی سیاست داده میشود. باز تأکید میکنم که مدرنیتهی سیاسی فرایند آزمون و خطای انسانی است. بسیاری از کسانی که راه به قدرت رسیدن رضاخان را هموار کردند، پیشتر برای آرمانهای مشروطه کوشیده بودند. اما اوضاع طوری پیش رفت که بسیاری از مشروطهخواهان نتیجه گرفتند در آن وضعیتی که ایران بود تنها با تأسیس پارلمان و نوشتن قانون و محدود کردن قدرت شاه اوضاع درست نمیشود و باید چارهي دیگری اندیشید. مثلاً عدهای به این فکر کردند که پیش از هر اصلاحی باید یک «دولت-ملت» یکپارچهی ایرانی تشکیل داد و برای این کار در آن شرایط حضور یک حاکم مقتدر و به قول خودشان «منور» را ضروری میدیدند. این فرایند آزمون و خطا در جنبش ملی شدن صنعت نفت و در انقلاب اسلامی ادامه پیدا کرد و همین امروز هم ادامه دارد.
امر به فرمانبری، نهی از سرکشی
سالار کاشانی
صبح یک روز گرم از تیرماه سال هزار و سیصد و نود و شش خورشیدی، مردی در متروی شهرری تهران با گلولهی مستقیم پلیس کشته شد. گزارش این قتل با روایتهایی متناقض از منابعی مختلف همراه بود، اما دست کم این را از واقعیتِ ماجرا میدانیم که دعوا بر سر «امر به معروف و نهی از منکر» برپا شده است. روحانیای در ایستگاه مترو، «معروفی» را به دختری امر میکند، مرد مقتول با تیغ به جان روحانی میافتد و پلیس با اسلحه به جان مرد مقتول. داستانی تکراری از مواجههی آمران به معروف و ناهیان از منکر با سرکشانِ زندگی روزمره. این نوشته، گوشهای از داستان امر به معروف و نهی از منکر در تاریخ معاصر ایران است؛ داستانِ نسبت دادن معانی متفاوت و متضاد به یک مفهومِ شرعی، که شاید حاصل آن کمک کند دریابیم امر به معروفی که امروز میشناسیم، چگونه به آنچه که هست تبدیل شد و چگونه در چارچوب گفتمانهای حاکم بر عرصهی قدرت و سیاستِ ایران معنا یافت. ترسیم طرحی تماموکمال از سرگذشت تاریخی این پدیده، نیازمند مجالی فراختر از این یادداشت کوتاه و مطالعهای جامعتر از آنی است که پیش رو دارید. من تنها میکوشم، معانی نسبت داده شده به این مفهوم را در دو اپیزود تاریخی توصیف کنم: یکی عصر مشروطه و دیگری روزگار کنونی. توضیح این نکته ضروری است که نویسنده در متن پیش رو، در جستجوی یافتن «معنای اصیل» امر به معروف و نهی از منکر یا یافتن معنای اوریجینال آن در اسلام نیست.
عصر مشروطه
روزگار مشروطهخواهی، سرآغاز پدیدآمدن درکی نو از وضع ایران در قیاس با اوضاع متحول جهانی بود؛ درکی که ایرانیان را به پشت سر گذاشتن بساط کهنهی نهادی و گفتمانیشان و درانداختن طرحی نو برای رهاشدن از «نقصانها و عقبماندگی»های جامعه و سیاست در ایران برانگیخت. همزمان در این روزگار، ایرانیان با مجموعهای از مفاهیم جدید فلسفی و سیاسی آشنا شدند که از غرب میآمد. مشروطهخواهانِ نخستین، راز توسعهی چشمگیر غرب را در کشف همین مفاهیم جدید تشخیص دادند و کوشیدند هموطنانشان را نیز با آنها آشنا کنند. اما دشواریِ کار روشنفکرانِ مشروطهخواه این بود که مفاهیم جدید هیچ پیشینه و مابهازایی در سنتهای فکری و گفتمانهای سیاسی ایرانی نداشتند. استراتژی بسیاری از روشنفکران و نیز برخی روحانیان زمان، برای فایق آمدن بر این مشکل، تطبیقِ مفاهیم جدید با برخی طرحوارههای فرهنگیِ[1] آشنا در تاریخ دور و نزدیک ایران و اسلام بود. به عبارت دیگر، مشروطهخواهان کوشیدند درکی را که خود از مفاهیم جدید غربی داشتند، در قالب مفاهیم و صورتهای فرهنگی آشنا و نهادمند شده در فرهنگ ایرانی ـ اسلامی برای هموطنانشان توضیح دهند. حاصل کار آنان، نه فقط تفسیر مفاهیم جدید در چارچوب فرهنگی و تمدنی ایران بود، بلکه در بسیاری از موارد، به اختراع مفاهیمی تازه انجامید که نسبتی به آن مفاهیم اولیهی غربی نداشتند. این کوشش، هستهی مرکزی مشروطهی ایرانی بود که پیامدهایی وسیع در تاریخ معاصر ایران برجانهاد، به شکلگیری گونهی ایرانیِ نهادهای مدرن از جمله دولت و جامعهی مدنی انجامید و به طور خلاصه، «مدرنیتهی ایرانی» را به عنوان یکی از اقسام مدرنیتههای چندگانهی[2] جهانی به وجود آورد.
یکی از مهمترین مفاهیم جدید مطرح در این روزگار، مفهوم آزادی ـ و متعلقات آن یعنی آزادی بیان و آزادی مطبوعات ـ بود. در اروپا، این مفهوم بر پیشفرضهای هستیشناختی و انسانشناختیای مبتنی بود که در فرهنگ و سنت ایرانی مابهازایی نداشتند. در ایران اسلامی، پیش از آن، مفهوم حریت یا آزادگی را در اختیار داشتیم که مفهومی متعلق به عرفان اسلامی بود و از آن ـ به طور خلاصه ـ معنای رهایی از بندگی غیر خدا مراد میشد و ارتباط مستقیمی با مفهوم تازه نداشت. نویسندگان و متفکران عصر مشروطه، برای فهمیدن و فهماندن این مفهوم، چارهای جز ترجمهی آزادیِ غربی به عناصر آشنای فرهنگ ایرانی ـ اسلامی نیافتند. برخی از آنان مفهوم جدید آزادی را با همان مفهوم آزادگیِ ازپیشموجود آمیختند و این مخلوقِ معنایی جدید را مبنای عاملیت سیاسی قرار دادند. اما شاید برای شهروند امروزیِ جمهوری اسلامی ایران، مایهی شگفتی باشد که برخی از این متفکران، برای معنادادن به مفهوم «آزادی بیان»، از طرحوارهي فرهنگی «امر به معروف و نهی از منکر» در فقه اسلامی کمک گرفتند.
میرزایوسفخان مستشارالدوله، در «فقرهی پنجم» رسالهی «یک کلمه» که تلاشی است برای تطبیق روح مواد مندرج در اعلامیهی حقوق بشر با روح اسلام[3]، به مسئلهی آزادی بیان در برابر ستم قدرتمندان اشاره میکند و در اهمیت آن مینویسد «هر که به نظر بصیرت بنگرد، اغلب خوبیها و آسایش و آبادی و امنیت فرنگستان از وجود این قانون است» و در توضیح فواید آن میگوید «هرکس از اعلی و ادنی، هر چیزی که در خیر و صلاح و رفاه مملکت و ملت به خیالش برسد، با کمال آزادی مینویسد و منتشر میکند. اگر خیال و تصورات او مقبول امت باشد. تحسین، و در صورت عکس، منع و تقبیح خواهند کرد». او در اثبات عدم ناسازگاری این اصل با روح اسلام از جمله به آیهی ۱۰۴ سورهی آل عمران[4] اشاره میکند که آیهای است دربارهی فریضهی «امر به معروف و نهی از منکر»[5]. «فقرهی ششم» در رسالهی او، مربوط به آزادی مطبوعات است که به گفته میرزا حسین خان، مطالب آنها را یا در موضوع «علوم و معارف» دستهبندی میکنند که «در شرف آنها آیات و احادیث بسیار است» و یا مطالب سیاسی و اجتماعی مندرج در رسالات و روزنامههاست که «آزادی مزبور داخل در امر به معروف و نهی از منکر» یا حق مدافعهی مظالم است[6].
به جز مستشارالدوله، فقیه نامدار زمان، یعنی محمدحسین نائینی نیز در رسالهی معروفش ـ تنبیهالامه و تنزیهالمله ـ و در تأیید ضرورت محدود ساختن قدرت حکومت، اشاراتی مستقیم به امر به معروف و نهی از منکر دارد. او مینویسد، محدود ساختن حکومت به حدودی، که همان خواستهی مشروطیت است، «در عنوان امر به معروف و نهي از منكر و حفظ نفوس و اعراض و اموال مسلمين و دفع تطاول ظالمين مندرج است»[7]. او دفع نیروی بیدادگر و «قلع اصل شجرهی ملعونهی استبداد» را در تمسک به «اخبار غيبي پيغمبر و امامشان» میداند «كه فرمودند: «لَتَأْمُرُنَّ بِالْمَعْرُوفِ وَلَتَنْهَوُنَّ عَنِ الْمُنْكَرِ أَوْ لَيُسَلِّطَنَّ اللَّهُ عَلَيْكُمْ شِرَارَكُمْ، فَلَيَسُومُنَكُمْ سُوءَ الْعَذَاب» و به خاطر اهمال در انجام وظیفهی امر به معروف و نهی از منکر است که ایرانیان در انقیاد حاکمان مستبد قرار گرفتهاند. بنابراین بر همهی ایرانیان واجب است که «تهاون[8] اين امر به معروف و نهي از منكر را بيش از اين روا ندارند. اساس عدل را كه موجب بقاء ملك است، اقامه و بنيان ظلم را كه مايه انقراض است، منهدم سازند. رقاب و حقوق مغصوبه ملّيّه را استنقاذ[9] و ريشهی شاهپرستي كه سلسلهجنبان تمام خرابيها است از مملكت براندازند، لذّت عدل و احسان را به كام سلطان بچشانند و از مقام راهزني و چپاولگري و قصّاب بشر بودن ترقّيش داده، به تخت سلطنتش بنشانند»[10].
چنانکه از این اشارات برمیآید، معنایی که در این دوره میرزایوسف و حسین نائینی میکوشند به امر به معروف و نهی از منکر نسبت دهند، سازوکاری است برای جلوگیری از ستم بیرویهی قدرتمندان از طریق تذکر عموم مردم به آنها؛ و اینجاست که امر به معروف (در این معنا) با آزادی بیان و آزادی مطبوعات پیوند مییابد و مقوم مشروعیت آن در ایرانِ اسلامی میشود. امر به معروف و نهی از منکر در این معنا ـ و به زبان هابرماسی ـ پیامی است که از زیستجهان به سیستم انتقال مییابد و با این خوانش، میتواند وجهی رهاییبخش داشته باشد. به عبارت دیگر امر به معروف و نهی از منکری که این دو تن از آن سخن میگویند، از قاعدهی هرمِ سلسلهمراتب قدرت برمیآید و رأس هرم را مخاطب قرار میدهد. چنین برداشتی از مفهوم امر به معروف و نهی از منکر در مذهب شیعه، در یک وضعیت تاریخی خاص امکانپذیر شده است: در شرایطی که شیعه و علمای شیعه در جایگاه صاحبان قدرت سیاسی ننشسته باشند. تنها در این جایگاه است که شیعیان و عالمان شیعه میتوانند، صاحبان قدرت را، برای پرهیز دادن آنها از ستم بر مردمان، مورد خطاب قرار دهند. این وضعیت با استقرار نظام سیاسی جمهوری اسلامی در ایران، دچار تحولاتی بنیادین میشود.
عصر جمهوری اسلامی
تا پیش از عمومیت یافتن نظریهی ولایت فقیه نزد علمای شیعه و نشستن خودِ آنان بر سریر قدرت، شیعه و علمای شیعه بنا بود «بَر» قدرت باشند، نه در قدرت. در نظریهی سیاسی شیعه، حکومت تنها از آنِ خدا و برگماشتگانِ معصومِ خدا، یعنی پیامبر و اهل بیتِ اوست. در زمانهی غیبتِ معصوم، که دسترسی به این جریان الهی مسدود است، ناگزیر هر حکومتی «حکومت غاصب» خواهد بود. از این رو قرار گرفتن شیعه تحت سلطهی حاکمیت غاصب، آن معنای خاص نسبت داده شده به امر به معروف و نهی از منکر را واجد دلالتهای سیاسی میکند. تأسیس جمهوری اسلامی و قرار گرفتن گروهی از علمای شیعه در مقام صاحبان قدرتِ دولتملتی مدرن ـ که بنا بود بر همهی ابعاد زندگی اجتماعی ایرانیان سلطه براند ـ در تاریخ شیعه و برای شیعیان ایرانی، امری غیر منتظره بود. این تحول، بنیانهای نظام معنایی سیاست در ایران را به لرزه افکند و تحولاتی عمیق در همهی عرصههای زندگی ایرانیان پدید آورد.
متناسب با چنین تحولی بود که پدیدههای دینی/سیاسیای همچون امر به معروف و نهی از منکر نیز به تدریج متحول شدند. با قرار گرفتن روحانیون ـ متولیان امر به معروف و نهی از منکر ـ در مناصب سیاسی و حکومتی، پدیدهی امر به معروف چون بسیاری از دیگر پدیدههای مذهبی مشابه، از عرصهی زیستجهان به عرصهی سیستم انتقال یافت. «ستاد»ها و «گشتها» ی امر به معروف تشکیل شد و برای آن قانونی ویژه به تصویب رسید. مطابق این قانون نهادهای دولتی متعددی همچون «وزارت آموزش و پرورش، وزارت علوم، تحقیقات و فناوری، سازمان صداوسیمای جمهوری اسلامی، وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی، سازمان تبلیغات اسلامی، سازمان بسیج مستضعفین، شهرداریها و سایر نهادها و دستگاههای فرهنگی مکلفند شرایط اقامه امر به معروف و نهی از منکر و بالابردن سطح آگاهیهای عمومی در این خصوص را از طریق آموزش و اطلاعرسانی فراهم کنند[11]» و قوهی قضائیه مکلف شد «بهمنظور تسریع در رسیدگی به جرائم موضوع این قانون شعب ویژهای را اختصاص دهد[12]». ستاد امر به معروف و نهی از منکر در ایرانِ عصر جمهوری اسلامی، به ارگان رسمی اجرای آن تبدیل شد. اعضای این ستاد را منصبدارانی همچون «وزیر کشور، وزیر اطلاعات، وزیر فرهنگ و ارشاد اسلامی، وزیر آموزش و پرورش، وزیر علوم، تحقیقات و فناوری، وزیر صنعت، معدن و تجارت، نماینده تامالاختیار رئیس قوه قضائیه، رئیس سازمان صدا و سیما، فرمانده نیروی انتظامی و رئیس سازمان بسیج» تشکیل دادند[13] و انجام وظایفی چون «تعیین الگوهای رفتاری» برای جامعه و «تعیین سیاستها و خطمشیهای اساسی در زمینه ترویج و اجرای امر به معروف و نهی از منکر و پیشنهاد آن به مبادی ذیربط» را بر عهده گرفتند[14].
مقایسهی معنای نسبت داده شده به پدیدهی امر به معروف در این قانون ـ و نیز معنای حاکم بر افکار عمومی ایرانیانِ عصر جمهوری اسلامی دربارهی این مفهوم ـ با معنایی که به عصر مشروطه تعلق داشت، از تفاوتی اساسی در آنچه امر به معروف و نهی از منکر مینامیم، حکایت دارد. امر به معروف و نهی از منکر در عصر جمهوری اسلامی، به پیامی تبدیل شد که از رأس هرمِ سلسلهمراتب قدرت به قاعدهی هرم ارسال میشود و هدف آن چیزی جز کنترل اذهان و بدنها مطابق خواست قدرت و ایدئولوژی حاکم بر نظام سیاسی نیست. امر به معروف و نهی از منکر، اکنون سازوکاری است که به کار یکدست ساختن چهرهی جامعه، کنترل افراد و برساختن بدنهایی مطیع و فرمانبردارِ خواست قدرت ـ بیشتر در زمینههایی مثل پوشش یا روزهخواری در ماه رمضان ـ میآید و ستادها و گشتهای امر به معروف، ابزارهای قدرتاند برای به کرسی نشاندن این خواست در همهی سطوح جامعه و در همهی ابعاد زندگی روزمره.
حرف آخر
قصدم از کنار هم نشاندن این دو معنای متفاوت از پدیدهی امر به معروف و نهی از منکر، «درست» یا «نادرست» دانستن یکی از آنها، یا ترجیح یکی بر دیگری نبود. قصدم این بود که نشان دهم چگونه رفتارهای سادهی فردی و روزمرهی ما، مثل خوردن، پوشیدن و تعامل با جنس مخالف، با ساختارهای تاریخیِ سیاسی و اجتماعی پیوند مییابند؛ اینکه چگونه عناصر مذهبی مسلط بر افکار و رفتارمان که به نظر همواره ثابت و مصون از تغییر میرسند، در گذر از فاصلهی کوتاهِ تاریخیِ یکصدسال، دچار تغییر بنیادی میشوند؛ اینکه چگونه یک مفهوم واحد، میتواند در یک مقطع تاریخی معنای امر به آزادی و نهی از ستم بدهد و در مقطعی دیگر معنای امر به فرمانبری و نهی از سرکشی؛ و اینکه چگونه حادثهی درگیری و قتلی در ایستگاه متروی شهرری تهران در تیرماه هزار و سیصد و نود و شش، با تحولات تاریخی بزرگمقیاس جامعه و گفتمانهای سیاسی حاکم بر آن مرتبط است.
منتشر شده در خوابگرد، با عنوان «قطار امر به معروف و نهی از منکر در متروی تاریخ»
یادداشتها
[1] Cultural Schemas
[2] Multiple Modernities
[3] – برای مطالعهی شرحی از این رساله، نگاه کنید به : طباطبایی، سیدجواد (۱۳۹۲)، تأملی دربارهی ایران، جلد دوم: نظریهی حکومت قانون در ایران، بخش دوم: مبانی نظریهی مشروطهخواهی، تهران: انتشارات مینوی خرد
[4]– وَ لْتَكُنْ مِنْكُمْ أُمَّةٌ يَدْعُونَ إِلَى الْخَيْرِ وَ يَأْمُرُونَ بِالْمَعْرُوفِ وَ يَنْهَوْنَ عَنِ الْمُنْكَرِ وَ أُولئِكَ هُمُ الْمُفْلِحُونَ
و باید از میان شما گروهى باشند که مردم را به نیکى فراخوانند و آنان را به کار پسندیده وادارند و از کار زشت و نکوهیده نهى کنند. اینانند که نیکبخت خواهند بود.
[5] – مستشارالدوله، یوسف (۱۳۸۸) یک کلمه، به کوشش باقر مؤمنی، تهران: شادگان، صفحه ۹۰-۹۱
[6] – همانجا: صفحه ۹۱-۹۲
[7] – نائینی، محمدحسین (۱۳۸۲). تنبیه الامة و تنزیه الملة. به تصحیح سید جواد ورعی. چاپ اول. قم: بوستان کتاب، صفحه ۷۹
[8] – به معنای سهلانگاری کردن
[9] – به معنای رهانیدن
[10]– همانجا، صفحه ۱۶۶-۱۶۷
[11] – قانون امر به معروف و نهی از منکر، مادهی ۱۰
[12] – همانجا، مادهی ۱۱
[13] – همانجا، مادهی ۱۹
[14] – همانجا، مادهی ۱۶
ادبیات و سیاست در ایران: 1919 – 1925
هما کاتوزیان، برگردانِ سالار کاشانی
اشاره: این نوشتار کوششی است برای ترجمهِی مقالهی زیر:
کاتوزیان، هما (2015). ادبیات و سیاست در ایران: 1919-1925، فصلنامهی مطالعات ایران، 30، 2، صص xx-xxlxii
توسعههای اولیه
در برداشتی کلی، “سیاست” و ادبیات حتا از زمان برآمدن ادبیات کلاسیک فارسی در قرنهای نهم و دهم به یکدیگر نزدیک بودند، در حالی که هنر سیاست، که تفاوت بسیاری با قواعد سیاسی برای تنظیمات دولتی موفق [در قالب اندرزنامهها] دارد، وجود نداشت، دقیقن از این رو که دولت با هیچ نوع قانون یا سنتی محدود نمیشد و قدرت آن بر پایهی زور ـ در برابر هر نوع مشروعیت عمیق ـ مبتنی بود.
این مسئله سبب میشد که معمولن فرمانبرداری مردم نه از روی رضایت که از سر ترس باشد. دولت به حکومت استبدادی گرایش داشت و مردم به همان اندازه به شورش متمایل بودند.
این پنجرهی اروپا در سدهی نوزدهم بود که به نخبگان روشنفکر نشان داد جایگزینی برای هرج و مرج و استبداد وجود دارد، و این جایگزین حکومتی بود بر پایهی قانون. به این ترتیب جنبش مشروطه در درجهی نخست برای الغای حکومت استبدادی آغاز شد و هنگامی بارور گردید که به دنبال مبارزه برای مشروطیت، شاه قاجار با تشکیل حکومت مشروطه در سال 1906 موافقت کرد.
سیاست به خودی خود چیزی جدید بود. در آغاز قرن بیستم، ایرانیان هنوز اصطلاحی فارسی برای اطلاق به سیاست نداشتند؛ بنابراین عادتن از اصلاح “پولتیک” استفاده میکردند که شکلی تغییر یافته و مسخ شده از اصطلاح politique فرانسوی بود. آنها حتا سیاستمداران اروپایی را “پولتیکچی” مینامیدند. بعدها بود که آنها از اصطلاح سیاست ـ که از پیش در زبان فارسی وجود داشت اما در معانی دیگری به کار میرفت ـ استفاده کردند. سیاست امری جدید بود، اما مطبوعات سیاسی و استفاده از شعر، شامل اشعار ناپسند و تند، در گفتمان عمومی وجود داشت. ادبیات منظوم و منثور پیشرو مدت زیادی به فضای خصوصی و نخبگان محدود نماند؛ این ادبیات بخش قابل توجهی از فضای عمومی در حال برآمدن را ساخت. این امر نقطهی آغاز سنت درازی از نزدیکی ادبیات و سیاست به ویژه شعر در قرن بیستم گردید که با انقلاب 1979 پایان یافت.
قانون هدفی مقدس بود، رمز آن نوع آزادیای بود که اغلب به عنوان حالت جایگزین به کار میرفت، چرا که در یک رژیم استبدادی این واژه به معنای آزادی از حاکمیت مستبدانه بود؛ اما در آن زمان سیاست به عنوان مجوز آشوب شناخته شد، انقلابیون ظفرمند چنان رفتار کردند که گویی نه تنها از بند حاکمیت مستبد آزاد شدهاند، بلکه از خود دولت، مشروطه یا هر نوع دیگری از آن، رها گشتهاند. بنابراین سالهای پس از پیروزی انقلاب 1909 شاهد افزایش هرج و مرج در برابر حکومت مشروطه، حکومت دموکراتیک به کنار، بود. تناقض در این بود که حکومتهای معمولن ضعیف در دستان مجلس بسیار قدرتمندی قرار داشتندکه تمام تلاش خود را به کار میبست تا جامعه و سیاست را مدرن کنند؛ احساسات ملیگرایانه نهفته در طول انقلاب به سرعت در حال ظهور بودند، و ایدهآلهای بلند به ویژه پس از جنگ جهانی اول از دل فقر و هرج و مرج و واگرایی برمیآمدند، به زودی شاعر ناسیونالیست میرزادهی عشقی سرود:
آزادی و انقلاب اول گم شد
بار دگر انقلاب میباید کرد
با پایان جنگ جهانی اول ایران به زانو درآمده بود، با هرج و مرج و شورش در مرکز و ایالات به اضافهی شیوع آنفولانزای اسپانیایی که به ویژه مصیبت بزرگی در میان تودههای فقیر به بار آورد. کشور فاصلهی کوتاهی با فروپاشی کامل داشت. وضعیت اقتصادی چنان وحشتناک بود که حکومت انگلیس کمکی ماهانه به ایران میپرداخت تا قادر باشد خدمات مدنی را به سختی جاری و برقرار نگه دارد. حداقل با نگاهی به گذشته روشن است که برای پرهیز از فروپاشی کامل دو راه حل جایگزین در برابر کشور وجود داشت: یا یک حکومت نسبتن مقتدر مشروطه یا یک دیکتاتوری نظامی با خطر بازگشت به حکومت استبدادی.
1919 ـ 1921
در آگوست 1918 بود که وثوقالدوله کابینهای با حمایت سفارت انگلیس وگروه کوچکی از حزب ایرانی دمکرات تشکیل داد؛ او همچنین حمایت سید حسن مدرس را داشت که تازه از ترکیه بازگشته بود و همانطور که بعدها گفت، شاهد شرایط وحشتناک کشور و مردم در مسیرش بوده است.
لرد کرزن مسئول کمیتهی شرقی کابینهی جنگ بریتانیا، پیش از آنکه وزیر امور خارجه شود، مشتاق بود وارد توافقی با وثوق شود، کسی که عمومن به عنوان سیاستمداری توانا شناخته میشد که میتواند نظم را به ایران بازگرداند و آن را برای عراق و هند امن گرداند. وثوق و دو تن از همکارانش، نصرتالدوله و صارمالدوله پاسخ مثبت دادند. اگرچه مذاکرات به طول انجامید و نهایتن در 9 آگوست 1919 بود که توافق در ایران و با حمایت احمدشاه جوان به امضا رسید. وثوق، نصرت و صارم در نهایت به عنوان هیأت سه نفره شناخته شدند.
توافقنامه با تأکید بر احترام به استفلال و تمامیت ارضی ایران آغاز میشد و نکتهی اصلی و مهم آن وام 2 میلیون پوندی به ایران با بهرهی 7 درصدی بود که در طول 29 سال آینده پرداخت میشد. یک مشاور مالی از بازار خصوصی برای کمک به سازماندهی ادارهی مالیهی بیپول و آشوبزدهی ایران استخدام میشد و یک مشاور نظامی برای کمک به سازماندهی ارتش مرکزی متحدالشکل. سایر مواد توافقنامه مربوط میشد به بازسازی تعرفههای گمرکی ایران و پشتیبانی انگلستان از ایران برای عضویت در اتحادیهی ملل و .. .
دقیقن روشن نیست چه زمانی شیوع مخالفت با توافقنامه آغاز شد، اما این به روشنی مشخص است که مخالفتها زمانی که توافق هنوز در مرحلهی مذاکره بود آغاز شد.
هیأت ایرانی در حاشیهی کنفرانس پاریس که در مذاکرات دخیل نبود، یکی از منابع مهم شایعهپراکنی علیه آن را تشکیل میداد. مورد بیاعتنایی قرار گرفتن از سوی بریتانیا، افکار خود آنها در خصوص پذیرفته شدن به عنوان هیأت نمایندگی ایران در کنفرانس و آرزوی به دست آوردن کمک از کشورهای خارجی، به ویژه ایالات متحد باعث شد آنها آغاز به ابراز شک دربارهی ماهیت همراه با حسن نیت مذاکرات و توافق پس از آن کنند. آنها همچنین به دیپلماتهای فرانسوی که پس از امضای توافق از آن ناراضی و ناراحت بودند، ابراز نگرانی کردند، نگرانیای که دیپلماتهای فرانسوی نیز مشتاق شنیدن آن بودند.
یکی دیگر از منابع مخالفت با توافق از ابتدا تا انتها امپراطوری هند بریتانیا بود.آنها حتا پیشنهاد کردند که به جای توافق، بریتانیا به خاطر نفوذ به حریم ایران در طول جنگ از ایران عذرخواهی کند و کمکی سخاوتمندانه برای بازسازی و توسعه کشور پیشنهاد کند.
روسیهی بلشویک که عمیقن درگیر جنگ داخلی بود خواستار یک ایران بیطرف و حتیالامکان خیراندیش در مرزهای جنوبی خود (حائلی میان آنها و هند بریتانیا) بود و به محض اعلام توافق با آن مخالفت کرد. ایالات متحد در ابتدا سکوت پیشه کرد اما هنگامی که یک روزنامهی طرفدار وثوق در تهران ادعا کرد که امریکاییان کمک به ایران را کاهش دادهاند واکنشی خشمگینانه نشان داد و لااقل در ظاهر توافق را محکوم کرد.
بدین ترتیب بعد از نزدیک به دوماه بعد از شکلگیری توافق، فرانسه، روسیه، ایالات متحد و هند بریتانیا آن را محکوم کردند. با این حال ایرانیان از مدتها پیش نسبت به این توافقنامه بدگمان شده بودند و به زودی متقاعد گشتند که این بیانیه “بیانیهای برای آن است که ایران تحت قیمومیت بریتانیا درآید”. این برداشت بسیار دور از واقعیت بود. در متن توافقنامه یا پروتکلهای محرمانهی آن هیچ چیزی وجود نداشت که چنین اثری داشته باشد. ایدهی ساختن یک کشور تحتالحمایه از طریق یک توافقنامه بین دو دولت مستقل نامعقول است، و هر دو دولت ایران و بریتانیا بیانیههای عمومی متعددی منتشر کردند که مؤکدن چنین چیزی را رد میکرد. در مقابل کرزن دولت بریتانیا را آگاه کرده بود که توافقنامه به هیچ وجه استقلال و خودمختاری ایران را تضعیف نمیکند.
اما این ایده برخودار از نوعی نیروی اعتقاد مذهبی بود و هیچ بحث و استدلال و گواه و اطمینانبخشیای باعث تغییر افکار عمومی سیاسی در ایران نشد. به هر روی این اندیشه [مخالفت با توافق] گسترش بیشتری یافت و ایجا بود که شاعران ناسیونالیست رمانتیکی مثل عشقی (1893- 1924)، عارف (1882-1934) و فرخی یزدی (1889-1939) که همهی آنها مدتی را در زندان گذرانده بودند، برای نخستین بار واکنش تند خود را نشان دادند.
عشقی شعری سرود حاوی اظهار عشق به میهن که در آن در میان بسیاری چیزهای دیگر او گفت که جشن خون برای “گرگهای آنگلوساکسون” توسط میزبانان ایرانی به راه افتاده است. او سپس مستقیمن به وثوق نخست وزیر حمله کرد:
ای وثوق الدوله ایران ملک بابایت نبود
اجرت المثل زمان بچگی هایت نبود
مزد کار دختر هر روز یکجایت نبود
تا که بفروشی به هر کو زرفشانی می کند
او در شعر دیگری گفته است:
داستان موش و گربه ست عهد ما و انگلیس
موش را گر گربه برگیرد رها چون می کند؟
شیر هم باشیم گر ما روبه دهر است این
شیررا روباه معروف است مغبون می کن
و در شعر دیگر:
خاکم به سر ز غصه به سر خاک اگر کنم
خاک وطن که رفت چه خاکی به سر کنم[۱۲]
عارف قزوینی نیز مثل رعد میغرید. وثوق که دستی هم در شاعری داشت اخیرن غزلی منتشر کرده بود که بسیاری از شاعران، از جمله ملکالشعرای بهار با اشعاری از خود در همان وزن و قافیه به استقبال آن رفته بودند. عارف شعری ظاهرن محترمانه در این جریان به چاپ رساند اما دنبالهای از آن را هم منتشر کرد که در واقع غیر قابل چاپ بود:
ای خانه تو در به رخ … باز کن
وز در برون زنت همه را … باز کن
ای برده هر چه بود به دزدی و خلق را
محتاج قوت قالب و نان و پیاز کن
هنگام احتیاج صدارت چهار وقت
پشت سرجناب مدرس نماز کن
این نیز بر قرار نماند غمین مباش
ای در قرارداد حقیقت مجاز کن
مثل بسیاری از دیگران عارف نیز باور داشت که وثوق و دستیارانش کشور ایران را به بریتانیا فروختهاند:
الهی آنکه به ننگ ابد دچارشود
هر آنکسی که خیانت به ملک ساسان کرد
به اردشیر غیور درازدست بگو
که خصم ملک ترا جزو انگلستان کرد
همانطور که گفته شد افراد با مسلکهای مختلف سیاسی شکی نداشتند که گروه سه نفره دست به خیانت زده است. محمد فرخی یزدی شاعر و روزنامهنگار، از دوران جوانی انقلابیای بسیار احساساتی بود که فرماندار یزد لبهایش به عنوان مجازات رکگویی دوخته بود. اکنون او قطعهای کوبنده علیه نصرت الدوله یکی از اعضای هیات سه نفره و وزیر امور خارجه نوشت که او را متهم به فروش کشور به اروپا میکرد:
نصرت الدوله در فنای وطن
در اروپا کند تلاش ببین…
همچو دلال در فروش وطن
دائمش مشتری تراش ببین…
تا وطن را به انگلیس دهد
کاسه گرم تر ازآش ببین
اما ملک الشعرای بهار که نزدیک به وثوق و بردارش قوام السلطنه بود، مطمئنن چیزی در مخالفت با قرارداد ننوشت اما شواهدی دال بر نگارش شعری در حمایت از آن هم از سوی او وجود ندارد. اگرچه هنگامی که نیروهای وثوقالدوله میرزا کوچک خان و چریکهای جنگلی او را در مازندران شکست دادند، بهار قصیدهای بلندبالا نوشت و و به بزرگداشت این واقعه و ستایش وثوق پرداخت:
شد به اقبال شهنشه ختم کار جنگلی
جنگل از خلخال و طارم امن شد تا انزلی
دولت دزدان جنگل ساخت مستعجل فتاد
دولت دزدی بلی باشد بدین مستعجلی…
صاحب اعظم وثوق دولت عالی, حسن
مشتهر در مقبلی ضرب المثل درعاقلی
پس از سقوط وثوقالدوله در جولای 1920 در هنگام برپاشدن تاخت و تازهای بلشویکهای گیلان و توقف عملی ـ و نه هنوز رسمی ـ قرارداد 1919 بهار انگیزهی تازهای یافت تا نام و آوازهی انقلابی خود را احیا کند. وثوق با شورش شیخ محمد خیابانی ـ شخصیتی محبوب و کاریزماتیک ـ در تبریز مدارا کرده بود، اما جانشین وثوق، مشیرالدوله، مصمم بود که شورشهای گیلان، مازندران و آذربایجان را سرکوب کند. در مورد گیلان و مازندران، مشیرالدوله تلاش کرد که کوچک خان را متقاعد کند که دست از ائتلاف با بلشویکهای گیلان بردارد، اما فرماندار جدید آذربایجان، مخبرالسلطنه هدایت، به شورش خیابانی در شهر پایان داد اما اقدام او به مرگ از پیش برنامهریزی نشدهی خیابانی انجامید. برای او مجلس سوگواریای در تهران به دست دموکراتهای رادیکال برپا شد و بهار ترجیعبندی با ترجیع زیر نوشت:
گر خون خیابانی مظلوم بجوشد
سر تا سر ایران کفن سرخ بپوشد
بهار یکی از حامیان وثوقالدوله بود و از حمله به جانشین او مشیرالدوله و نزدیکانش همچون مخبر ابایی نداشت. اما میتوان حدس زد که دلیل سکوت عارف، عشقی و فرخی در این مورد آن بود که آنها مشیر را یک سیاستمدار مردمی میدانستند.
1921-1923
نقریبن شش ماه بین سقوط خیابانی و کودتای سال 1921 رضاخان و سید ضیاء فاصله بود، دورهای که در آن آشوب و مخالفت پرشور با توافقنامه صرفن تشدید شده بود. کودتا با همکاری برخی از نظامیان بریتانیایی و ماموران دیپلماتیک آن صورت گرفت اما کرزن و حکومت بریتانیا از آن کاملن بیاطلاع بودند. ماموران مربوط و مسئول بریتانیایی به این باور رسیده بودند که اصرار و پافشاری بر اجرای توافقنامه هم منافع بریتانیا را به خطر میاندازد و هم منافع ایران را و از این رو خودشان دست به کار شدند. کودتا به مدت حداقل یک سال کاملن در میان مردم محبوب بود تا زمانی که رضاخان، وزیر جنگ شروع به سازماندهی ارتشی تازه کرده و برنامهریزی برای سرکوب جنبشهای بلشویکی و جنگل را آغاز نمود. این بسیار آموزنده است که هیچ یک از شاعران ناسیونالیست رمانتیک مثل عشقی و عارف حتی یک خط در رفاع از کوچک خان که حتا در تهران نیز محبوب بود، ننوشتند. در مقابل آنها با آغوش باز از سید ضیا، رهبر مدنی کودتا و اولین نخست وزیر آن که بسیاری از زمینداران و نخبگان سیاسی را به زندان انداخت، استقبال کردند.
ده روز پس از کودتا، بهار خود را در زندان یافت و تا سه ماه بعد، زمان برکناری سیدضیا و خروج او از کشور آزاد نشد. در زندانِ سیدضیا، او قطعهای تند و پرشور در قالب قصیدهای بلند به احمدشاه نوشت ، ظاهرن به این خاطر که احمدشاه به کودتای سیدضیا و رضاخان تن داده بود، البته بهار بعدها دریافت که شاه در این موضوع انتخابها و امکانهای بسیار محدودی داشته است. او در پایان این شعر نوشت هنگامی که مردم به پا خیزند که انتقام خود را از شاه بگیرند:
نه زور رضات می کند یاری
نه نور ضیات می شود رهبر
اما همچنین او قطعهای طنزآمیز خطاب به دوست جوانی و اکنون زندانبانش سرود که بیشتر شوخی بود تا هزل:
من و تو هر دو ای ضیاالدین
دو جوانیم شوخ و مندیلی
تو کنون از وجوه هندستان
زر ستاندی و می کنی پیلی…
گرایش عشقی به سیدضیا کاملن متفاوت بود. او در قصیدهای بلند سرود:
پی تجدید فیروزی نسل پاک ساسانی
مهین سید ضیاء الدین خجسته صدر اعظم شد
و هنگامی که در طول صد روز شاه و رضا خان سید ضیا را به زیر کشیدند و او را به تبعید فرستادند، عارف سوگوارهی معروف خود را برای رفتن ضیا سرود. کابینهی ضیا به کابینهی سیاه شهره بود چرا که او ریشی سیاه داشت و یک کلاه و کت سیاه نیز میپوشید. عارف سرود:
ای دست حق به پناهت بازآ
چشم آرزومند نگاهت بازآ
وی توده ملت سپاهت بازآ
قربان کابینه سیاهت بازآ
برخلاف مخالفت با تبعید سید ضیا (که روشنفکران و شاعران ناسیونالیست بیشتر دست بریتانیا را در آن میدیدند تا رضاخان!)، مخالفت جدیای میان آنها در برابر رضاخان وجود نداشت. در مقابل هنگام نخستین سالگرد کودتا در فوریهی 1922 مقالات مثبت زیادی در مطبوعات منتشر شد که دربارهی «افراد اصلی پشت کودتا» گمانهزنی میکردند، رضاخان با غرور و افتخار در بیانیهای بلند که از سوی وزارت جنگ منتشر شد پاسخ داد که او فرد اصلی پشت کودتا بوده است.
در این دوره واقعهی مهمی برای شعر سیاسی حادث شد. این حادثه مرگ کلنل محمدتقی خان پسیان، رئیس جوان، توانا و ناسیونالیست ژاندارمری خراسان بود. دشمنی دیرینهای میان کلنل و قوام (برادر وثوق) وجود داشت. قوام فرماتدار کل سابق خراسان بود که پسیان او را در زمان سید ضیا پس از کودتا توقیف کرد و به تهران فرستاد. قوام در جون 1921 پس از ضیا به مقام نخست وزیری رسید، کلنل در ناامنی کامل قرار گرفت و در حالی که وفاداری خود را به شاه اعلام کرد، علیه حکومت مرکزی شورید. او سه هزار ژاندارم آموزش دیده تحت فرمان خود داشت که همین امر ارتش او را قدرتمندتر از ارتش تحت فرمان رضاخان میکرد و حتا هراس آن میرفت که او با شورشگران گیلان که رضاخان در حال درگیری با آنها بود، همدست شود. دست آخر قوام طوایف شمال خراسان را متقاعد کرد که علیه کلنل قیام کنند و اینگونه بود که پسیان در درگیریای در اکتبر به قتل رسید. در حالی که در این واقعه همهی سرزنشها متوجه قوام شد، بزرگترین برنده این رخداد رضاخان بود که بدون هیچ زحمتی یکی از خطرناکترین رقبایش از پیش رو برداشته شد، بی آنکه خدشهای بر رضا خان وارد شود.
شاعران به تکاپو افتادند و حتا شاعر برجسته ایرج میرزا (1874-1926) که شاعری سیاسی هم نبود اما یکی از دوستان نزدیک کلنل به شمار میرفت، ترکیببند طولانیای علیه قوام سرود:
که گمان داشت که این شور به پا خواهد شد؟
هر چه دزد است ز نظمیه رها خواهد شد
دور ظلمت بدل از دور ضیا خواهد شد
دزد کت بسته رئیس الوزارا خوهد شد…
و در قطعهای بلند:
دلم به حال تو ای دوستدار ایران سوخت
که چون تو شیر نری را در این کنام کنند
به چشم مردم این مملکت نباشد آب
وگرنه گریه برایت علی الدوام کنند …
و در قطعهای دیگر با ارجاع به سر بریدهی پسیان:
به احترام به این سر نظر کنید ای خلق
که بی حیات ولی با حیات جاوید است
فرخی یزدی در سرمقالهی روزنامهاش نوشت:
روزی که شهید عشق قربانی شد
آغشته به خون مفخر ایرانی شد
عارف پسیان را خوب میشناخت، به او عشق میورزید و مدتی را در مشهد مهمان او بود. او به تلخی با چند شعر و آواز برای پسیان سوگواره سرود، در یکی از آنها حتا او آرزوی مرگ خود را به نمایش میگذارد. در یکی از این شعرها سروده است:
زنده به خون خواهی ات هزار سیاوش
گردد از آن قطره خون که از تو زند جوش
عشق به ایران به خون کشیدت و این خون
کی کند ایرانی ار کس است فراموش
و آرزوی مرگ:
مگر چسان نکنم گریه گریه کار من است
کسی که باعث این کار گشته یار من است…
تدارک سفر مرگ دید عارف و گفت
در این سفر کلنل چشم انتظار من است
در بعضی مواقع هیچ اتفاق هیجان انگیزی در عالم سیاست جاری اتفاق نمیافتاد که شاعران را جذب و درگیر سرودن اشعار سیاسی کند. در این مواقع برخی از آنها مشغول ارتقای آرمانهای خود از ایران پیش از اسلام میشدند، در حالی که دیگران با ترک همهی امیدها آرزوی مرگ خود و وطنشان را میکردند. عارف در غرلی چنین سروده است:
مشکل کار من آسان نکند کس جز مرگ
چه کنم آنکه کند مشکلم آسان نرسید
من در این غم که سکندر ز چه ایران آمد
تو به فکری ز چه بر چشمه حیوان نرسید…
من به فکرم شه خائن به سر دار رسد
تو در این غم ز چه عرض تو به سلطان نرسید
تا که شد پای عرب باز به ایران ز آن روز
خبر خرمی از دولت ساسان نرسید…
عارف از بهر همین آمده پرسد از چیست
خبر کن فیکون کردن تهران نرسید
عارف بعدها به طور کامل از ایرانیان امید برید و در مثنویای بلند به نام «کتاب خران» همهی آنها را به عنوان خران توصیف کرد:
به خدا جمله خاص و عام خرند
…شاه و کابینه و وزیر خرند
از امیرانش تا فقیر خرند …
آنکه دارد ریاست وزرا
به خداوند خالق دو سرا
زین خران جملگی بزرگترست
می توان گفت یک طویله خر است…
شحنه و شیخ تا عسس همه خر
زن و فرزند و هم نفس همه خر
و او این شعر بلند را با ابیاتی به پایان میبرد که میتواند موضوع مطالعهی مستقلی باشد از موضعگیری شاعری که هیچ چیز دربارهی لنین نمیداند جز اینکه او انقلابیای موفق است، عارف بلشویسم را با عبارات و اصطلاحاتی اسلامی ستایش میکند در حالی که بعید به نظر میرسد فرد معتقدی به اسلام باشد:
بلشویک است خضر راه نجات
– بر محمد و آله صلوات –
ای لنین ای فرشته رحمت کن
کن قدم رنجه زود و بی زحمت
هین بفرما که خانه خانه توست
تخم چشم من آشیانه توست
یا خرابش بکن و یا آباد
رحمت حق به امتحان تو باد
چند سال پیشتر،عشقی مشخصن در نگارش شعر و اپرت در تعزیت افتخارات واقعی و تخیلی ایران باستان فعال بود. در اپرت “رساخیز شاهان ایرانی” در ویرانیهای تیسفون، او چند پادشاه و ملکهی ایرانی را معرفی کرد (هخامنشیان و همینطور ساسانیان) که در آن پادشاهان یک به یک وارد میشدند و ترانههایی در سوگ وضعیت معاصر ایران میخواندند. بیت زیر از ابیاتی است که در این اپرت چندین بار تکرار میشود:
این خرابه قبرستان نه ایران ماست
این خرابه ایران نیست, ایران کجاست
آخرین شبحی که در این اپرت سخن میگوید کسی نیست جز خود زرتشت، پس از آن همهی شاهان و بزرگان یکی پس از دیگری ناپدید میشوند. این قطعه شدت احساسات آشناسی ناسیونالیسم رمانتیک شاعر را منعکس میکند که از طریق شخصیت پرشور و حرارت او شدت بیشتری یافته است. احساسات مشابه بسیاری در ترجیعبند بلند “کفن سیاه” نیز نمایان هستند، جز آنکه در این شعر او تمایلش به افتخارات باستانی را با گفتاری دربارهی حجاب ترکیب میکند. در پسزمینه گذشتهی باستانی و اکنون شرمآور و ننگین ایران حضور دارد، اما نقطهی کانونی و مرکزی حجاب، زن محجبه و «عروسان در کفنها» است. این شعر با بیت زیر به پایان میرسد:
ورنه تا زن به کفن سر برده
نیمی از ملت ایران مرده
این شاعر بسیار مستعد و انقلابی افراطی که روزنامهنگار نیز بود، در میانه تا پایان سالهای دههی سوم زندگیاش تا آنجا پیش رفت که دو مقاله در دفاع از برگزاری “عید خون” نوشت. او در این مقالهها نوشت که در طول سال تعداد زیادی از افراد فرادست جامعه ناگزیر دست به فساد و خیانت میزنند. به این ترتیب باید در ادامهی این فسادها و خیانتها 5 روز عید خون وجود داشته باشد، 4 روز اول که با خوشگذرانی و جشن سپری میشود، و سپس در روز پنجم همهی خیانتکاران به قتل میرسند. به این ترتیب جامعه به خوشی و وضعیت پاک بازمیگردد. اگرچه او نمیتواند کاملن ذهنیاتش را دربارهی تعداد روزهای خونریزی همساز کند، چرا که در جایی دیگر از مقالهاش او دربارهی 5 روز ـ و نه یک روز ـ خونریزی در طول عید خون صحبت میکند.
1923-1925
در بین سالهای 1921 تا 1923 همه چیز در جبههی سیاسی آرام نبود، بر عکس در این مدت کشاکشی پیشرونده میان رضاخان و حامیان مدرنیست ناسیونالیست او و مشروطهخواهان قدیمی به رهبری سید حسن مدرس وجود داشته است. مدرس قدرتمندترین چهرهی مجلس چهارم (1921-1923) بود که معمولن اکثریت را رهبری میکرد اما با قدرت یافتن سپاه رضاخان و موفقیتش در سرکوب شورشهای استانی و آوردن امنیت به شهرها، بخت مدرس کاهش یافت. او قوام را در مسابقهای غیر نظامی با رضاخان میدید و کوشید او را برای مدتی به سمت نخست وزیری برساند، اما این به وضوح مسیری نبود که میتوانست به ظهور دیکتاتوری رضاخان بینجامد. همچنین مشروطهخواهان مستقلی مثل مستوفیالممالک، مشیرالدوله، برادرش موتمن الملک و حاج میرزا یحیی دولت آبادی وجود داشتند که تلاشهای رضاخان را در فرونشاندن آشوب مورد حمایت قرار دادند، اما به مشروطهخواهی واقعی و خالص وفادار بودند. بهار و تابستان 1923 شاهد پایان یافتن مجلس چهارم و برگزاری انتخابات مجلس پنجم بود. شاعران انقلابی هنوز در کارهایشان دربارهی رضاخان سکوت اختیار کرده بودند، اما از نخبگان قدیمی مثل مدرس ـ اگر تنها به دلیل حمایت او از قوام منفور ـ نفرت داشتند.
به محض انحلال مجلس چهارم عشقی به میدان آمد و از هیچ فحش و ناسزایی به تقریبن همهی اعضای این مجلس فروگذار نکرد به جز سلیمان میرزا و مستوفی الممالک، اولی به خاطر اینکه با قوام ضدیت داشت و دومی به خاطر این که مدرس کوشیده بود قوام را به عنوان نخست وزیر جایگزینش کند. عشقی این کار را در یک قصیدهی مستزاد بلند با این مطلع به انجام رساند:
ین مجلس چارم بخدا ننگ بشر بود – دیدی چه خبر بود؟
هرکار که کردند ضرر روی ضرر بود – دیدی چه خبر بود؟[
این مجلس چارم، خودمانیم، ثمر داشت ؟!/ و الله ضرر داشت !
صد شکر که عمرش چو زمانه به گذر بود/ دیدی چه خبر بود ؟!
دیگر نکند هو، نزند جُفته «مدرِّس» / در سالن مجلس
بگذشت دگر مدتی ار محشر خر بود / دیدی چه خبر بود
دلیل آنکه چنین اثری علیرغم قوانین و ترتیباتی که رضاخان اعمال کرده بود، امکان انتشار یافت، باید این باشد که باوجود حملاتی که در آن علیه سیاستمداران سنتی مثل مدرس و رضاخان وجود دارد، در باره رضاخان سکوت اختیار کرده است. عشقی همچنین قطعهای در ملامت مجلس، شاه و دیگر شخصیتهای برجسته سروده است اما در این قطعه نیز او رضاخان را خارج از دایرهی این افراد باقی گذاشته است. در واقع در سالهای میان 1921 تا 1923 این سکوت کرکننده در ادبیات سیاسی در مورد رضاخان تداوم داشت. سرایندگانی اقلیت و ناشناس ممکن است ستایشهایی از رضاخان به انتشار رسانده باشند، اما شاید تنها شاعر نسبتن محترمی که مدیحهای برای رضاخان سرود، وحید دستگری بود، کسی که عشقی او را در قصیدهای فقط به خاطر آنکه به طور ضمنی عارف و عشقی را در شعرش کمارج کرده بود، مورد انتقاد قرار داد، اگرچه عشقی به طور ضمنی ستایش او از رضاخان را تایید میکرد.
اما به هر حال این روند به زودی تغییر یافت. با گشایش مجلس پنجم، مدرس تلاش کرد اما نتوانست قوام را به سمت نخست وزیری برساند. مشیرالدولهی معروف ،که حریف رضاخان نبود، در حال انتخاب شدن بود. اما خیلی زود رضاخان با زیرکی مشیرالدوله را از مقامش به زیر کشید، درست هنگامی که رضاخان با یک حرکت، قوام را تبعید کرد، شاه را به اروپا فرستاد و نخست وزیر شد. این اتفاقات در اکتبر 1923 افتاد و او اکنون رسمن خود حکومت بود. او به زودی همزمان فرمانده ارتش نیز شد، حرکتی که مصدق و سایر مستقلها از آن حمایت کردند اما مدرس در برابر آن مقاومت نکرد.
برای رضاخان تنها یک قدم باقی مانده بود تا دیکتاتور ایران شود، و او و هواداران نظامی و غیر نظامیاش معتقد بودند که این امر تنها میتواند با تغییر رژیم و اعلام جمهوری به دست آید. میدان تضادهای سیاسی اکنون وسعت یافته و گشوده شده بود، اگرچه مستقلها هنوز در حاشیه بودند تا اینکه یکی از آنها، مؤتن الملک، سخنگوی مجلس، آرامش خود را از دست داد و رضاخان را به خاطر دادن دستور حمله به گارد مجلس علیه تظاهرکنندگان مخالف با جمهوری در بیرون مجلس گوشمالی داد.
سیلی از درخواستها به مجلس در حمایت از اعلام جمهوری روزانه ارسال میشد، به ویژه از ایالاتی که فرماندهان ارتش در آنجا حکمرانان واقعی بودند. رضاخان به خاطر بسیاری از اتحادها و پیوستگیها که در جبههی او اتفاق افتاده بود و بیشتر از آن به خاطر حمایت دموکراتها و سوسیال دموکراتها که باور داشتند یک رژیم جمهوری رژیمی مترقی است، اکثریت مجلس را در اختیار داشت. میرفت که مبارزهای خونین شکل بگیرد. با هر حسابی فراخوان برای جمهوری میباید به موفقیت دست مییافت، چراکه رضاخان، ارتش و اکثریت مجلس از آن پشتیبانی میکردند، اما اعلام جمهوری به دو دلیل بنیادی با شکست مواجه شد. نخست اینکه آنها بیش از حد به خود مطمئن بودند و قصد داشتند باشتاب اعلام جمهوری کنند و رضاخان را در مارچ 1924به ریاست جمهوری برسانند، طوری که رضاخان تبریک نوروزی را به عنوان رئیس جمهوری بگوید. دوم اینکه مدرس، هم با قدرت فوقالعاده اثرگذار کلام و هم با بسیج مردم عادی و بازاریان برای ایستادگی در برابر اعلام جمهوری، نقش خود را با هوشیاری بازی کرد. این تلاشها آنچنان کارساز بود که رضاخان تسلیم شد. به هر حال او به زودی با جلال و جبروت از املاکش به تهران بازگشت. پس از این دیگر هیچ اسمی از جمهوری میان آورده نشد.
عارف، عشقی و بهار به میدان آمدند. عارف بسیار خوشحال بود در حالی که عشقی به اپوزیسیون به رهبری مدرس پیوسته بود و بهار از اعضای رهبری آن بود. عارف همهی مصائب ایران را به عنوان حاصل عملکرد شاه و سیاستمداران سنتی میدید، بنابراین کنسرتهایی ترتیب داد و شعرهایی سرود که در آنها او در ستایش جمهوری و رضاخان میخواند، اگرچه او دیدگاهش را در بارهی رضاخان بعد از آنکه بر تخت نشست، تغییر داد.
باد سردار سپه زنده به ایران عارف
دولت رو به فنا را به بقا خواهد برد
و در ستایش جمهوری:
پس از مصیبت قاجار عید جمهوری
یقین بدان بود امروز بهترین اعیاد
خوشم که دست طبیعت گذاشت دردربار
چراغ سلطنت شاه در دریچه باد
پاسخ بهار و عشقی کاملن در تقابل با عارف بود. عشقی به شدت خشمگین بود. بهار ابتدا یک مسمط موشح سرود و آن را در یک روزنامهی طرفدار رضاخان به چاپ رساند. این شعر ظاهرن در موافقت با جمهوری بود اما خواندن آن به صورت موشح معنای کاملن متضادی داشت:
در پرده جمهوری کوبد در شاهی
ما بی خبر و دشمن طماع زرنگ است
او همچنین شعری بلند، کنایهآمیز، هزلآمیز و طنزآمیز به نام جمهورینامه سرود. این شعر در پی فروپاشی کمپین جمهوریخواهی مراحل مختلف آن را با جزئیات توصیف میکرد. این باور وجود دارد که این شعر کار عشقی بوده است، کسی که اشعار و مقالات بسیار پرشورتری را با امضای خودش علیه جمهوری پیشنهاد شده منتشر میکرد، و پس از حادثهی ترور او توسط دو مأمور پلیس ادامه یافته است. به هر حال جمهوری نامه تولید مشترک میان عشقی و ملک الشعرای بهار بود، اگرچه در میان بیش از 40 قطعه تنها 4 تای آنها توسط عشقی نوشته شده بود. این شعر توصیف کم و بیش صادقانه و وفادارانه از کمپین جمهوری و شکست آن از دید مخالفین بود. این شعر با زبان تا حدی محاورهای و شکل روایی ژورنالیستی آن در گزارش رخدادهای معاصر، تقریبن در اشعار سیاسی فارسی در قرن بیستم یگانه است.
اگر پیدا شود در ملک یک فرد
بمانند رضا خان جوانمرد
کنندش دوره فورا چند ولگرد
به فکر این که باید ضایعش کرد
بگویند از سر شه تاج بردار
به فرق خویشتن آن تاج بگذار…
و با ارجاع به یکی از هواخواهان پرشور جمهوری:
چ ه جمهوری عجب دارم من از او
مگر او غافل است از قصد یارو
که می خواهد نشیند جای قاجار
همان طوری که کرد آن مرد افشار…
و بیشتر
نخستین بار سازیم آفتابی
علامت های سرخ انقلابی
که جمهوری بود حرفی حسابی
چو گشتی تو رئیس انتخابی
بباید گفت کین مرد فداکار
بود خود پادشاهی را سزاوار…
اما عشقی دنبالهی کار را رها نکرد. او قطعهای دراماتیک نوشت در روزنامهاش قرن بیستم که در آن رهبر کبیر (قائد) و سمبل (مظهور) جمهوریخواهی نقشش را ابتدا اجرا میکند. در صدر ویژگیهای شعر تصویر مرد درندهخویی در یونیفرم ارتش قرار داده شده است، در زیر سایهی جان بولکه در یک دستش یک اسلحه و در دست دیگرش مشتی از پول گرفته است. سپس همسراییای از روزنامههای طرفدار رضاخان وجود دارد که یک به یک مورد اشاره قرار میگیرند و با حیوانات مختلفی مثل مار، گربه، موش تصویر میشوند و به وفاداریشان به رهبر اقرار میکنند. به عنوان مثال موش (روزنامهی کوشش) به رضا خان میگوید:
من موشک مسکینم ، پا بند تو ، جیر جیر جیر ،
کردست مرا سرمست ، لبخند تو ، جیر جیر جیر
در دزدی و کلاشی مانند تو ، جیر جیر جیر
تا نرم شود دندم ، چون دند تو ، جیر جیر جیر…
عشقی همچنین مثنوی بلندی بر اساس یک افسانهی عامیانه دربارهی مردی به نام یاسی نوشت [مثنوی جمهوری سوار]. او شیادی بود که از یک فرد سادهلوح منفعت میبرد و شیرهی او را میدزدید:
یاسی ما هست ای یار عزیز
حضرت جمبول یعنی انگلیز
بریتانیا ابتدا تلاش کرد با تحمیل توافق 1919 ایران را بخورد، چنان که یاسی شیره را خورد. این تدبیر انگلیس نتیجه نداد و او کودتا را طراحی کرد. اما سید ضیا طراحی او را به هم ریخت. این بار او تصمیم گرفت که از یک راه غیر مستقیم استفاده کند و به این ترتیب ایدهی جمهوری خواهی را پیش کشید. درست مثل یاسی، او سوار الاغ شد تا شیره را بدزدد. سم خر جمهوریخواهی بر روی زمین نمایان بود و دست بریتانیا در شیره قرار داشت. میگوید:
خـلـق جـمـهوریطلب را خر کنم
زانـچـه کـردم بـعـد از ایـن بدتر کنم
پـای جـمـهـوری چـو آمد در میان
خـر شـــوند از رؤیـتش ایـرانـیـان
پس بریـزم در بـر هـریـک عـلـیـق
جمله را افسـار سـازم زین طــریــق
گـر نـگردد مـانــع مــن روزگـار
مـی شـوم بــر گـُـردهی آنــهــا سوار
فـرق جـمـعی شـیـرهمالی میکنم
خـمـره را از شیـره خـالی مـیکـنــم
ظاهراً جـمـهوری پـر زرق و بــرق
و از تـجـدد هـم کـُـلـه آن را بـه فـرق
بـاطـنـاً یـاسـی ایـران انـگـلـیس
خـر شود بـدنـام و یـاسـی شیره لیس
عشقی در همان شمارهی روزنامهاش اثر دراماتیک دیگری نوشت که در آن تابوت جمهوریخواهی بوسیلهی سوگواران حمل میشود. در روزنامه تصویری از تابوتی وجود دارد که در زیر آن نوشته شده جنازه مرحوم جمهوری قلابی و تعدادی لاشخور بالهایشان را بر آن گستردهاند:
لاشخوران جانب لش پر زدند
از غم این فاجعه بر سر زدند
بر سر و بر سینه به مکرر زدند
چنگ به تابوت پر از زر زدند
سهم ربودند از آن سکه ها
آه که جمهوری ما شد فنا
این اشعار تند و توهین آمیز بودند و همگی در یک شماره یعنی آخرین شمارهی روزنامهی عشقی منتشر شدند. نیاز به گفتن نیست که توصیف او از توافقنامهی 1919، کودتا و کمپین جمهوری خواهی حقیقت نداشتند. اگرچه اندکی بعد عشقی که پنهان شده بود، به دست دو مامور پلیس در روز روشن به قتل رسید. این واقعه در جون 1924 دو هفته قبل از حادثهی سقاخانه اتفاق افتاد که منجر به کشته شدن ناخواستهی فرستادهی امریکا در ایران شد. دولت به طرز ناعادلانهای مخالفین را در خصوص همهی این اتفاقات سرزنش کرد و دورهای از سرکوب متعاقب آن آغاز گشت. در این میان 12 روزنامهنگار در اعتراض به قتل عشقی و اینکه هیچ امنیتی برای آنان باقی نمانده است، آغاز به بستنشینی در مجلس کردند. ملکالشعرای بهار از ایراد سخنرانیای در بارهی مسئولیت قتل عشقی بازداشته شد، اما بعدتر او سخنرانیای در دفاع از مخالفین در برابر اتهام مسئولیت در حادثهی سقاخانه ایراد کرد و علیه پیآمدهای ستم حکومت به اعتراض پرداخت. بسیاری از افراد در درون حکومت و مخالفین این مسائل را طرح بریتانیا میداستند، درحالی که بریتانیا و ایالات متحد مظنون به نقش رضاخان در این حوادث بودند.
یک سال و سه ماه دیگر طول کشید و کشاکشهای قدرت بسیاری رخ داد تا بخت مخالفین کاهش یابد، پیش از آنکه جمهوریخواهان بتوانند رژیم را تغییر دهند و با سلطنت پهلوی جایگزین کنند. رای گیری مجلس در 31 اکتبر 1925 انجام شد. در عصرگاه 29 اکتبر بحثی طولانی راجع به درخواستهای عمومی دریافت شده برای خلع قاجار برقرار بود. بهار یک سخنرانی مستدل، معتدل و نافذ به نمایندگی از مخالفین ایراد کرد. تاکید او بر این بحث استوار بود که هر تصمیمی که گرفته میشود باید دقیقن مبتنی بر قانون اساسی باشد.
ماموران به آنجا رفتند تا او را به قتل برسانند اما نه به دلیل سخنرانی ـ صرفن به خاطر این که هراس را در دل اپوزیسیون بگسترانند ـ اما در این مورد آنها به اشتباه یک روزنامهنگار طرفدار رضاخان را کشتند. ایدهی آنها ترساندن و مرعوب کردن 12 نفر یا بسیاری از نمایندگانی بود که مخالف این حرکت بودند و نگاهی به تعداد نمایندگانی که به موافقین پیوستند یا در جلسهی دو روز بعد مجلس زمانی که رای گیری انجام میشد غایب بودند، نشان میدهد که آنها در این کار موفق بودند. اگرچه آنها حتا اگر این تاکتیکها را به کار نمیبستند هم رای لازم را کسب میکردند.
بهار به خفا رفت و پنهان شد و قصیدهی تکاندهندهای در واکنش به حال و روز مردی نوشت که آن شب به طرزی خشونت آمیز کشته شد و برای مرگ روزنامهنگار بیچارهای که از قزوین سفر کرده بود تا اخبار رویداد بزرگ را برای روزنامهاش رعد پوشش دهد، تأسف خورد:
شب چو دیوان به حصار فلکی راه زدند
اختران میخ براین بر شده درگاه زدند…
خواستند اهرمنان تا ز کمینگاه مرا
خون بریزند از آن رو گه و بیگاه زدند
ناگهان واعظ قزوین به کمینگاه رسید
بر سرش ریخته وزندگی اش تاه زدند …
بر تو ای واعظ مسکین دل من سوخت ازآنک
خونیان بر تو چنان ضربت جانکاه زدند…
شدی از قزوین تا تمشیت رعد کنی
جای رعدت به جگر صاعقه ناگاه زدند
مدت کوتاهی پس از آن، عصر مشروطه به پایان رسید.
Homa Katouzian, “Literature and Politics in Iran, 1919–1925,” Iran Nameh, 30:2 (Summer 2015), XX-XLVII
این یادداشت پیش از این در انسان شناسی و فرهنگ به نشانی زیر منتشر شده است.
http://anthropology.ir/node/29033
روحانیون شیعه و گفتمان مشروطه: گزارش نشست چهل و نهم «یکشنبه های انسان شناسی و فرهنگ»
چهل و نهمین نشست یکشنبه های انسان شناسی و فرهنگ با موضوع «جامعه شناسی تاریخی» روز یکشنبه 10 اسفند 1393 در مرکز مشارکت های فرهنگی هنری شهرداری تهران برگزار شد . در این نشست ابتدا فیلم «تبریز، تصاویر دنیای فراموش شده» به کارگردانی محمد احسانی به نمایش گذاشته شد و در ادامه آقایان سالار کاشانی دانشجوی دکترای جامعه شناسی سیاسی با موضوع «روحانیون شیعه و گفتمان مشروطه» و دکتر ابراهیم توفیق با موضوع «تاملی انتقادی در مورد جامعه شناسی تاریخی ایران» به سخنرانی پرداختند . در انتها پنلی با حضور دکتر فکوهی و دکتر ابراهیم توفیق و سالار کاشانی شکل گرفت و به پرسش های حضار پاسخ داده شد . ادامه خواندن روحانیون شیعه و گفتمان مشروطه: گزارش نشست چهل و نهم «یکشنبه های انسان شناسی و فرهنگ»