مرا نه شکوِه است نه گلایه
قلبم اگر یاری کند
برگ های زرد پاییزی را شماره میکنم
…
برای زیستن هنوز بهانه دارم
من هنوز میتوانم به قلبم که فرسوده است
فرمان بدهم که تو را دوست داشته باشد
احمدرضا احمدی- ساعت ده صبح بود
گورستان را به بیمارستان ترجیح میدهم. اگرچه که «زندگی را دوست میدارم، مرگ را دشمن» و اگرچه که میدانم بیمارستان اوج قلهی تمدن بشری است. بیمارستان آخرین اختراع نهادی آدمهاست برای مواجهه با وضعیت ناگزیر بشر که تار و پود آن را از درد و رنج و مرگ بافتهاند. علم پزشکی با دستاوردهای شگفتانگیزش در بیمارستان مرگ را به تعویق میاندازد. در بیمارستان بیماران و درمانگران آگاهانه بر گریختن از مرگ متمرکزند. حضور در بیمارستان بیمار و چه بسا نزدیکان بیمار را وامیدارد هراس و اضطراب ناشی از مواجهه با مرگ را در تلاش برای گریختن از آن تجربه کنند. هراس و اضطرابی که میتوان در زندگی روزمره آن را از یاد برد و به ناخودآگاه راند. در گورستان آرامشی عمیق برقرار است، چون مُردهها مُردهاند، از خط پایان گذشتهاند و اضطرابی در کار نیست. بیمارستان صحنهی جنگ و گریز دردناک آدمها با مرگ و از همین رو ترسناک و اضطرابآور است.
میرایی تقدیر محتوم ما و همیشه مهمترین عنصر تشکیلدهندهی وضعیت بشر بوده است. علم پزشکی، حمایت اجتماعی و ارتقای کیفیت زندگی ما را امروز در جنگ با مرگ مسلحتر و امکان به تعویق انداختن مرگ را فراهم کرده است. این دستاوردها ستایشبرانگیزند، اما همچنان از مرگ گریزی نیست؛ صورت مسئله همچنان پابرجاست و گرفتاریها و دلمشغولیهای اساسی ما دربارهی مرگ تفاوت چندانی با نیاکانمان که چند هزار سال پیش میزیستهاند، ندارد.
در گیلگمش، قدیمیترین متن حماسی که در دسترس داریم، به روشنی میتوان همسانی گرفتاریها و دلمشغولیهای بنیادی بشر چهارهزار سال پیش را با انسان امروزی دید. گیلگمش فرمانروایی بیرقیب است با قدرت و ثروت بیمثال. در دنیایی زندگی میکند که برخوردارتر از او نمیتوان یافت. نسب از خدایان میبرد: دو سوم وجود او خدایی و یک سوم انسانی است. همین یک سوم او را به دردی مشترک با همهی ما دچار میکند: مرگ. با مرگ یارش انکیدو با واقعیت میرای انسان روبرو میشود و به قول خودش ترسیدن از مرگ را میآموزد. هراس از مردن سرگشتهی کوه و بیابانش میکند تا درمان درد را بجوید، میرود به جستجوی جاودانگی. حاصل این جستجوی بیحاصل چیزی نیست جز تأکید بر اینکه به عنوان یک انسان، مرگ در تقدیر محتوم اوست و میمیرد.
زندگی، در نقطهی مقابل مرگ، اگرچه زیباتر و خواستنیتر از مردن به نظر میرسد، اما به رنجی ناگزیر آمیخته است. رنجی که درست مثل مرگ در تقدیر ماست و از مشترکات نوع انسان به شمار میرود. ما به اندازهی نیاکانمان قدرت و ثروت و زیبایی را دوست داریم و خودمان را برای دستیابی هرچه بیشتر به این سه در طول زندگی به سختی میاندازیم. اما نگونبختی آدمیزاد این است که حتا اگر به غایت برخورداری از همهی این منابع دوستداشتنی دنیا برسد، باز احساس کامیابی نخواهد کرد. این حس ناکامیابی امری نابهنجار و بیمارگون نیست، بلکه خاصیت نوع ماست؛ ما حیواناتی ناخرسندیم.
ذهن ما اصولن برای درک احساس کامیابی مداوم طراحی نشده است. تنظیمات پیشفرض ذهن آدمیزاد ما را وامیدارد در هر موقعیتی که باشیم بر آنچه نداریم تمرکز کنیم، بر آنچه دردآور است، آنچه رنجمان میدهد و حسرتمان را برمیانگیزد. این ویژگی اگرچه مایهی حرکت و پیشرفت ما بوده است، اما سرچشمهی بیپایان ناخرسندیهامان هم میتواند باشد. هر چه بیشتر در کسب قدرت و ثروت و زیبایی پیش برویم، هر چه بیشتر از رنجهای امروز و اکنونمان بکاهیم، باز خواستنیهای بسیار دیگری هستند که نداریم، رنجهایی که علاجشان را نمیشناسیم و نقطهی تمرکز ما ناگزیر همین نداشتهها و رنجهاست. به پیش میرویم و بیشتر بهدست میآوریم و باز از نداشتههایمان ناخرسندیم و زندگی همین است. اما درد بزرگ آدمی این است که زندگی نامتناهی نیست و چرخهی خواستن، کوشیدن، برخوردار شدن و باز ناخرسندی و خواستن و … روزی ناگزیر، بیآنکه بدانیم و بخواهیم بازمیایستد. مرگ پایان همهی جنبشهاست و تقدیر ما این است که در ناخرسندی بمیریم.
آسیبپذیری جسمی و روانی انسان در تمام طول زندگی او را در معرض رنج کشیدن قرار میدهد و بخش قابل توجهی از ادبیات جهان از دوران باستان تا امروز حکایت رنج انسان است. رنج مضمون پرتکرار اسطورههاست و نکتهی مشترک و مهم در همهی این روایتهای تراژیک از هستی بشر این است که قهرمانان رنجدیدهی اسطورهای نمیدانند چرا باید رنج بکشند. گیلگمش درمییابد که باید بمیرد، اما نمیداند چرا باید مرد و پرسش همیشگی اولیس این است که چرا به این رنج بیپایان دچار شده است. پاسخ اسطورهای البته «تقدیر» است. تقدیری که خدایان آن را رقم میزنند. رنج و مرگ در تقدیر ماست. سیاوش درست مثل اودیپوس همهی کوشش خود را در زندگی صرف گریختن از تقدیری میکند که از آن آگاه است، اما با این کوشش درست به سمت تقدیر ناگزیرش پیش میرود. و این داستان زندگی همهی ماست. از رنج و مرگ که در تقدیر ماست نمیتوان گریخت.
همهی موجودات زنده میمیرند؛ اما شاید آنچه ما را از دیگر زندگان متمایز میکند توان آگاه شدن از تقدیر مشترکمان است. ما از مرگ خود آگاهیم. و انسان بودن شاید از همین آگاهی است که آغاز میشود. در مواجهه با رنج و مرگ چارهای نداریم جز اینکه معنایی برای زندگی بسازیم. زندگی معنادار به رنج بردن و مردن معنا میدهد و آنها را تحملپذیر میکند. معنا تنها تسلی ماست در برابر جهان پررنجی که به آن گرفتاریم.
معنا مهمترین اختراع بشر و پدیدهای ضروری برای ادامهی حیات فردی و جمعی ما است. تمدنهای انسانی را میتوان بر حسب معنایی که به وضعیت پررنج بشر میدهند از هم متمایز کرد. معنای متفاوت به ساختن نهادها و فنون و فنآوریها متفاوت میانجامد و شکلهای متفاوتی از سیاست و اقتصاد پدید میآورد. پیشفرضهای معنایی هر نظم اجتماعی همواره تاحدی چگونگی و سمتوسوی تطور آن را تبیین میکنند.
در زمانهی ما ارتباطات فراگیر تمدنها با هم نه تنها به همسانسازی معناها نینجامیده است، بلکه معانی متکثر زنده در سراسر جهان مجال بروز و گسترشی فراتر از مرزهای تمدنیشان یافتهاند. بازاری از معنا پدید آمده که آدمها میتوانند در آن مثل هر سوپرمارکتی به سادگی از میان معناهای مختلف انتخاب کنند و معنای مورد علاقهشان را بردارند. این تکثر اگرچه مایه آشفتگی و سرگشتگی بیشتر مصرفکنندگان شده و بر اضطراب عمومی از بیمعنایی افزوده است، اما منبع عاملیتی بیسابقه برای فرد در ساختن معنای زندگی است. حالا این موقعیت را داریم که جهان را به قدر همت و فرصت خویش معنا دهیم؛ معنایی که میتواند یگانه و شخصی، مطابق عادتهای فرهنگ بومی یا همپیوند با فرهنگ قومی در سرزمینهای دور باشد.
ما همچنان درست مثل گیلگمش و به اندازهی او در برابر رنج و مرگ آسیبپذیریم و تنها هنری که برای مرهم گذاشتن بر زخمهای انسان بودن داریم، همان توانایی معناساختن است؛ وظیفهای که ناگزیریم هر روز و هر لحظه، تا وقتی که مرگ ما را با خود ببرد، سرگرم به انجام رساندنش باشیم.