فیلم زندگی دیگران، قصه‌ی مردی است که در یک سرویس امنیتی در آلمان شرقی کار می‌کند. او در کارش جدی و مصمم است. در نگاه اول این‌طور به نظر می‌رسد که برای آدمِ تنهای قصه، هیچ چیز در زندگی مهم‌تر از زندگی شغلی‌اش نیست. او مأمور کنترل زندگی و روابط خصوصی زوجی می‌شود که عاشقانه همدیگر را دوست دارند. در جریان این مأموریت شغلی، ما با مردِ تنها، زوایای پنهان شخصیتش و سیر تحولی زندگی او بیشتر آشنا می‌شویم، او را رفته رفته کشف می‌کنیم و می‌توانیم حتا دوستش داشته باشیم. مردِ تنها جز شغلش در زندگی چیز دیگری ندارد، اما از اعماق وجودش حفره‌های خالی زندگی را حس می‌کند. او از زن روسپی با التماس می‌خواهد فقط کمی بیشتر پیشش بماند، شاید یکی از این حفره‌های تهی برای مدت کوتاهی پرشود.
جاهای خالی در زندگی زیاد است و آدم‌هایی که نمی‌خواهند تمامیت خودشان را به زندگی شغلی و تحصیلی و چیزهایی از این دست ببخشند، گاه پیش می‌آید که در لحظه‌ای از همین جریان روزمره، ناگهان به جاهای خالی برمی‌خورند و هولناکی تهی‌های زندگی میخکوبشان می‌کند، زمان برای آن‌ها می‌ایستد، در خودشان مچاله می‌شوند و احساس درماندگی می‌کنند.
ما برای آینده زندگی می‌کنیم. این فهم «طبیعی» اغلب آدم‌ها از زندگی در روزگار ماست. مفاهیمی مثل موفقیت، ترقی، پیشرفت و مفاهیم نزدیک به آن‌ها همه مستلزم پیش‌فرضی مبهم از «آینده» هستند. پیشرفت و موفقیت چیزی است که یک روز در «آینده» اتفاق می‌افتد و این آینده بزرگترین دروغ زمانه‌ی ماست. این آینده هرگز نمی‌آید.
از «زندگی دیگران» این را یادم مانده است. رئیسِ مردِ تنها چندبار در طول فیلم با او درباره‌ی «آینده‌ی شغلی»اش حرف می‌زند. به سرانجام رساندن مأموریت زوج عاشق، می‌تواند آینده‌ی شغلی مرد تنها را تأمین کند، اما او در خلال این مأموریت یاد حفره‌های تهی می‌افتد و به راه دیگری می‌رود. در انتهای فیلم رئیسِ مردِ تنها به او می‌گوید که آینده‌ی شغلی‌اش را تباه کرده است. او از اوج موقعیت شغلی در سازمان امنیتی، به خضیض می‌رسد و ناخرسند نیست. خبر فروپاشی دیوار برلین وقتی می‌رسد که به او شغلی دون‌پایه سپرده‌اند. او چیزی را از دست نداده است. بی‌ آن که هیچ واکنشی به خبر نشان دهد بلند می‌شود و محل کارش را ترک می‌کند.
داستان زندگی دیگران از قضا در جامعه‌ای اتفاق می‌افتد که تحت حاکمیت دولت کمونیستی است. کمونیسمی که می‌خواهد به ایدئولوژی سرمایه‌داری «نه» بگوید و مشهور است که بازی ترقی و پیشرفت و موفقیت در آینده، جزیی از ایدئولوژی سرمایه‌داری است. پس مشکل از جای دیگری آب می‌خورد.
تجربه‌ی نظام‌های سیاسی مخالف سرمایه‌داری در روزگار ما، تجربه‌هایی غم‌انگیز بوده است؛ غم‌انگیز برای مردمانی که زیر فشار هول‌انگیز دستگاه‌های اداری مبتنی بر عقلانیت خشک ایدئولوژیک، خرد شده‌اند و نقش آن‌ها تنها همین بوده است: ساختن نمونه‌های عبرت‌آموز تاریخی برای «آیندگان».
این، یعنی خشکاندن ریشه‌های سوداگری و سرمایه‌سالاری در جامعه و در مقابل گستراندن سایه‌ی قدرت دولتی و بوروکراسی در همه‌ی ابعاد زندگی، صحنه‌ی جامعه را بیشتر از انسانیت و عدالت و آزادی تهی می‌کند و حفره‌های خالی زندگی را بیشتر پیش چشم آن‌ها که می‌بینند قرار می‌دهد.
مردِ تنها قهرمان نیست که به «آینده‌ی شغلی‌«اش پشت می‌کند. او آدمی معمولی است که نگذاشته است شعله‌ی آدمیت در وجودش خاموش شود. مردِ تنها قهرمان است، قهرمانی که در دنیای بی‌قهرمان به خاک می‌افتد و تمام می‌شود.
*
دلم می‌خواهد برای چندمین بار در زندگی،‌ آینده‌ی شغلی‌ام را بریزم توی سطل آشغال. به خاطر همین امروز یادِ زندگی دیگران افتادم. اما گمان نمی‌کنم به اندازه‌ی مردِ تنها قهرمان باشم.