امروز که گذشت. آیا فردا به خاطر زلزله خواهیم مُرد یا یکی از تلفات حمله‌ی خارجی به شهر و کشورمان خواهیم بود؟ آیا فردا به خاطر آلودگی هوا و تغذیه‌ی نامطلوب و پارازیت‌های ماهواره‌ای و مصرف بی‌رویه‌ی سیگار و قلیان خبر مبتلاشدنمان به سرطان را خواهیم شنید یا در اثر حمله‌ی قلبی و مغزی ناشی از این همه فشار عصبی می‌میریم؟ آیا فردا موقع عبور از خیابان‌ها و جاده‌های ناامنِ پر از خودروها و موتورسیکلت‌های ناامن کشته خواهیم شد یا زورگیرهای خیابانی گوشه‌ای از شهر به امید صاحب شدن چند اسکناس جانمان را خواهند گرفت؟

مواجهه با مرگ و هراس از آن، اگر محرک و دستمایه‌ی شاعران و هنرمندان و فیلسوفان برای خلق شاهکارهای بزرگ انسانی است، برای ما ـ موجودات حقیری که در این گوشه‌ی مغموم و خسته و آشفته‌ی دنیا زندگی می‌کنیم ـ پدیده‌ای روزمره و پیش پا افتاده است. نزدیکی به مرگ هراس‌آور است و ما به این هراس، به این نگرانی عادت کرده‌ایم. این‌جا سایه‌ی مرگ بی‌وقفه بالای سر زندگی است و زندگی زیر سایه‌ی مرگ، زندگی کوتاه‌مدت است. شاید نه لزومن خودِ زندگی، فهم از زندگی کوتاه‌مدت است.

زندگی کوتاه‌مدت یعنی امروز را سر کنیم، فردا خدا بزرگ است. یعنی فکر نمی‌کنیم، وقتِ فکر کردن نداریم. داریم می‌دویم و صدای تند قدم‌های مرگ را از پشت سر می‌شنویم و می‌دویم. وقتِ نگاه کردن نداریم، وقت شنیدن و گفتن هم. دیگری دونده‌ای است که اگر تندتر از ما بدود، اگر جلوتر از ما باشد، اگر به او تنه نزنیم و نقش زمینش نکنیم یعنی زودتر از او، به جای او دستِ مرگ خواهیم افتاد.

مرگ به جای خود، هر لحظه از زندگی ما خودِ دلواپسی است؛ دلواپسی از مرگ و دلواپسی از زندگی. آیا می‌توانیم امروز و این هفته و این ماه از پس خرج و مخارج زندگی بربیاییم؟ آیا می‌توانیم شغلی پیدا کنیم؟ آیا به زودی شغلمان را از دست نخواهیم داد؟ آیا خواهیم توانست با پولی که داریم خانه‌ای اجاره کنیم؟ آیا زندگی خانوادگی‌مان پایدار خواهد ماند؟ آیا می‌توانیم به وفاداری همسرمان مطمئن باشیم؟‌ آیا کار فرزندمان به اعتیاد و بزهکاری نخواهد کشید؟ آیا فروشنده سرمان کلاه نخواهد گذاشت؟ اموالمان را به سرقت نخواهند برد؟ دوستمان ما را نخواهد فروخت؟ کارمان به جای باریک نخواهد کشید؟ دونده‌ای هستیم که لنگان از هراس مرگ می‌گریزد و هر آن دلواپس است که به چاله و از چاله به چاه نیفتد. نمی‌توانیم از بازی دست بکشیم، نمی‌توانیم بایستیم. از اکسیژن دلواپسی نفس می‌کشیم و پایان دادن به همه‌ی این دلواپسی‌های ناشی از مرگ و زندگی بیرون از توان ماست.

جامعه‌ی دلواپس، جامعه‌ی مفلوک است. نمی‌تواند به خودش فکر کند، چون به دلواپسی‌هاش فکر می‌کند. نمی‌تواند آینده‌ای برای خودش تصور کند، چون آینده‌ای در کار نیست، آینده‌ای قابل تصور نیست. مفلوک است و هر لحظه بیشتر در فلاکتش فرو می‌رود و غرق می‌شود.

حکومت و سیاست در جامعه‌ی دلواپس، حکومت و سیاستِ دلواپس است؛ از مرگ می‌ترسد و از زنده ماندن هم.

امروز که ـ خدا را شکر ـ گذشت، اما فردا با خداست. «ان‌شاءالله» که زلزله نمی‌آید، جنگ نمی‌شود، زنده می‌مانیم و کارها روبه‌راه می‌شود.