پشت تصویر این کوچهها و خیابانها که انگار گرد مرگ رویشان پاشیدهاند، پشت این غم سنگین نفرینی، در عمیقترین لایههای پنهانشده پشت این تصاویرِ خاکستریِ تکراری که هر روز میبینیم، دنیادنیا رنگ و آرزو و اشتیاق مُرده است. در بعیدترین لایهها، پشت تصویر صفهای بیحوصلهی اتوبوس، قدمهای تند کارمندهای گردوغبارگرفتهی ادارات، اخم رانندهتاکسیهای بیحوصله، ویراژ موتوریهای کلافه، خشم غمگین کارگران گرسنه و تکهپارگی روح و جسم زبالهگردهای ساکت، آرزوهای ما مدفوناند. ما دست شستهایم از زنده کردن آرزوهامان و دست شستهایم از عیسیدمی که بیاید ما و آرزوهایمان را احیا کند.
این چیزی است که ما را به هم شبیه میکند: ناامیدی. ما، بی آنکه خودمان بدانیم «همه با هم هستیم». نقطهی اشتراک ما مردمِ خاکستریرنگِ تصاویرِ ایران امروز در بیاشتیاقی و بیآرزویی ماست. اگرچه خود از این اشتراک بی خبر باشیم. ما بسیاریم؛ مثل ویروس، بیتوجه به خطوط فرضی بین طبقات، در تن این ملت پراکندهایم. ما خستهایم و تنها داشتهمان استیصالمان است.
آدمهای صالح و کاردانی هستند که شغل دایمیشان تصمیمگیری برای ماست. صبحها شال و کلاه میکنند، میروند پشت درهای بسته مینشینند و صلاح ما را تشخیص میدهند. وارستگانی هستند بینفع و بیطرف که تصمیماتشان سودی برای خودشان ندارد. عارفانی هستند آگاه و بینیاز از این که بدانند در مغزهای از ناامیدی زنگزدهی ما چه میگذرد. ما با مغزهای زنگزدهمان فکر میکنیم که تکتک تصمیمات صالحان کاردان به نفع خودشان و به زیان ماست. با خیالات باطلمان ناامیدتر میشویم.
رؤیایی نداریم. حتا رؤیاهایمان، خیالاتمان برای داشتن آیندهای بهتر، روز به روز، به نفع فربهتر شدن رؤیاهای صالحانِ کاردان لاغرتر میشوند. هرچه ناامیدتر میشویم، هر چه امکانهای خیال بافتن برایمان تنگتر میشود، صالحان کاردان خیالات عمیقتر و عجیبتری نه فقط برای سروری بر ما که برای عالم بشریت در سر میپرورانند.
ما میمیریم، راحت. میتوانیم از سر اشتباه قاطی «آشوبگران و اغتشاشگران» کشته شویم. هر هفته تعدادی از ما میتوانند خودشان را جلوی قطارهای مترو بیدازند، خودشان ر ا از پلهای عابر و ساختمانهای بلند پرت کنند پایین، خودشان را بسوزانند یا حلقآویز کنند. و پیداست که این دردهای کوچک، این جگرخونیِ مداومِ آدمهای بیمقدار، چندان جالب توجه نیست.
نمیدانم از بین آنها که در همین لحظه مشغول ساختن جملات و عبارات تازه با «طبقهی متوسط»، «مستضعفین» و «نولیبرالیسم» هستند (فرقی نمیکند)، چند نفر استیصال میلیونها آدم را، آنطور که واقعن هست، میفهمند. اگر هستند و صداشان بلند است، بد نیست لای گرفتاریهایشان این پیام را هم به بشریت خوشبخت آینده برسانند که ما خیلی خسته بودیم. همین.
پاراگراف آخرت یعنی تونستی از اون فضای مسخره دانشکده علوم اجتماعی عبور کنی…
به جامعه ایران در آبان 1398 خوش آمدی سالار جان
این چپ های جوان، اصلاح طلبان بالقوه ای هستند که خیلی خوب فهمیده اند الان میدان بازی، شیفت یافته است روی بدبختی و فقر و اعتراضات کارگری… چقدر ترسناک اند… ریاکار و دورو مثل روشنفکران مذهبی… مذهب قدرت…
سرمایه داران زبان علیه سرمایه داری…
چقد خطرناک تر است آنکه از قدرت زبان بهره بیشتری دارد….
یک بیانیه چند خطی صریح و بی ابهام را چنان در میان مفاهیم و اسامی فلسفی می پیچانند که مخاطب سرمام می گیرد. گیج می شود. و سرانجام در کمال ناتوانی می پذیرد. مثل قراردادی که کارگر آزادانه- آیا واقعا آزادانه است؟- می پذیرد.
تو حال و هوای 16 آذر امسال نوشتم نظرات رو