با یادهایی از از آقا و خانم نون
یک
آقای نون یک پیکان جوانان قرمز جگری داشت و مربی پرورشی مدرسهی راهنمایی تربیت بود. حالا را نمیدانم، اما آن وقتها مربی پرورشی مسئول رفع و رجوع درزهای «عقیدتی-سیاسی» آموزش رسمی بود. نماز جماعت را راه میانداخت، برای جشنها و سوگواریهای تقویمی برنامهای تدارک میدید و هفتهای یک بار هم با هدف کمک به شکلگیری عقاید «صحیح »در ذهن دانشآموزان میآمد سر کلاس و درس میداد. ما آقای نون را دوست داشتیم. آدم مقرراتی و ازسر وظیفهای نبود. از معدود آدمهایی بود در مدرسهی ما که کارش را دوست داشت و سعی میکرد با تمام وجود انجامش دهد. مربی پرورشی بود، اما در آن روزگاری که به خاطر پیدا کردن یک نوار داریوش از توی کیف مدرسه دمار از روزگارمان درمیآوردند، کاری به این کارها نداشت.
آقای نون یک روز با ضبط صوت بزرگ مدرسه آمد سر کلاس، ضبط را گذاشت روی میز آهنی معلمها، نوار را گذاشت توش، دستور داد یکی یکی برویم جلوی میز آهنی، خودمان را معرفی کنیم و بگوییم میخواهیم چه کاره شویم. دکمهی قرمز ریکورد را زد. خودم را معرفی کردم و گفتم «میخوام نویسنده بشم».
من هرگز نویسنده نشدم. اگر میشدم هم به احتمال زیاد نویسندهی خوبی نمیشدم، اما حسرتش همیشه روی دلم ماند. بیشتر عمر مفیدم را تا آن موقع توی خیالات گذرانده بودم. دنیای واقعی و عینی را دوست نداشتم، همانطور که هنوز دوست ندارم. مینشستم و خیره میشدم یا دراز میکشیدم و چشمهایم را میبستم و خیال میبافتم. بیشتر اوقات خودم را در مکانها و ماجراها و آدمهای جذاب خیالیام میدیدم. قصهها را دوست داشتم چون به خیالاتم عمق و وسعت میداد. توی خیالاتم زندگی ساده بود، قشنگ بود، خانوادهام با هم مهربان بودند و همهی آدمها من را دوست داشتند. خیالبافی تنها لذتم بود و میخواستم نویسنده بشوم چون فکر میکردم خیالبافی حرفهی رسمی نویسندههاست.
صدای همهی بچهها که ضبط شد، آقای نون یک دور نوار را گذاشت تا همه گوش کنیم. یادم است وقتی صدای خودم را شنیدم، داشتم فکر میکردم صدای ضبط شدهام چقدر مسخره است. یادم است صدایم که داشت توی کلاس پخش میشد، آقای نون نگاهش را برگرداند سمت من و لبخند زد. هنوز نمیدانم آن لبخند از سر تمسخر بود، یا دلسوزی یا مهربانی.
یک عمر گذشته است. حالا که فکر میکنم میبینیم ناکامی در رسیدن به هدف را عادلانه و تقریبن بین همه تقسیم کردند. حتا – امروز دیگر میدانیم – پروژهی آقای نون و مربیان پرورشی هم برای تربیت نسلی موافق آرمانهای ایدئولوژی زمانه ناکام بود. ما دست آخر به انسانهای تراز انقلاب تبدیل نشدیم. نسل بیحوصله و خشمگینی هستیم که ترجیح میدهیم بگریزیم یا بمیریم یا هر چه بیشتر پول دربیاوریم. از میان شاگردهای آقای نون در مدرسهي راهنمایی تربیت کسی امروز به صدور انقلاب فکر نمیکند.
دو
با خانم نون همان ترم اول دانشجویی در دانشگاه شهید بهشتی آشنا شدم. به ما ریاضی درس میداد. روی هم رفته آدم خوشقلبی بود ولی ما جوانهای هجده نوزده سالهی تازهوارد به اندازهی کافی بهش توجه نمیکردیم. شاید چون در سلسلهمراتب عجیبی که پروفسور در گروه جامعهشناسی طراحی کرده بود، جایگاه نازلی داشت. خانم نون به عنوان یک دانشجوی دکتری کمی مسن بود و یکی از شیفتگان و مریدان پرشمار پروفسور در آن سالهای دانشگاه بهشتی به حساب میآمد که پروفسور به او افتخار شاگردی در مقطع دکتری و عضویت در هیأت علمی را داده بود.
همهی آنهایی که مثل من اوایل دههی هشتاد تصادفاً و پس از حساب و کتابهای پیچیدهی سازمان سنجش وارد گروه جامعهشناسی دانشگاه شهید بهشتی شدهاند، تصدیق میکنند که آنجا دنیایی سوا از بقیهی عالم بود. پروفسور هم میخواست ما را بکوبد و از نو بسازد. مثل پروژهی مربیان پرورشی، برنامهی پروفسور ساختن آدمهای تازهای بود که وظیفه داشتند جهان منظم آرمانی او را تکثیر کنند. در دنیای عجیب گروه جامعهشناسی بهشتی هر کس جایگاهی داشت: از دانشجوی ترم اول تا خانم نون و در رأس هرم خود پروفسور قرار میگرفت که آمیزهای بسیار شگفتانگیز از حکیم ایرانی، فیلسوف آلمانی و جامعهشناس آمریکایی بود.
قرار بود هم ما به عنوان سربازان صفر ارتش پروفسور، هم خانم نون به عنوان یکی از افسران ردهپایین آن، هر کدام چرخدندهای باشیم در نظم پولادینی که در ذهن پروفسور پر و بال میگرفت. پروفسور هم مثل من آدمی خیالباف بود. نظم خیالیاش قبل از تحقق یافتن ناپدید شد. افسران و شیفتگان و فداییانش به تدریج که دیدند این پیر و مراد و مرشد منفعتی برایشان ندارد، تنهایش گذاشتند. ما جوانها بعضیهامان از دنیای عجیب بهشتی گریختیم و بعضی هم تا آخر بی آن که درست از ماجرا سر در بیاوریم با تعجب به داستان آن ارتش و آن فرمانده خیره ماندیم. و خانم نون… خانم نون حالا مرده است.
ترم اول جامعهشناسی رفتیم اردو، ماسوله. هنوز تصاویر ابری آن سفر جلوی چشمم است: لذت بیپایان و تکرارنشدنی. توی آن اتوبوس شلوغ تصادفن کنار خانم نون نشستم. خودش سر حرف را باز کرد و سؤالش شبیه سؤال آقای نون بود: «برنامهت برای آینده چیه». گفتم با جامعهشناسی نمیدانم میخواهم چه کنم اما میدانم از اعداد و جدولها و نمودارها بدم میآید و مطمئنم توی جامعهشناسی سراغ کار عددی و کمّی نخواهم رفت». خانم نون برایم آرزوی موفقیت کرد.
دوازده سیزده سال است دارم با اعداد ور میروم. کار اصلیام در طول همهی این سالها زیر و رو کردن اعداد و کشیدن جدول و نمودار بوده است. در طول این سالها لای هزاران جدولی که با خلقتنگی کشیدهام، فقط توانستهام یک رساله بنویسم، یک کتاب ترجمه کنم و گاهی جایی نوشتهای منتشر کنم. زندگی ظاهرن اینطوری است.
سه
ناکامیهای من در زندگی حاصل ضعف در اراده و استعداد فردی و هم محدودیتها و اجبارهای ساختاری بودهاند. این را همه هزار بار گفتهاند. اما عامل تعیینکنندهای که همیشه به آن کمتوجه بودهایم، پدیدهای که همیشه در سرنوشت کامروایان و ناکامان مؤثر بوده، چیزی نیست جز تصادف. ما با همین سطح مشخص از استعداد و پشتکار و در همین موقعیتهای ساختاری که هستیم، امکانهای مختلفی پیش رو داریم. اگرچه ساختارها تعیین میکنند در طول زندگی بیشتر با چه آدمها یا شرایط سرنوشتسازی روبرو شویم، اما بر این محدودهی تنگ یا فراخِ امکانها تنها قاعدهی تصادف حاکم است. تصادفن در کنار کسانی قرار میگیریم یا با شرایطی مواجه میشویم که سرنوشت ما را تغییر میدهند.
اگر میتوانستیم پیامدهای این رخدادهای تصادفی را در زندگی آدمها اندازهگیری کنیم، مطمئنم عنصر تصادف را دست کم نمیگرفتیم. یک رخداد تصادفی در مسیر زندگی ما آغاز مداری است که بخشی از سرنوشت ما را میسازد. رخداد تصادفیِ مبدأ شرایط وقوع رخداد دوم را به وجود میآورد و رخداد دوم به رخداد سوم میانجامد. در نهایت اگر مسیر رخدادها را پی بگیریم میفهمیم چگونه یک تصادف باعث شد من آن چیزی بشوم که اکنون هستم؛ بسیار دور از آنچه فکر میکردم باید باشم.
آنچه هستیم تنها یکی از امکانهایی است که در محدودهی اجبارهای ساختاری میتوانستند رخ دهند. اینجا مهمترین عامل تعیینکننده چیزی به جز تصادف نیست. آیندهی امروز ِمن هم با فرض ثابت بودن سطح اراده و جایگاه ساختاریام در گرو رخدادهای تصادفیای است که امروز رخ میدهند. «جهانهای ممکنِ» متعددی پیش روی من قرار دارند؛ اینکه من در آینده ساکن کدامشان باشم تا حد زیادی به تصادفهای اکنون بستگی دارد.
همین قواعد، با همین سطح از اهمیت و تأثیر بر مسیر تاریخ هم حکمفرماست. اگر مسیر وقایع تاریخی بزرگ را دنبال کنیم به تصادفهای کوچک میرسیم. حتا اگر خواست و ارادهی همهی کنشگران و همهی ابعاد ساختاری جامعهی ایران وقوع انقلابی را در اواخر دهه ۵۰ شمسی ناگزیر ساخته بود هم باز شکل و قیافهی این انقلاب و مسیر رویدادهای پس از آن میتوانست جور دیگری باشد، بهتر یا بدتر. تصادفها ما را از میان جهانهای ممکن به جهان کنونی رساندند.
چهار
من نویسنده نیستم و این یادداشت را امروز در فاصلههای کوتاه بین آماده کردن جدولها و گزارشها نوشتهام. خودم را به خاطر ناکامیهایم مستحق سرزنش میدانم اما گاهی به خودم میگویم هیچ نیروی زمینی یا فرازمینی توزیع مساوی جفتششها را در بازی تختهنرد تضمین نکرده است. زندگی بیشتر شبیه تختهنرد است تا شطرنج. تاس را من میریزم، اینکه چند بیاید با خداست.
این تصادفی بودن دردناکه. پوچ و بی معنی می کنه همه چیزو.
اما تراژدی کمیک من چندان محصول تصادف نبود. محصول ذهنی بود که نمی تونست درست تصمیم بگیره. من یک قدم با رویاهام فاصله داشتم ولی ناگهان تسلیم شدم. هر روز که گذشته فاصله ام داره با رویاهام دورتر و دورتر میشه. من حالا تبدیل شدم به یک اپراتور. که کار اداره رو راه می اندازه. میاد میخوابه و صبح دوباره برمی گرده اداره… حالا خانواده ام برنامه ریزی کردن تا از این اوقات شبانه هم کار بکشن. زن ام بدن و جوجه کشی کنن.
سالار من هم می خواستم نویسنده بشم… سالار عمری دگر بباید ما را. کاین عمر طی نمودیم اندر امیدواری…
آقای صادق سلام. قاعدهی بازی همینه گمونم و همه هم همینطوری زندگی میکنیم. اما به این هم فکر کنیم که خارج از این قاعده زندگی کردن هزینههایی داره و شجاعت قابل توجهی میخواد که هر کسی نداره. بنابراین فکر میکنم باید بین شجاع بودن و حسرت خوردن یکی رو انتخاب کنیم که ظاهرن من دومی رو انتخاب کردم و تمام. شما خود دانید.
اگه داستاننویس میشدی، احتمالاً میشدی یکی در سبک میلان کوندرا. پس چه خوب که نشدی! :))
از شوخی گذشته، پس از مدتها چه کیفی کردم از خواندنِ یک یادداشت شخصی.
سلام آقای خوابگرد عزیز. با این احتمالی که شما مطرح کردهاید خوشحالم که در نهایت داستاننویس نشدم.
آقا نشد همدیگر را ببینیم و با توجه به مرزهای ملی و کرونا و باقی امور بعید میدانم بعد از این هم بشود.
آرزوی شادی و رضایت پایدار میکنم برای شما و عزیزانتون
ارادتمند