دربارهي رنجهای دموکراسی در ایران
سالار کاشانی
مجلهی چشمانداز ایران- شمارهی ۱۲۶
نسلهای پیاپی کنشگران سیاسی و اجتماعی ایران با آرمانهای بلند و آرزوهای بسیار در پی بازسازی و نوسازی ایران بودهاند و فهرست کوششهای جانفرسای آنان امروز پیش روی ماست. در میان سرمشقهایی که این پیشینیان سختکوش برجانهادهاند، دموکراسی و دموکراسیخواهی آرمانِ پرتکرارِ همیشه است؛ چنانکه تاریخ معاصر ایران را میتوان مثل داستان نزدیک شدنهای کوتاهمدت و دورشدنهای طولانی از این آرمان روایت کرد. اماکارنامهی دموکراسی در ایران معاصر چه بوده است؟ دموکراسیخواهان امروز چه درسهایی میتوانند از تجربهی پیشینیان سختکوش خود بیاموزند؟ سالار کاشانی در جستار «دولت مستعجل» کوشیده است ضمن مروری بر مدرنیتهی سیاسی در ایران، به بازخوانی این پرسشهای مهم بپردازد.
نزدیک صد سال پیش، در اسفندماه سال ۱۲۹۹، تهران کودتایی آرام را از سرگذراند. نیروهای قزاق شبانه از قزوین به تهران آمدند و بدون مقاومت قابل توجهی نقاط مهم شهر را گرفتند. شاهِ مستأصلِ قاجار یکی دو روز بعد ناچار حکم رئیسالوزرایی نخستوزیر منتخب کودتاچیان را امضا کرد. رئیس کابینهی سیاه، سید ضیاءالدین طباطبایی، از احمدشاه خواسته بود به جای القاب فلانالدوله و بهمانالسلطنه که همهی رجال سیاسی آن روزگار به نشانهي لطف همایونی از شاه میگرفتند، به او لقب «دیکتاتور» بدهد. نه شاه به این خواستهاش تن داد، نه تاریخ فرصتی برای دیکتاتور شدن در اختیارش گذاشت. اولین رئیسالوزرای بیلقب قاجار همانطور بیمقدمه که آمده بود از صفحهي کتابهای تاریخ محو شد. کابینهی سیاه سید ضیاءالدین میانپردهای کوتاه بود، اما چیزی از اشتیاق و علاقهی نخبگان ایرانی آن روزگار به حاکمِ مقتدرِ نظمآفرینِ روشناندیش نکاست. چند سال بعد همای دیکتاتوری بر دوش رضاخان میرپنج نشست و انگار این لباس در نگاه بسیاری از ناظرانِ آن دوران برای تن او برازندهتر بود تا سیدضیا.
ملکالشعرای بهار در جلد دوم تاریخ مختصر احزاب سیاسی گوشهای از اشتیاق خودش و میل همگانی نخبگان ایرانی به ظهور حاکمی مقتدر را توصیف کرده است؛ میل همگانی به این که بالاخره «مردی از خویش برون آید و کاری بکند»:
من از آن واقعهی هرج و مرج مملکت… که بعد از انقلاب روسیه و فاصلهی میان مهاجرت و کابینهی دوم آقای وثوقالدوله روی داد، اوقاتی که هر دو ماه دولتی به روی کار میآمد و میافتاد …. و قوت یافتن راهزنان و یاغیان در انحاء کشور و هزاران مفاسد دیگر بود…. معتقد شدم … که باید حکومت مقتدری به روی کار آید که قدری قویتر و فعالتر و با جرأتتر باشد… باید دولت مرکزی را قوت بخشید، باید مرکز ثقل برای کشور تشکیل داد… باید حکومت «مشت و عدالت» را که متکی به قانون و فضیلت و جرأت باشد رواج داد… بنابراین… همواره در صفحات نوبهار آرزوی پیدا شدن مردی که همت کرده و مملکت را از این منجلاب بیرون آورد پرورده میشد. دیکتاتور یا یک حکومت قوی یا هر چه میخواهد باشد. در این فکر من تنها نبودم، این فکرِ طبقهی بافکر و آشنا به وضعیات آن روز بود، همه این را میخواستند. چاره هم جز این نبود. ما خود به واسطهی رقابت و عناد و کوتاهنظری رفقای خود موفق به ایجاد چنین حکومتی نشدیم… رضاخان پهلوی پیدا شد و من به این مرد تازهرسیده و شجاع و پرطاقت اعتقادی شدید پیدا کردم[1].
در همان روزگار جمعی از روشنفکران ایرانی در برلین دور هم جمع شده بودند تا به «مسئلهی ایران» بیندیشند. آدمهایی مثل تقیزاده، کاظمزاده، جمالزاده و مشفق کاظمی که در نشریاتی مثل کاوه، ایرانشهر ، نامهی فرنگستان، علموهنر و پیکار مینوشتند و هدف از هماندیشی و همکنشیشان چارهاندیشی برای اوضاع ایران بود. برلینیها هم راه حل مشابهی یافتند: دیکتاتور منوّر. به باور برلینیها اگر خواست یک حکومت دیکتاتوری اعتلای کیفی جامعه و دگرگون کردن اندیشهها و باورهای جامعه باشد، برای جامعهی ایران مناسبتر است از یک حکومت ظاهراً دموکراتیک که تنها به ناپایداری در نظم سیاسی و آشفتگیهای اجتماعی و وخامت بیشتر اوضاع دامن میزند. بنابراین «در ایران یک دماغ مصلح و یک فکر روشن سعادتطلب هزار درجه بهتر میتواند موجبات سعادت جماعت را اکمال نماید تا خود جمعیت»[2].
از نظر روشنفکران آن روزگار «خود جمعیت» امتحانش را پس داده بود. این ناامیدی فراگیر نخبگان سیاسی از مردم و این اشتیاق منتشر در اذهان اهل سیاست و اندیشه برای حاکم شدن مردی مقتدر که رسالتش به زور مدرن کردن ایران و ایرانیان بود، درست در همان لحظات تاریخی رخ میداد که پیکر محتضر مشروطیت روی دست مشروطهخواهانِ سابق مانده بود. از جنگ و مرگ و قحطی خسته بودند. تشکیل پارلمان و از منظری دموکراتیکتر کردن دولت قاجار نه تنها به تحقق آرمانهای نهضت مشروطه نینجامید، بلکه مشکلاتی بر مصائب ازپیشموجود ایران افزوده بود. پیش از پیروزی مشروطهخواهان ایران دچار بیقانونی و فقر و بحران اقتصادی و وابستگی به قدرتهای خارجی و خودکامگی شاه بود؛ در آن دورهای که سر و کلهی رضاخان در تاریخ پیدا شد هرج و مرج و آشوب و تجزیهطلبی ایران را فراگرفته بود، گروههای سیاسی درگیر تضاد و نزاعی گسترده بودند، فساد و بیکفایتی در میان کارگزاران حکومت بیداد میکرد، فقر عمومی و بحران اقتصادی عمیقتر شده بود و در یک کلام دستگاه سیاسی سلطنت مشروطه برای اداره کشور کاملاً ناکارآمد به نظر میرسید. از بختِ بدِ مشروطهخواهان قحطی و بیماریهای مسری به فلاکت مردم افزود و کشیده شدن دامنهی جنگ جهانی به ایران، ناگزیر دولت بیدفاع ایران را در برابر قدرتهای بزرگ خارجی قرار داد. ایران به نیروهای اجنبی وابستهتر شده بود تا حدی که روسیه و انگلستان خاک کشور را (از شمال و جنوب در سال 1907م/1286 ش) به مناطق تحت حمایت خود تقسیم کردند.
چارهاندیشی برای مسئلهي سیاست و ادارهی امور ایران در زمانهای که جهان در معرض تحولی شتابناک بود، ضروری به نظر میرسید. تمایل به حاکمیت غیر دموکراتیکِ دیکتاتورِ روشناندیشِ نظمآفرین راهی بود از میان الگوهای محدود حاکمیت سیاسی مدرن که زمانه در اختیار نخبگان ایرانی قرار میداد. زمانهای بود که الگوهای غیر دموکراتیک مدرنیتهی سیاسی در ایتالیا و آلمان سربرمیآورد و آیندهی دولتِ غیر دموکراتیکِ شوروی نویدبخش به نظر میرسید. از همه مهمتر اینکه ایرانیان راه حل دموکراتیکتر را پیش از آن آزموده بودند و رنجهای مشروطه، در کنار بلایایی که در آن روزگار از زمین و آسمان میبارید، جسم و جانشان را فرسوده بود.
مدرنیتهی سیاسی دستور کاری مبهم است. مدرنیته نوعی راه و روش زندگی و فهم هستی فردی و اجتماعی است. شیوهای که در آن هیچ سرنوشت و تقدیر از پیش تعیین شدهای برای فرد و اجتماع «طبیعی» و همواره مشروع دانسته نمیشود؛ به این ترتیب آیندهی فردی و جمعی در این شیوهی زندگی به روی امکانهای مختلف گشوده است و انسانها با اتکا به خودشان دست به ساختن این آینده میزنند. در پیش گرفتن این راه و روش مستلزم یافتن پاسخهایی خودآیین برای برخی پرسشهای بنیادی است از جمله این پرسش مهم: بهترین شیوهی ادارهي زندگی مشترک و همگانی انسانها چیست؟ دموکراسی تنها پاسخ مدرن به این پرسش نبوده است. در واقع هیچ پاسخ یگانه و انحصاری برای آن وجود ندارد. در طول تاریخ مدرنیته و مدرنیزاسیون پاسخهای گوناگونی در نقاط مختلف جهان به این پرسش داده شده که آثار مشهود آنها را میشود در اشکال مختلف نهادی و ایدههای متنوع پیرامون دولت مدرن دید. هیچ کدام از این پاسخها قطعی و نهایی نیستند و هر کدامشان را میتوان گونهای خاص از مدرنیتههای سیاسی چندگانهای دانست که حاصل موقعیتهای تاریخی مختلفند. این ابهام، ویژگی مدرنیتهي سیاسی است نه عارضهی آن. به عبارت دیگر تعارض و تضاد و کشمکش بر سر شیوههای مختلف پاسخگویی به پرسش فوق یکی از خواص اصلی تشکیلدهندهی مدرنیتهی سیاسی است[3].
در زادگاه مدرنیتهی سیاسی از همان آغاز مهمترین چالش و شکاف در پاسخگویی به این مسئلهی سیاسی بین گرایش ژاکوبنی[*] از یک سو و گرایش تکثرگرا[†] به نظم سیاسی و اجتماعی از سوی دیگر پیش آمد. گرایش تکثرگرا وجود ارزشها و عقلانیتهای متفاوت را میپذیرد اما گرایش ژاکوبنی مایل به در پیش گرفتن طریقی تمامیتخواهانه است. دیکتاتوری و دموکراسی دو راه متفاوت از تمشیت امور سیاسی در چارچوب مدرنیتهی سیاسیاند. اینکه عاملان انسانی در هر زمان و مکان خاص کدامیک را فرامیخوانند و به کار میبندند، تابع عوامل پرشمار و موضوع مطالعهی تاریخی است[4]. بنابراین عدم قطعیت و گشودگی آینده به روی امکانهای متفاوتی که تنها میتوانند با عاملیت خودآیین انسان تحقق یابند، یکی از عناصر اصلی موجد تنش و کشمکش و تضاد در وضعیت مدرن است. چرا که در فرایند ارایهی پاسخهای خودآیین به پروبلماتیکهای مدرن، هیچ تضمینی برای یکسان بودن پاسخهای ارایه شده وجود ندارد و واقعیت تاریخی دوران مدرن حاکی از تنوع بیپایان پاسخهاست. بنابراین تضادها و تنشهای مدرن، نه فقط بخشی از پیامدهای فرعی مدرنیته، بلکه در واقع تصویرگر جوهرهی وضعیت مدرناند. وضعیت مدرن به طور خلاصه عدم قطعیت و گشودگی به روی امکانهای چندگانه است.
بعد از گذشت صد و اندی سال از اولین جنبش سیاسی مدرن ایران، حالا میتوانیم در جایگاه داوری بنشینیم و بگوییم مدرنیتهي سیاسی ایرانی روی هم رفته بیشتر مایل به قطب تمامیتخواه طیف بود تا قطب دموکراتیک آن. دموکراسی در ایرانِ مدرن دولت مستعجل بود. وقفههای کوتاهی بود بین جریان بادوام تمامیتخواهی و اقتدارگرایی. دموکراسی در طول این دوران تثبیت نشد، به نهادمندی نرسید و خواست دموکراسی به ارادهي مصرانهی جنبشی بادوام و فراگیر تبدیل نشد. میتوانست جور دیگری باشد، اما اگر به گذشته بنگریم فاصلهای که همین امروز با حاکمیت دموکراتیک داریم، چندان دور از انتظار نیست.
مدرنیتهی سیاسی ایرانی با همین رویهی غالباً غیردموکراتیکش حاصل انتخابهای عاملان ایرانی در دایرهی امکانهای فرهنگی و ساختاری است. ابهامها و تنشها در هستهی مرکزی مدرنیتهی سیاسی امکان پدید آمدن بازتفسیرهای گوناگون از آن را در نقاط مختلف جهان غیر غربی فراهم کرد. سنتهای غیر غربی دستور کار مدرنیتهی سیاسی را در چارچوب فرهنگهای بومی خود بازتفسیر و بازآفرینی کردند، ما نیز. الگوهای مدرنیتهی سیاسی دستورالعملهای سرراست نیستند. برای ایجاد دولتی مدرن –دموکراتیک یا غیر دموکراتیک- چکلیست واحدی وجود ندارد. آن دموکراسی ناب یا آن توتالیتاریسم خالص که عین به عین با تجربههای تاریخی اروپایی «اصیل» مطابقت داشته باشد، در هیچ جای دنیا محقق نشد. الگوهای دولت مدرن از جمله دولت دموکراتیک در جهان غیر غربی با سنتهای ازپیشموجود فرهنگی و سیاسی درآمیختند و در نهایت نتایج متفاوتی به بار آوردند. در ایران البته عدهای هنوز منتظر تحقق آن الگوهای ناب در آیندهای نامعلومند.
دموکراسی، به عنوان ایده و سازوکاری برای ادارهی کشور، در ایران سابقهای نداشت. آزادی، حقوق بشر و حق حاکمیت مردم بر سرنوشت سیاسی خویش را نمیشد به راحتی با استمداد از عناصر فرهنگ بومی توضیح داد. نخبگان ایرانی در این راه تلاش بسیار کردند، اما دموکراتیک کردن فرهنگ سیاسی ایران دشوار بود. تجربههای نزدیک شدن به دموکراسی در تاریخ پر فراز و نشیب مدرنیتهی سیاسی ایرانی در عمل غالباً به تشتت و تنش و درگیری انجامید. نزاعهای فردی و گروهی در بیشتر موارد اصل حاکمیت دموکراتیک را میفرسود و بسیاری از مردم ایران را نسبت به کارآمدی این شیوه زمامداری ناامید میکرد. در مقابل ما به حضور قاطع و پدرسالارانهی یک قدرت برتر در مقام حاکم عادت داشتیم. مدرنیتهی سیاسیِ اقتدارگرایانه برای ایرانیان آشناتر و دوام آن امکانپذیرتر بود. با این همه سنت دموکراسی ایرانی و زمینههای فرهنگ سیاسی دموکراتیک میتوانست در ایران هم شکل بگیرد اگر آن فرصتهای کوتاه نزدیک شدن به دموکراسی بیشتر دوام میآوردند. اگر مشروطه جوانمرگ نمیشد، اگر دولت مصدق سقوط نمیکرد و اگر شعلهی اصلاحات اصلاحطلبان پس از انقلاب اسلامی خاموش نمیشد. مردم و نخبگان سیاسی فرصت کافی برای آموختن قواعد بازی دموکراتیک را پیدا نکردند.
دوام وصل برای دموکراسیخواهان ایرانی میسر نشد. برای رسیدن فراوان کوشیدند و خون دل بسیار خوردند، اما هر بار که گمان میرفت به آن نزدیک شدهاند، قصر رؤیاشان فروریخت. میشود دلایل گوناگونی را برای توضیح این ناکامی فهرست کرد. از فشارها و محیط نامساعد جهانی یا بینالمللی تا ناآمادگی فرهنگی مردم و نابلدی نخبگان سیاسی؛ همهی این عوامل در جای خود بسیار مهماند، اما چیزی که شاید کمتر به آن توجه شده باشد ناکارآمدی دولتهای نسبتاً دموکراتیک ایرانی است.
پشت آن دیکتاتورخواهی بهار و روشنفکران برلینی تاریخ و تجربهای بود. تداوم ناکارآمدی این آرزو را در دلها میپروراند که ای کاش «مردی از خویش برون آید و کاری بکند». میراث رفتن به سوی دموکراسی در ایران ائتلافهای شکنندهی نیروهای اجتماعی و سیاسی، نزاعهای گسترده، توطئههای پیاپی و بحرانهای مردافکن بود. شاید این تجربهی تاریخی در ذهن و جان ایرانیان مانده است. از هر دولتی –دموکراتیک یا غیر دموکراتیک- انتظار میرود از پس نقشهای ضروری تعیین شده بربیاید و کارکردهای اساسی مورد انتظار از یک نظام سیاسی را داشته باشد. حالا که بعد صد سال به گذشته مینگریم، رنجهای دموکراسیخواهی ایرانی را در برابر دستاوردهاش بزرگ مییابیم. از آن داغها که بر دل ماند و خونها که به پای نهال دموکراسیخواهی در ایران ریخت، درختی جاندار نرست. هنوز حق حاکمیت مردم بر سرنوشتشان به گوشهی چشمی پایمال میشود، هنوز قانون همهمان را مساوی نمیداند، هنوز پرچم ستم قدرتمندان بر بیقدرتان افراشته است، اما پرچم دموکراسی کجاست؟ سهم دموکراسی در بدیلهای وضع موجود چیست؟ به نظر میرسد بسیاری از مردم ایران اکنون به مدعیان و نمایندگان دموکراسیخواهی بیاعتنا و بیاعتمادند، گیرم به همان میزان که به نمایندگان اقتدارگرایی.
دموکراسیخواهان ایران امروز باید تجربههای گذشته را دریابند. دموکراسی به عنوان هدف ارزشمند است، اما فقط موقعی تثبیت و تحکیم میشود که به عنوان وسیله در عمل خوب کار کند. مردم باید خواص نسخهی دموکراتیک را برای دردهایشان بفهمند. بفهمند دموکراسی چیزی بیش از رقابت و جابهجایی افراد و گروههایی است همواره تشنهي قدرت و ثروت. مهمترین پرسش افکار عمومی ایران در این روزگار عسرت این است: چه کسی میتواند اوضاع را درست کند؟ و برای بسیاری از اقشار جامعهی ایران امروز موافقت یا مخالفت با دموکراسی در پاسخ به این سؤال موضوعیت و اولویت ندارد. دموکراسیخواهان ایران امروز باید به فکر چاره باشند؛ چون هیچ بعید نیست باز مردی از خویش برون آید و کاری بکند.
[*] Jacobin orientation
[†] Pluralistic orientation
[1] بهار، ملکالشعرا (۱۳۶۳) تاریخ مختصر احزاب سیاسی ایران، جلد دوم، تهران: امیرکبیر، صص ۱۰۰-۱۰۱
[2] برای مطالعه این جمع و کارنامهی فکری و سیاسیشان نگاه کنید به: بهنام، جمشید (۱۳۷۹) برلنیها: اندیشمندان ایرانی در برلن 1930 – 1915، تهران: نشر و پژوهش فرزان روز
[3] بحث مفصل در مورد این تلقی از مدرنیته و مدرنیتهی سیاسی را در منابع ذیل بیابید:
Wagner, Peter (1994) A Sociology of Modernity. Liberty and Discipline. London: Routledge.
Wagner, Peter (2008), Modernity as experience and interpretation: A new sociology of modernity. London: Polity
[4] Eisenstadt, S. N. (2000), Multiple Modernities, Daedalus, Vol 120, No. 1 (Winter 2000)