آخرین روز تابستان هزار و سیصد و نود و نه شمسی دوشنبه بود. تابستانی که نفهمیدم چطور آمد و رفت. همه چیزش مثل یک خواب تبدار کوتاه در شبی بیپایان گذشت. از اینشبها زیاد داشتهام و از این جور خوابها زیاد دیدهام. از آن خوابها که نمیتوانی برای کسی تعریفشان کنی چون چیزی برای گفتن نیست. از آن خوابها که فقط رنجِ عمیقِ ماندگارشان را در تن و روان احساس میکنی و چیز دیگری ازشان توی لایههای دستیافتنی ذهن باقی نمیماند. من آدم هذیانی شهر غمزدهي مرضگرفتهي این تابستان بودم. لبخند ساختگیام را همهی تابستان روی صورتم نگه داشتم؛ برای آنها که میشد، برای آنها که حال تباهم آزارشان میداد و نمیخواستم آزارشان بدهم.
آخرین روز تابستان دوشنبهای بود که صبحش باید از سر وظیفه میرفتم جایی که دلم نمیخواست. رفتم و خالی آمدم. خالی از هر فکری، ایدهای و خیالی. از آن وقتها بود که انگار بادکنک سفیدی را توی کلهی آدم باد میکنند. بادکنک سفید هی بزرگ میشود و جای همهی فکر و خیالها را میگیرد. از آن وقتهایی که مطلقن هیچ چیز راجع به هیچ چیز نمیدانی، از آن وقتهای گم شدن وسط جنگل بعد از خستگیِ سفرِ دراز و پرامید. چه باید میکردم؟
رفتم توی خیابانهای شهر مرضگرفته راه رفتم. تا جایی که رمق داشتم راه رفتم. از درِ اولین کافهی مرضگرفته رفتم تو. کلاس عصر را تعطیل کردم. نشستم تا غروبِ آخرین روز تابستان هزار و سیصد و نود و نه، پشت میز کافهي ناآشنای خلوتی و به هیچ چیز فکر کردم.
غروب دوشنبه خاکستری بود، مثل غروب یکشنبه و سهشنبه و همهی غروبهای این تابستان. شب با بادکنک سفید بزرگی در ذهن خوابم برد. صبح با احساس سوزش رنجآوری در گلو بیدار شدم. جوری خسته بودم که انگار همهی شب همهی خون تنم را مکیده باشند. روز اول پاییز هزار و سیصد و نود و نه یکی از آدمهای مرضگرفتهی شهر بودم و دو هفته قرنطینهی پاییزی در سرنوشتم بود.
از مرضی که توی تنم است روزی هزار نفر میمیرند و در قرنطینه زودرنج و بیحوصله و ازخودبیزارم.
هنوز نمیر…
حس می کنم اتفاقای جالبی رخ خواهد داد
میشینی و تماشا می کنی
و شگفت زده می شوی
کیف می کنی
هنوز نمیر
سلام
یاد تابستان جوینان بخیر
یاد فرهنگسرای معراج
مخلصیم سالارخان