آبهویجبستنی میخورند و شرطبندی میکنند و دور هماند. رزمندگان فیلم «تنگهی ابوقریب» در مرخصیِ بعد از عملیاتاند که میفهمند باید دوباره به خط مقدم جبهه برگردند. اما ضرورتِ بازگشتن از شوخوشنگی آنها نمیکاهد. حتا وقتی فرماندهان از پیش درمییابند تنگهی ابوقریب قتلگاه آنان خواهد شد، باز شوخی و بذلهگویی را وانمیگذارند. مُردن اینجا جزئی از زندگی روزمره است. همانقدر پیش پا افتاده است که هندوانه خوردن و کنسرو بازکردن. آدمهای فیلمِ «تنگهی ابوقریب» به همین سادگی میمیرند یا دست و پایشان قطع میشود. به همین سادگی هر صحنهی فیلم از خون و مرگ و خشونت پر است؛ و به همین سادگی امدادگرِ فیلم دستِ جداشدهی رزمندهای را از میان خاک و آتش پیدا میکند و به او بازمیگرداند. قهرمانانِ فیلم بیآنکه سودای قهرمانی در سر داشته باشند، شجاعانه میجنگند. طوری میجنگند که گویی جنگیدن شغل ازلیشان بوده و طوری در جهانِ فاجعهزدهي فیلم زندگی میکنند که گویی هیچ چیز نامعمولی در آن نیست. قهرمانان فیلم میتوانند بی هیچ مقدمهای، به همان سادگی که میجنگند و زندگی میکنند، بمیرند، شهید شوند.
در فیلم تنگهی ابوقریب ـ شاید برای اولین بار ـ با معنای تازهای از «شهادت» مواجهیم؛ معنایی ساده و روزمره. فیلم به مخاطب اجازه میدهد که ـ اگر دلش بخواهد ـ آن را داستانی دیگر از «رشادتهای غیورمردان دفاع مقدس» تلقی کند. اما این اجازه را هم به مخاطبی مثل من میدهد که آن را روایت هیچ در هیچیِ جهانی بدانم که در آن زندگی و مرگ در کنار هم، در آغوش هماند و هر دو به یک اندازه بیمعنا.
تنگهی ابوقریب در این روایتِ دوم ـ اگر نوشتههای آغاز و پایان فیلم را نادیده بگیریم ـ تصویری ابزورد از جهان ارایه میدهد؛ پوچی فراگیری که اینبار در بستر جنگ خود را آشکارتر و برجستهتر به رخ میکشد. و قهرمانانِ آن، سیزیفهایی هستند در لباس «غیورمردان دفاع مقدس» که سنگ خود را تا نزدیک قله بر دوش میکشند. باورهای آنان از جنس باورهای ماورایی و «متعالی» نیستند، قواعد واقعگرایانهی جنگاند. آنها میدانند «در جنگ هر که بیشتر بترسد، زودتر میمیرد» یا میدانند «امداد برای کسانی است که فکر میکنند در جنگ خدا به کمکشان میآید، اما نمیآید» و فکر میکنند که «جنگ برنده ندارد، برندهاش کسی است که اسلحه میفروشد».
اگر ـ همانطور که گفتم ـ «به وقت شام» ناآگاهانه دچار کسریِ معنا بود، «تنگهی ابوقریب» آگاهانه بیمعناست. بین این دو اگرچه تفاوت بسیار است، هر دو نشان از یک واقعیت یگانه دارند: کفگیر به تهِ دیگِ ایدئولوژی خورده است.