چه چیزی برخی شهرها را به میدانهای انقلاب تبدیل میکند؟
ترجمۀ: سالار کاشانی
مرجع: Nation
تاریخ انقلابْ جهانی شده است. امروز تاریخنگاران راهی ندارند جز حساسیتنشان دادنِ جدی به اینکه چطور جریانِ جهانیِ سرمایه، کالا، مردم و ایدهها به اوضاع و احوال محلی شکل میدهند. این فهم اکنون آنان را به تألیف مجموعهی از آثار قابل توجه رهنمون کرده است که نشان میدهند چگونه نیروهایی مشابه در گذشته توانستهاند دولتها و امپراتوریها را در معرض فشارهای عظیمی قرار دهند؛ فشارهایی که به بحرانهای بالقوه انقلابی میانجامند. در تاریخِ رخدادهایی مثل انقلابهای فرانسه و روسیه همیشه ابعاد جهانی مورد توجه قرار گرفته است، اما کارهای متأخر بر اهمیت بسیار زیاد این ابعاد تأکید کردهاند. برای مثال اثر تازه منتشر شدهی جاستین دو ریوج[1]، انقلاب علیه امپراتوری[2]، انقلاب امریکا را نتیجهی مجادلهای در درون امپراتوری جهانگستر بریتانیا بر سر شکل مرجح این امپراتوری میانگارد. مورخ فرانسوی، پییر سرنا[3] پیشنهاد کرده است که به انقلاب فرانسه همچون یک فصل از کشمکشی طولانی بنگریم که در سراسر تاریخ میان نخبگان و مردمی که تحت انقیاد آنان قرار داشتند، جریان داشت؛ کشمکشی که هم در مستعمرات خارجی و هم در «مستعمرات داخلی» در کار بود.
کتاب شهر سرکش: پاریس، لندن و نیویورک در عصر انقلاب[4]، اثر درخشان، جذاب و برانگیزانندهی مایک راپورت[5] در نگاه اول به مشارکتی دیگر در این چرخش جهانی میماند. هر سه شهر گرهگاههای مهم تبادل جهانی جمعیتهای متنوع و جهانوطن بودند و بخش قابل توجهی از کتاب به ارتباطات میان این شهرها و کشورهایشان اختصاص دارد. شهر سرکش به معنای کامل کلمه، دست کم در معنای جدید آن، یک تاریخ جهانی نیست، چرا که این کتاب توجه نسبتاً اندکی به جایگاه شهرها در شبکههای مبادلهی جهانی معطوف کرده است. در عوض کتاب راپورت نشان میدهد چگونه توجه به جغرافیا و نیروهای اجتماعی خاصِ یک شهر میتوانند مبین مسئلهای مهم باشند که تاریخ جهانیِ نوین کمتر از آن سخن گفته است: چرا مردم در برخی مناطق ـ و نه مناطق دیگر ـ رادیکال میشوند و انقلابهایی در قلمروهای پیشتر ناشناخته به راه میاندازند؟
تحلیلها دربارهی امپراتوریها و شبکههای تجاری پهناور میتوانند در تبیین تنشهای سیاسی، اقتصادی و اجتماعی مرتبط با جهانی شدن بسیار راهگشا باشند، تنشهایی که میتوانند در وهلهی اول به برافروخته شدن شعلهی انقلابها بینجامند. با این حال، برای فهم رخدادهایی همچون انقلابهای امریکا و فرانسه، نه تنها توجه به خاستگاههای آنانها در جهان وسیعتر ضروری است، بلکه توجه به این نکته که چگونه محیطهای خاص ـ و مهمتر از همه محیطهای شهری ـ میتوانستند به دیگهای جوشان تغییرات سیاسی شدید و سریع تبدیل شوند، نیز لازم است. هر دو انقلاب از زمینههای خود فراتر رفتند و رخدادهایی را به ارمغان آوردند که اگر نگوییم هیچکس، تعداد اندکی از مردم انتظارشان را میکشیدند یا میتوانستند در آغاز حتی تصورشان را به مخیله راه دهند. انقلاب آمریکا حکومت پادشاهی را پس راند، ساختارهای اجتماعی دولت جدید را متحول ساخت و مشروعیت آن را به اصول فراگیر اعلام شده در اعلامیهی استقلال گره زد. انقلاب فرانسه در به چالش کشیدن نظم اجتماعی حاکم از این نیز فراتر رفت: علاوه بر آنکه سلطنت را سرنگون کرد، موجب اعدام یک پادشاه، شکوفایی چشماندازهای آرمانشهری دربارهی پیشرفت انسانی و تلاش برای برانداختن مسیحیت از خاک فرانسه شد. برای مدت زمانی به نظر میرسید بریتانیای کبیر نیز به توسعهی یک وضعیت سیاسی بیثبات و بالقوه انقلابی میدان میداد، اما در آنجا حکومت و نخبگان اجتماعی سرانجام موفق شدند از وقوع یک انفجار جلوگیری کنند.
یکی از دلایلی که تحلیل رادیکالیزاسیون را در تاریخ جهانی با دشواری مواجه میکند با مقیاسی ارتباط دارد که این تاریخ به کار میگیرد. تاریخ جهانی، طبق تعریف، بزرگمقیاس است: حتی آثاری که از یک فرد واحد برای تشریح فرایندهای جهانی استفاده میکنند، مثل هفتخوان الیزابت مارش[6] نوشتهی لیندا کالی[7]، همچنان اجزایی کلان از جهان را پوشش میدهند. در مقابل، رادیکالیزاسیون گرایش به آن دارد که در فضاهایی نسبتاً کوچک و محدود رخ دهد، جایی که مردمی همفکر میتوانند به تبادل اخبار و ایدهها بپردازند، احساسات مشترکشان را تقویت کنند و بر خشم خود از دشمنانشان بیفزایند. ما امروز میتوانیم این پدیده را به صورت مجازی از طریق رسانههای جمعی تجربه کنیم؛ کسانی که در میانهی قرن نوزدهم میزیستند میتوانستند آن را در فضاهای اجتماعیشدن سیاسی متراکمی تجربه کنند که احزاب سیاسیِ انقلابی پدید میآوردند. اما پیش از وجود چنین احزابی، رادیکالیزاسیون عموماً مستلزم انتشار سریع مطالب چاپی یا رابطهی چهره به چهره در مقیاسی وسیع، یا ترجیحاً هر دوی آنها بود. و سادهترین مکان برای یافتن چنین چیزهایی شهرها بودند، مکانهایی که چیزی بیش از تراکم جمعیت صرف را فراهم میکردند: شهرها دارای کافهها، میخانهها، باشگاهها و و کتابخانههایی بودند که مشتریان میتوانستند در آنها مسائل سیاسی را به بحث بگذارند و روزنامهها و جزوهها را بخوانند. میدانها و پارکهایی داشتند که انبوه مردم میتوانستند در آنها به تعداد زیاد گردهم آیند، و شهرها از سنتهای دیرینهی آشوب و بسیج تودهای برخوردار بودند. شهرها و به ویژه پایتختها ساختمانهای حکومتی و بناهای یادبودی در خود داشتند که اهدافی حاضر و آماده برای این انبوه مردمان عرضه میکرد، جاهایی که تسخیرشان هم معنایی عملی داشت و هم مفهومی عمیقاً نمادین. به عبارت دیگر شهرها دربرگیرندهی آمیزهای از عناصر اجتماعی و سیاسی بودند که میتوانستند با سرعتی هراسآور به ناآرامی و حتی انفجار تبدیل شوند و به نحوی شگفتانگیز محدودیتهایی را که از لحاظ سیاسی قابل تصور مینمود، درنوردند.
پاریس انقلابی نمونهای کلاسیک از صحت این ادعا را نشان میدهد، و راپورت، به عنوان یک محقق تعلیمدیده در تاریخ فرانسه، به خوبی به آن پرداخته است. در سال 1789، آغاز انقلاب فرانسه، پاریس جمعیتی در حدود 650 هزار نفر داشت، این جمعیت در منطقهای کمتر از یک سوم اندازهی شهر مدرن پاریس انباشته شده بود و این یعنی به رغم فقدان بلوکهای آپارتمانی مرتفع، تراکم جمعیتی پاریسِ آن زمان تنها اندکی پایینتر از تراکم جمعیت امروزِ این شهر بود. پاریسْ پرازدحام، بینظم، پر سروصدا و، با توجه به فقدان چیزی شبیه به یک سیستم فاضلاب مناسب، به طرزی باورنکردنی بدبو بود. راپورت از ابیگل ادمز[8] که در سال 1748 برای یکی از اقوامش مینوشت نقل میکند: «چرا میگویند در مورد چیزی که هنوز ندیدهام نمیتوانم قضاوت کنم؟ یک چیز را میدانم و آن چیزی است که استشمامش میکنم… این شهر کثیفترین جایی است که تا حالا دیدهام».
در تاریخ پرآشوب پاریس، در چند مورد، شورشهای عمومیْ پادشاه را مجبور به گریختن از شهر کرد. و اگرچه پاریس در آغاز 1789 پایتخت فرانسه نبود (لویی چهاردهم و وزیرانش یک قرن پیشتر به ورسای کوچیده بودند)، این شهر همچنان مسکن بسیاری از اعضای دیوانسالاری حکومتی و مملو از نمادهای حاکمیت سلطنتی بود. هنگامی که در چهاردهم جولای انبوه مردم به دژ و زندانی که باستیل نامیده میشد حمله کردند، لویی شانزدهم را سرنگون نکردند و کنترل حکومت را به دست نگرفتند. اما با توجه به آوازهی هراسآور باستیل، به عنوان نمادی از استبداد سلطنتی (حتی با وجود اینکه در 1789 تنها هفت زندانی، شامل دو دیوانه، در آن کشته شده بودند) سقوط این زندان الهامبخشِ خیزشهای انقلابی در سراسر کشور بود و لویی سریعاً به اصلاحات انقلابی عمدهای تن داد.
در طول انقلاب، تعداد زیادی روزنامه در پاریس به چاپ میرسید، بسیاری از آنها به صورت روزانه به انتشار میرسیدند و مثل سیل در شهر سرازیر میشدند. مکانهای عمدهی فعالیت سیاسی همه در فاصلهای کمتر از دو مایل از یکدیگر قرار داشتند. وقتی که زنگ کلیسا به صدا در میآمد، جمعیتی بزرگ میتوانستند ظرف چند دقیقه گرد هم آیند. وقایعنویس بزرگ زندگی پاریسی قرن هجدهم، لوییس سباستین مرسی[9] (کسی که راپورت به قدر کافی از او نقل قول نمیکند)، این کلانشهر انقلابی را با شهری مقایسه میکند که «تحت محاصره است؛ تقریبا هر روز سروصداهایی هست… صدای فریاد نظامیان، تیراندازیها، هراس برخی و شادی ترسناک برخی دیگر، و پیشبینیهایی دربارهی وحشتناکترین فجایع». این تجربهای طاقتفرسا بود. مرسی در 1797 نوشت: «ما چطور در طول هشت سال گذشته پیر شدیم». بارها و بارها، شورش مسلحانهی ستیزهجویان پاریسی بود که انقلاب فرانسه را به چپروی وامیداشت.
راپورت به این نکته اشاره میکند که پس از سقوط باستیل، یک حوزهی انتخابی کوچک در لفت بانک[10] به مرکز پرجوش و خروش رادیکالیسم تبدیل شد. این حوزه ناحیهی کردلیرز[11] بود که نام یک کلیسای محلی بر آن گذاشته شده بود و در حوالی جایی قرار داشت که اکنون میدان اودئون[12] در بلوار سن ژرمن[13] جا دارد. سه تن از مشهورترین آتشافروزان انقلاب در این ناحیه میزیستند: سخنران بزرگ ژرژ دانتون[14] و دو روزنامهنگار ـ سیاستمدار به نامهای کامیل دسمولینز[15] و ژان پل مارا[16]. جلسات گردهمآیی این ناحیه شلوغ و پرهیاهو بود: اعضا توطئههای ضد انقلاب را محکوم میکردند و یکدیگر را حتی برای موضعگیریهای افراطیتر برمیانگیزاندند. دسمولینز کردلیرز را «اسپارتای کوچک» مینامید و ادعا میکرد همهی ساکنانش را از روی قیافهشان میشناسد. هنگامی که در سال 1790 میانهروها در حکومت ملی، مرزهای داخلی پاریس را بازترسیم کردند و رأیدهی را به ثروتمندان محدود ساختند، رادیکالهای کردلیرز باشگاهی در مجاورت آن تشکیل دادند تا فعالیتهای مبارزاتی خود را ادامه دهند. درهای این باشگاه هم به روی اعضای بورژوازی و هم عوام باز بود.
اعضای این باشگاه، پیشتر از هر کس دیگر در فرانسه، خواستار حکومتی دموکراتیک مبتنی بر رأی همگانی مردان، جایگزین کردن سلطنت با جمهوریت و جنگ آزادیبخش علیه دیگر نقاط اروپا شدند. هنگامی که زنی جوان در سال 1793 مارای متعصب را به قتل رساند، اعضای باشگاه مراسم تشییع جنازهی پرزرق و برقی ترتیب دادند و، بنابر یکی از گزارشها، خاکستردانی را که حاوی قلب او بود به سقف تالار جلسات خود آویختند. یکی از اعضای باشگاه این جملات را دکلمه کرد: «ای قلب مسیح، ای قلب مارا… شما به یکسان شایستهی احترام مایید… مسیح آنها تنها یک پیامبر بود اما مارا خداست». فقط چهار سال پیشتر، چنین مراسمی در کشوری که در آن کلیسای کاتولیک همچنان مالک زمین و قدرتی عظیم و دست کم وفاداری اسمی تمامی جمعیت بود، تصورناپذیر مینمود. رادیکالیزاسیون شدیدی که در این مراسم به تصویر کشیده شد تنها میتوانست در جایی مثل پاریس رخ دهد.
لندن و نیویورک چیزی همسان با این سطح از رادیکالیزاسیون را در عصر انقلاب تجربه نکردند، اما هر دو به نوبهی خود مکانهایی برای فعالیت سیاسی پرشور از کار درآمدند. یک میلیون ساکن لندن (در 1800) در قلمرویی به مراتب وسیعتر از پاریس پخش شده بودند، اما بسیاری از فعالیتهای سیاسی این شهر در اسکوئر مایل[17] (که بعدها، همچون زمانهی ما، ناحیهی مالی شهر دانسته شد) رخ میداد. ناحیهای که حکومت و نیروی پلیس خاص خودش را داشت. در دهه 1760، این منطقه بستری برای فعالیت سیاستمدار رادیکال جان ویلکس[18] فراهم آورد. کسی که مصرانه خواستار گسترش حق رأی (که در آن هنگام عمدتاً به مردان ثروتمند محدود میشد) بود و حکومتِ علیالظاهر استبدادی جرج سوم را محکوم میکرد. ویلکس که در کتاب راپورت «خوشگذران، لاغر، لوچ، با دندانهای زشت» توصیف شده است، جاذبهی کاریزماتیک قدرتمندی برای عموم لندنیها داشت. آنها تصویر ویلکس را همراه با شعار «ویلکس و آزادی» در الواح، ظروف سفالین و دستمالها چاپ میکردند و اسم او را روی فرزندانشان میگذاشتند. (سالها بعد هنرپیشهای به نام جونیوس بروتس بوث[19] این سنت را ادامه داد و پسرش را که در آمریکا متولد شد جان ولیکس بوث نامید). در روزنامههای لندن نیز پیوسته گزارشهایی دربارهی ویلکس به چاپ میرسید.
حتی هنگامی که ویلکس به اتهام فتنهجویی به زندان افتاد، رأیدهندگان میدلسکس[20]، منطقهای که بخشی از لندن را دربرمیگرفت، بارها او را به عنوان نمایندهی پارلمان انتخاب کردند و هر بار مجلس عوام نتایج انتخابات را باطل میکرد. جمعیت طرفدار ویلکس منطقه سنت جورج[21] را که امروز محل ایستگاه واترلو[22] را دربرمیگیرد، برای گردهمآیی انتخاب کردند، و در خلال شورشی در دهم می 1768، سربازان به روی آنها آتش گشودند؛ واقعهای که به بدنامترین قتل عام در آن قرن تبدیل شد. این کشتار، همچون قتل عام بوستون[23] که دو سال بعد رخ داد، به پیشدرآمدی برای انقلاب تبدیل شد.
اما سرانجام رادیکالیسم لندن جریانی متفاوت از خویشاوندان فرانسوی و آمریکاییاش یافت. چنانکه راپورت ذکر میکند، نقطه عطف مهمی در پایان بهار 1780 فرارسید ـ و دعوت مجدد به گرد هم آیی در فضای باز منطقهی سنت جورج نقشی شتابدهنده ایفا کرد. در دوم ژوئن جمعیتی حدود 60 هزار نفر در آنجا جمع شدند. این بار خواستهی آنها آزادی ویلکس یا گسترش حق رأی نبود؛ در عوض آنها بر مجموعهای از اصلاحات پارلمانی پای میفشردند که به دنبال آزاد ساختن آزار رسمی کاتولیکهای رمی در بریتانیا بود. جمعیت فرقهگرای پروتستان به رهبری لرد جورج گوردون[24]، اشرافزادهای اسکاتلندی که با اصلاحات سیاسی همدلی داشت، از منطقهی سنت جورج تا پارلمان راهپیمایی کردند و در آنجا اعتراضات به خشونت کشیده شد. سلسلهای از شورشهای ضد کاتولیکی که در پی این واقعه رخ داد و شش روز به طول انجامید، به بسیاری از نقاط لندن گسترش یافت و جان 285 نفر را گرفت. برخی از شورشیان پس از حمله به یک کارخانهی عرقسازی که مالک کاتولیک داشت و 120 هزار گالن جین در آن منفجر شد، در آتش سوختند. در این واقعه تقریباً بیست خانه همانند ساختمان کارخانه ویران شدند. راپورت مینویسد: «خطوطی از مایعی آبیرنگ بر سنگفرشها شعله میکشید، به نهرها میریخت و در حوضهایی سوزان جمع میشد».
بسیاری از ناظران شورشهای گوردون را به خاطر جنبش اصلاحی آغازینش سرزنش کردهاند. ادموند برک[25]، با شیوایی مذمتآمیز خاص خودش، از «حرارت درونی بسیار» و «غلیان هراسناک» نوشت. «طغیانی وحشی و درندهخو سر از جنگل برآورد و بیتابانه به نام اصلاح قدم در خیابانهایمان گذاشت». اما در واقع اکثر هواداران طبقهی متوسط ویلکس با وحشت به خشونت شورشگران و حملات آنها به اموال مینگریستند. خود ویلکس که اکنون عضو انجمن شهر لندن بود، فرماندهی گشتهای مسلح را بر عهده گرفت و به دفاع از بانک انگلیس کمک کرد. او در خاطراتش نوشت «شش یا هفت بار به سوی شورشیان شلیک شد… دو شورشگر درست مقابل ورودی بزرگ بانک کشته شدند؛ چند تن دیگر در خیابان پیگ[26] و چیپساید[27] جان دادند». همانطور که راپورت به روشنی میگوید رخدادهای 1780 در لندن، لطمهای سخت به آن نوع پیوندهایی زد که کردلیرز در پاریس توانست چند سال بعد بین تودهی عامی و رادیکالهای طبقهی متوسط برقرار کند.
نیویورک با جمعیتی در حدود 25 هزار نفر در 1776 ـ چیزی کمتر از یک سیام جمعیت لندن در آن زمان ـ نمونهای بسیار متفاوت از دو شهر اروپایی ارایه کرد. واقعیت دیگری که نقش نیویورک را به عنوان مهد رادیکالیسم انقلابی سرکش محدود میساخت این بود که با فاصلهی کوتاهی از اعلامیهی استقلال آمریکا، ارتش بریتانیا جرج واشینگتون را با بدترین شکستش در نیویورک مواجه کرد و شهر را تا پایان جنگ انقلابی به تصرف خود درآورد. فیلادلفیا، که در آن زمان شهر آمریکایی مهمتر و محل شدیدترین فعالیتهای سیاسی رادیکال بود، میتوانست برای راپورت گزینهی مناسبتری باشد.
با این حال اهالی نیویورک تجربهی خاص خودشان را از رادیکالیسم سیاسی داشتند. راپورت اشاره میکند که در اینجا نیز فضاهایی خاص اهمیتی نمادین و عملی پیدا کردند. او منطقهی کامن[28] را برجسته میکند. منطقهی بازِ بزرگی در محل پارک سیتی هال[29] امروزی، نزدیک به جایی که آن زمان مرز شمالی نیویورک بود. در 1766 پس از آن که پارلمان بریتانیا مالیات منفور تمبر را لغو کرد، یک گروه مبارز که با نام فرزندان آزادی[30] شناخته میشدند، این رویداد را با ازجاکندن دکل یک کشتی قدیمی از اسکله و کار گذاشتن آن در کامن جشن گرفتند و آن را با شعارهایی تزئین کردند. این دکل به زودی به عنوان دیرک آزادی[31] شناخته شد. چند ماه بعد سربازان خشمگین بریتانیایی آن را به پایین کشیدند. در طول سال بعدی، دو دیرک آزادی دیگر به همین سرنوشت دچار شدند، تا آنکه فرزندان آزادی دیرک آزادیای با پایهی آهنین و مراقبت دایمی برپا کردند. اما در شانزده ژانویهی 1770، به دنبال اعتراضات تازه علیه سیاستهای بریتانیا، گروهی از سربازانْ محافظان را در ساعات اولیهی صبح غافلگیر کردند، سوراخی در دیرک ایجاد کردند، آن را با باروت پر کردند و منفجرش کردند. این اتفاق به وقوع رخدادی دامن زد که نیویورکیها تا مدتها آن را با نام نبرد گلدن هیل[32] به خاطر میآوردند. نبردی که در آن سربازان با سرنیزههای آخته با شورشیان خشمگین میجنگیدند. در ششم فوریهی 1770، جمعیتی هزاران نفری دیرکهای دیگری را از کارگاههای کشتیسازی به کامن آوردند. نتیجهی این اقدام برپایی عظیمترین دیرک آزادی تا آن زمان بود، دیرکی که 68 پا ارتفاع داشت، برای استحکام 12 پا در زمین فرورفته بود و با پوششی آهنین به اندازهی دو سوم ارتفاعش حفاظت میشد.
دوئل میان فرزندان آزادی و سربازان، هر قدر هم که ممکن است اکنون خندهدار به نظر برسد، نقشی مهم در رادیکال کردن مردم عادی نیویورک بازی کرد و درسی عملی دربارهی اهمیت نمادگرایی سیاسی به آنها داد. تصادفی نبود که شش ماه بعد از برپایی آخرین دیرک آزادی، کامن تبدیل به جایی شد که در آن دستیار واشینگتون اعلامیهی استقلال را برای نیویورکیها در حضور خود واشینگتون میخواند. به محض اینکه قرائت اعلامیه تمام شد، جمعیت نیویورکیها و سربازان ارتش قارهای[33]شتابان به یک مایل دورتر از برادوی[34] به بولینگ گرین[35] رفتند، جایی که در آن مجسمهی دو تنی جرج سوم سوار بر اسب را خراب کردند ـ سرب را میتوان با گلوله ذوب کرد. حتی یک دهه پیشتر نیز، چنین کاری به نظر اکثر نیویورکیها چیزی شبیه به توهین به مقدسات بود.
همانطور که راپورت میگوید، طنین کشمکشهای اینچنینی در نقاطی فراتر از مرزهای نیویورک، پاریس و لندن میپیچید. به دنبال نمونهی دیرکها و درختهای آزادی در ایالات متحد، جنگلی مجازی از آزادی در فرانسهی انقلابی رویید. جان ویلکس همانقدر در نیویورک قهرمان بود که در لندن و باشگاههایی شبیبه کردلیرز در هر دو شهر دیگر مورد تقلید قرار گرفتند. در ژوئن 1793 هنگامی که کشتی فرانسوی امبسکاد[36] به بندرگاه نیویورک رسید آراسته به شعارهای انقلابی بود، جمعیتی عظیمی برای خوشآمدگویی به سمت اسکله راهپیمایی کردند در حالی که سرود ملی فرانسه[37] را میخواندند. اگرچه سخن گفتن از یک «بینالملل رادیکال[38]» در پایان قرن هجدهم اغراقآمیز است، بیشک شبکههای انقلابیون در این زمانه وجود داشتند و مطبوعات در این عصر طلایی رسالهنویسی و روزنامهنگاری سیاسی، انتشار ایدهها میان این شهرهای انقلابی را آسانتر میکردند.
اما با اینکه شبکهها و روزنامهها میتوانستند جهان سیاست رادیکال را اشاعه دهند، آنها به خودی خود قادر به ایجاد رادیکالیزاسیون نبودند. مردم عادی این شهرها برای اتخاذ موضعهای سیاسیای کاملاً متضاد با باورهای چند سال پیشترشان ـ شورش علیه فرمانروایان مشروع، سلسلهمراتب اجتماعی و حتی ادیان تثبیتشده ـ نیاز به چیزی بیش از صِرفِ شنیدن اینکه مردمی دیگر در جاهایی دیگر دست به اعمالی مشابه میزنند، داشتند. آنها به تجربهی شدید و درونی مشارکت سیاسی مستمر احتیاج داشتند، هر روز راهپیمایی، فریاد کشیدن، مشاجره، مبارزه و گاه به خطر انداختن جانشان. این چیزی بود که شهرهای قرن هجدهمی میتوانستند فراهم کنند: مأمنِ سیاست شهری ـ در مقیاس خیابانها، و نه اقیانوسها ـ بود که عصر انقلاب را به راستی انقلابی کرد، و توانست بحران امپراتوریها را به وعدهی بیپروای آزادی انسان تبدیل کند. با اینکه بسیاری از تحولات تاریخی جهانی میتوانند به فهم ما از این دوره بیفزایند، نباید بینش حاصل از این نکتهی بنیادی را نادیده بگیریم. و چنانکه نمونههایی متفاوت همچون جنبش اشغال و یورومیدان[39] باید به یادمان بیاورند، حتی در این عصر رسانههای جمعی و عملکردهای پیچیدهی سیاسی حزبی، محیطهای شهری همچنان از قابلیت بیهمتایی برای میدان دادن به تغییر سیاسی رادیکال برخوردارند.
[1] Justin du Rivage
[2] Revolution Against Empire
[3] Pierre Serna
[4] The Unruly City: Paris, London, and New York in the Age of Revolution
[5] Mike Rapport
[6] The Ordeal of Elizabeth Marsh
[7] Linda Colley
[8] Abigail Adams
[9] Louis-Sébastien Mercier
[10] Left Bank
[11] Cordeliers
[12] Odéon
[13] Saint-Germain
[14]Georges Danton
[15] Camille Desmoulins
[16] Jean-Paul Marat
[17] the square mile
[18] John Wilkes
[19] Junius Brutus Booth
[20] Middlesex
[21] St. George’s Fields
[22] Waterloo Station
[23] Boston
[24] George Gordon
[25] Edmund Burke
[26] Pig
[27] Cheapside
[28] Common
[29] City Hall Park
[30] Sons of Liberty
[31] Liberty Pole
[32] The Battle of Golden Hill
[33] Continental Army
[34] Broadway
[35] Bowling Green
[36] Embuscade
[37] La Marseillaise
[38] radical Internationale
[39] Euromaidan
• این مطلب را دیوید بل نوشته است و در تاریخ ۲۵ ژانویه ۲۰۱۸، با عنوان «Little Spartas» در وبسایتنیشن منتشر شده است و وبسایت ترجمان در تاریخ ۲۴ اردیبهشت ۱۳۹۷ آن را با عنوان «چه چیزی برخی شهرها را به میدان وقوع انقلاب تبدیل میکند؟» و ترجمۀ سالار کاشانی منتشر کرده است.
•• دیوید ای. بل (David A. Bell) استاد تاریخ دانشگاه پرینستون است. آخرین کتاب او، اثری مشترک با آنتونی گرافتون است به نام غرب: تاریخی جدید (The West: A New History).