جامعهشناسی تمدن، نوشتهی یوهان پی. آرناسون، ترجمهی سالار کاشانی، نشر ترجمان، 1397
مقدمهی مترجم
جامعهشناسی دانشی بود که برای فهم و تحلیل مناسبات درونی جامعهی مدرن پدید آمد. در علم جدیدی که امیل دورکیم بنیادش نهاد، واحد تحلیل بنیادی «جامعه» بود؛ و این جامعه سازهای بود نوپدید که به سختی میشد آن را با اجتماعات و امپراتوریهای پیشامدرن تطبیق داد. مفهوم جامعه بر نظامی خودبسنده دلالت داشت و کم و بیش منطبق بر واحدهای سیاسیای بود که بر نقشهی جهان مدرن با نام ملت-دولت شناخته میشوند. میراثی که دورکیم برجانهاد، ستونهای اصلی چارچوبی شد که جریان اصلی علم جامعهشناسی در سراسر قرن بیستم بر آنها استوار بود. این تلقی از جامعه و جامعهشناسی با کار تالکوت پارسونز به اوج رسید و تا سالها بر جریان اصلی جامعهشناسی جهان حکم راند.
جامعه – در این معنای خاص – پدیدهای بود که در عصر مدرن و برای اولین بار در اروپای غربی «ساخته شد»، اما روند تحولات جریان اصلی جامعهشناسی چنان پیش رفت که به نظر میرسید بسیاری از جامعهشناسانِ متعلق به این جریان جامعه را چیزی طبیعی، ازلی و ابدی میانگارند. وحدت جامعهای حد نهایی گوناگونی و کثرت اجتماعی در درون هر نظام اجتماعی-سیاسی دانسته میشد. جامعه سطحی از حیات اجتماعی بود که در آن کثرتها به وحدت میرسیدند و یک کلِ یکپارچهی واحد را میساختند. مأموریت جامعهشناسی فهم و تحلیل قواعد مناسبات درونی این کلهای یکپارچه بود.
وقتی از قواعد سخن میگوییم، پای قانونمندیهای جهانشمولی به میان میآید که جریان اصلی علم جامعهشناسی مدعی کشف آنها بود. این قواعد علیالاصول نباید به مرزهای جغرافیایی و فرهنگی محدود میشدند. جامعهشناسی -همچون خودِ مدرنیته- در گسترهی فرهنگی-تاریخی «غرب» پدید آمد و از همان زاویهی دید به تماشای چیزی نشست که خود آن را «شرق» نامید: طیف رنگارنگ و متنوعی از فرهنگها و تمدنها که بیرون از پنداشتِ غرب از خود قرار میگرفتند. بنیانگذاران جامعهشناسی عمدتاً به این دیگریِ شرقی همچون نمونهی توسعهنیافتهی خودِ غربی مینگریستند. جهان را خط سیری تکاملی میدیدند که جوامع در آن –دیر یا زود، با سپریکردن مراحلی- به نقطهای میرسند که غرب در آن بود: جامعهی مدرن.
جهانروایی مدرنیتهی غربی آرمانی بود که در علوم اجتماعی و در قالب نسخههای مختلف نظریهی مدرنیزاسیون صورتی بهظاهر علمی یافت. محققان پرشماری در گوشه و کنار جهان دست به کار مقایسهی جوامع غیر غربی با غربی شدند، کوشیدند جایگاه هر جامعه را در خط سیر تکاملی تاریخ پیدا کنند، الزامات پیشرفت و ترقی جوامع را بیابند و علل عقبماندگی جوامع غیر غربی را در مقایسه با جوامع غربی دریابند.
با فروپاشی شوروی گمانِ برخی آن بود که قطار تاریخ در ایستگاههای پایانی است. به نظر میرسید رویای همسان شدن جهان –به تعبیری غربیشدن جهان- نزدیک و دردسترس باشد. اما چنین نشد و قرن بیستم در چندگانگی و تکثر جهانی به پایان رسید. افول اعتبار فراروایتها گسترش تکثر و چندگانگی را در پهنههای گوناگون حیات اجتماعی تسهیل کرد. تکثر صورتبندیهای سیاسی-اجتماعی در مقیاس جهانی مدعیات جریان اصلی جامعهشناسی و به صورت خاص نظریهی مدرنیزاسیون را زیر سؤال برد. و رشد تکثر درونی ملت-دولتها بنیادهای اساسیترین واحد تحلیل جامعهشناسی –یعنی جامعه- را تضعیف کرد. گویی زمانهای دیگر آمده بود که در آن نه فقط روایتهای کلانی مثل مارکسیسم-لنینیسم نمیتوانستند مایهی وحدت خیل کثیری از مردمان اجتماعات مختلف شوند، بلکه خودِ مفهوم جامعه در مقام فراروایتی متعلق به عصر مدرنِ اولیه به چالش کشیده میشد. زمانهای بود که در آن بازار رفته رفته جای جامعه را میگرفت. به نظر میآمد افراد این عصر نه در فضای هنجاری و ارزشی مبتنی بر «وجدان جمعی» که در فضایی آکنده از رقابت بین فردی زندگی میکنند.
این همه، از دهههای پایانی قرن بیستم، جریان اصلی جامعهشناسی را، که در طول قرن فعال و نویدبخش به نظر میرسید، به حاشیه راند. بحرانِ مدرنیته به بحرانِ جامعهشناسی انجامید. در مقابل، برآمدن پسامدرنیسم، پساساختارگرایی و پسااستعمارگرایی واکنشهایی بود به جهانی تحولیافته که باید روایت نظری تازهای از آن ارایه میشد. نویسندهی کتاب پیشرو به این دسته از نظریهها صفت پساانگار یا پساگرا داده و در فصل پایانی کتاب کاستیها و نابسندگیهای آنها را برای تحلیل جامعهشناختی برشمرده است.
سخن گفتن از نظریهی تمدنی یا جامعهشناسی تمدنی در برابر پسزمینهی تصویری که در سطور بالا از سرگذشت جامعهشناسی شرح دادم، معنادارتر است. تحلیل تمدنی پدیدههایی دیرپاتر و مستحکمتر از جوامع را به عنوان واحد تحلیل بنیادی برمیگزیند. تحلیل تمدنها -به عنوان منظومههای فرهنگی، سیاسی و اقتصادیِ تاریخی- میتواند نویدبخش گونهای دیگر از مطالعهی جامعهشناختی باشد بی کموکاستیهایی که سنت جامعهشناسی از پایان قرن بیستم با آنها دستبهگریبان شد.
از منظری تمدنی، جهان پس از اشاعهی مدرنیتهی غربی، چنان که نظریهی مدرنیزاسیون پیشبینی میکرد، یکدست و همسان نشد چون مدرنیته در هر بستر تمدنی رنگِ تمدنِ میزبان را به خود گرفت و شکلی دیگرگونه یافت. این همان مدعایی است که نظریهی «مدرنیتههای چندگانه» مطرح کرده است. بر اساس مفروضات این نظریه، سنتهای تمدنی با گسترش مدرنیته به خارج از مرزهای اروپا نمیمیرند، بلکه به بافتارهایی برای بازتفسیر برنامهی فرهنگی مدرنیته تبدیل میشوند و بدین ترتیب در بسترهای تمدنی مختلف مدرنیتههایی متمایز از هم پدید میآیند.
از منظر تمدنی، مرزهای رسمی جغرافیایی بین کشورها خطوط مایز واحدهای تحلیل جامعهشناختی نیستند و وجوه مختلف یک جامعهی واحد را نمیتوان تنها با رجوع به سرگذشت آن در طول فرایند مدرنیزاسیون فهمید. درک ویژگیهای اجتماعی هر جامعه، به ویژه هر جامعهی غیر غربی، مستلزم فهم مواریث تمدنی آن است. تحلیل تمدنی با رد این پیشفرض که باید تاریخ اروپا را همچون معیار و شاخصی برای سنجش سیر تاریخی همهی جوامع به کار برد، مستقیماً با اروپامحوری در تقابل قرار میگیرد.
کتاب یوهان پی آرناسون با آگاهی از سرگذشت جامعهشناسی در قرن بیستم به نگارش درآمده و نویسنده در آن کوشیده است با جستجوی رد پاهای تحلیل تمدنی در چارچوب اندیشهی اجتماعی غربی از نقصانهای رایج در جریان اصلی جامعهشناسی از جمله تکاملگرایی، اروپامحوری، برداشتهای تکخطی از تاریخ و سادهسازی بیش از حد واقعیت پیچیدهی اجتماعی فراتر رود و امکانهای ایجاد یک جامعهشناسی تمدنی را مورد بررسی قرار دهد. صد البته که تحلیل تمدنی تنها بدیل موجود برای بینشهای مسلط بر جامعهشناسی قرن گذشته نیست و شاید بهترین توسعهیافتهترین آنها نیز نباشد، اما میتواند یکی از امکانهای دیگرگونه اندیشیدن به جامعه و تاریخ را به جامعهشناسان و اصحاب علوم اجتماعی معرفی کند.
مخاطبان اصلی این کتاب دانشگاهیان و علاقهمندان جدی علوم اجتماعیاند. اگرچه شاید خوانندهی فارسیزبان ارجاعات درخور و قابل توجهی به تاریخ ایران در آن نیابد، اما آشنایی او با تحلیل تمدنی و به طور کلی نگریستن به جامعهی ایران از زاویهی دید تمدنی میتواند برای جامعهشناسی ایران دستاوردهایی به همراه داشته باشد.
یکی از دلمشغولیهای همیشگی متفکران –از جمله جامعهشناسان- ایرانی در طول قرن اخیر مسئلهی سنت، مدرنیته و ارتباط میان این دو بوده است. نگرشی قدیمی، اما همچنان رایج، دراینباره سنت و مدرنیته را همچون دو مرحله از یک خط سیر واحد میپندارد که یکی از پی دیگری میآید و چهرهی جهان ایرانی را دگرگون میکند. در این برداشت از یک سو مدرن شدن به معنای پایان یافتن چیزی است که سنت نامیده میشود و از سوی دیگر نشانههای بقای سنت در جامعه دال بر عدم تحقق مدرنیته دانسته میشود. سیاسی شدن سنت و مدرنیته بر پیامدهای منفی این برداشت نادرست افزوده است. تلقی جریانهای سیاسی به عنوان مدافعان و نمایندگان سنت یا مدرنیته در ایران به وضعیتی انجامیده است که میتوانیم آن را «ایدئولوژیکشدن سنت و مدرنیته» بنامیم. چنانکه این دو مفهوم در فضای سیاسی تاریخ معاصر ایران به مفاهیمی با بار ارزشی شدید تبدیل شدهاند که گویی باید از میانشان یکی را برگزید.
اصلاح نگرش به سنت و مدرنیته میتواند یکی از دستاوردهای زاویهی دید تمدنی در ایران باشد. از منظر تمدنی سنتها در عصر مدرن پابرجا میمانند و در صورتبندی نسخههای متمایزِ مدرنیته نقشی فعال ایفا میکنند. به عبارت دیگر نمیتوان چیزی را که سنت نامیده میشود از چهرهی جامعه زدود یا از وضعیتی که وضعیت مدرن دانسته میشود به سوی وضعیتی که آن را سنتی میانگارند، بازگشت. دولت پهلوی اول را، که بنا به قولی مشهور در پی زدودن مظاهر سنت از جامعهی ایران بود، بیشک باید شکلی از فهمِ سنتی ایرانیان از صورتبندی دولت پادشاهی دانست؛ و استقرار دولت جمهوری اسلامی، که به غلط بازگشت حیات سیاسی ایرانیان به سنت دانسته میشود، جزئی از تجربهی مدرنیتهی سیاسی ایرانی بود. سنت و مدرنیته در این دو منظومهی سیاسی، و نیز در دیگر پدیدهها و ساحتهای فرهنگی و اجتماعی ایران معاصر، به هم آمیخته و آغشته و از یکدیگر تفکیکناپذیرند.
این بحثی است طولانی و گسترده که تبیینِ بیشتر آن در حوصلهی مقدمهی کوتاه حاضر نمیگنجد. غرضم از این اشارهی موجز به مسئلهی سنت و مدرنیته و تحلیل آنها در جامعهشناسی ایران، تأکید بر این نکته است که شاید چارهی کاستیها و ناکامیابیهای جامعهشناسی در ایران تحولی در رویکردهای اساسیِ جامعهشناسان به مدرنیته، جامعهی مدرن و خود جامعهشناسی باشد. محدود ساختن جامعهشناسی تاریخی به مطالعهی تاریخ معاصر و اصرار بر تطبیق دادن وجوه مختلف آن با تاریخ اروپای مدرن در بخش قابل توجهی از مطالعات جامعهشناختی ایرانی، حاکی از دوام و بقای پیشفرضهای بنیادی جامعهشناسی کلاسیک و نظریهی مدرنیزاسیون بر فهم جامعهشناختی جامعهی ایران است. تحلیل تمدنی در کنار دیگر دستاوردهای متأخر در علوم اجتماعی میتواند با طرح چشماندازهای نظری تازه بسترهای لازم برای این تغییر رویکرد را فراهم کند.
***
کتابی که پیش رو دارید، دربرگیرندهی محتوایی دشوار و فشرده است و فهم مباحث آن بدون آشنایی قبلی با فضای مفهومی و نظری علوم اجتماعی آسان نیست. اگرچه من و ویراستاران کتاب همهی تلاش خود را برای روانتر و آسانفهمتر کردن ترجمهی فارسی به کار بستهایم، اما واقعیت آن است که نمیتوان از انعکاس دشواریهای متن اصلی در ترجمه جلوگیری کرد. با این همه تردیدی ندارم که خوانندگان فرهیخته و صاحبنظر کتاب، لغزشها و کاستیهایی در ترجمه خواهند یافت که از محدودیت دانش و مهارتهای مترجم برمیآیند و نیازمند اصلاحاند. از نظرها و پیشنهادهای اصلاحی دربارهی ترجمهی این کتاب استقبال میکنم.
در پایان لازم است از توجه و تلاش مدیریت و کارکنان انتشارات ترجمان علوم انسانی، به ویژه محمد ملاعباسی در فرایند ترجمه و انتشار این کتاب سپاسگزاری کنم.