اصغر فرهادی بعد از موفقیتهای فیلم مشهورش ـ جدایی ـ در مصاحبهای گفته بود «سر صحنه به همکارانم گفتم قدر این لحظهها را بدانید، اینها بهترین لحظات عمر ما هستند». اگر از من بپرسید میگویم این جملهها خلاصهی حکمت رستگاران است، چکیدهی راز سعادت. خوشبختی چیزی شبیه آگاهی از لذت خلق کردن و ساختن است. لذتی که در تجسم بخشیدن به جریانهای عجیب و بیشکل جاری در هزارتوی ذهن آدمی است، لذت بیمانند لحظهای که نیرو و شور آدمی در قالب چیزی بیرون از او، روی کاغذ، بوم نقاشی، پردهی سینما، سنگ و چوب و شیشه و آهن یا حتا در کالبد یک وسیله، یک کالا تجسم پیدا میکند. لحظهی خوشبختی لحظهای است که آن شور به بیرون از ذهن پرتاب میشود. تجربهی آن لحظه شبیه رهایی و مستی است، شبیه اوج گرفتن و از زمین کنده شدن. اما باید از آن آگاه باشی و حقیقت آن را بشناسی تا از تجربهاش لذتی نصیبت شود. شاید به همین خاطر است که فرهادی برای دانستن قدر آن لحظهها به همکارانش هشدار میدهد.
من از تهران یک چمدان و یک لپتاپ برداشتم، آمدم به سوئد که آن لحظهها را تجربه کنم. چرا این همه راه آمدم؟ به این نکته بازخواهم گشت. اینجا شش ماه برای کار روی تز دکتریام در جامعهشناسی فرصت داشتم. حالا چند روز از پنجمین ماه اقامتم گذشته و به زودی باید برگردم. خلاصه بگویم؛ آنقدر خوشبخت بودم که اینجا چیزی بسازم و خلق کنم و کمی از طعم آن بزرگترین لذتها بچشم. حاصل کار البته آش دهنسوزی نیست، آنطور که فکرش را میکردم.
دیروز عصر، حوالی ساعت پنج، داشتیم آرام آرام در فاصلهی کوتاه بین دانشگاه و خانه راه میرفتیم. وقتی رسیدیم به شمارهی چهار خیابان اسکولگاتان ـ جایی که چند ماه خانهمان بود ـ موقع خداحافظی جسیکا ـ دانشجوی پست دکتری دانشکده ـ رو کرد به من و همسرم و گفت دلتان تنگ نشده برای ایران؟ بعدِ پرسیدن چشم دوخته بود به من. همسرم سؤال را به خودش نگرفته بود، لابد برای شانه خالی کردن از جوابی که میدانست. نگاه جسیکا فقط کنجکاو بود، منتظر بود. مکالمه رسیده بود به یکی از آن لحظههایی که تویش کسی باید چیزی بگوید، هر چیزی. میخواستم چیزی بگویم که زودتر برسیم به خداحافظی. زور زدم. خیره شدم به دیوارهای چوبی. فقط گفتم «اممممممممممممممم»، به نشانهی فکر کردن دربارهی پاسخ، یعنی دارم دنبال چیزی میگردم که بگویم. جسیکا بلندبلند خندید، به نشانهی اینکه فهمیدم، یعنی که دلتنگی فکر کردن ندارد، تردید کردن ندارد، آدم یا دلش تنگ میشود یا نمیشود. جسیکا خندید، همسرم نخندید، من نخندیدم.
باعث تأسف است، اما آدم تمامن روح نیست. آدم جسمی است و اندامی که میشود لمسش کرد، باید در فضایی، زمانی و مکانی، باید در محیطی قرار بگیرد و از این «قرار گرفتن» گریزی نیست. مایهی تأسف است، اما دقیقن به همین دلیل خوشبختی در درون آدم نیست. خوشبختی شاید در فکر ما شکل بگیرد، اما چیزی که به آن شکل میدهد فقط آن تو نیست. ما در محیطیم که آدمیم. همین محیط است که میگذارد آن لحظههای لذتبخش ساختن و خلق کردن را تجربه کنیم، یا نمیگذارد. چرا باید این همه راه میآمدم؟ جوابش را در سطرهای قبلی همین پاراگراف نوشتم.
مردم چطور توی آن محیط تباه شده دوام میآورند؟ این شاید پرسشی باشد که سوئدیها از خودشان میپرسند، وقتی روبرو میشوند با سرگذشتهای آدمهایی مثل ما و انبوه آوارگان خاورمیانهای که حالا در کمپهای پناهندگی پناهشان دادهاند.
باید برگردیم به وطن؛ و باعث تأسف است اما، وطن آدمی در قلب کسانی که دوستش دارند، نیست. وطن جایی است، در مکان و زمانی است، همان محیطی است که آدم باید توش قرار بگیرد و زندگی کند. در دنیای واقعیتها اینطوری است. باید از این خواب چند ماهه بیدار شوم و خودم را برای بازگشتن آماده کنم. دوباره خبرهای ایران را میخوانم. در خبرها تباهی است که پیداست. تباهی است که از خبرها تراوش میکند روی صفحهی مانیتور و پخش میشود توی صورت آدم و بوی گندش هر جای دنیا که باشی حالت را به هم میزند.
خلاصه خواستم بگویم که دارم برمیگردم، با اندوه و البته اضطراب.