کاویدنِ درون

این روزها احساس می‌کنم از مرزی گذشته‌ام. ناآگاه، انگار سال‌هاست آهسته آهسته، قدم به قدم در سفری که فکر می‌کرده‌ام بی‌پایان است راه آمده‌ام و حالا ندانسته رسیده‌ام. ناغافل بی‌آن‌که بخواهم رسیده‌ام. سفر تمام شده و دیگر جایی برای رفتن نیست. در هزارتوی بی‌مقصدی نشسته‌ام که توش رفتن درست مثل نرفتن است. جایی که چپ و راست،‌ شرق و غرب، شمال و جنوب فرقی ندارند. از هر مسیری بروم مثل مسیرهای قبل، مثل مسیرهای بعد، فقط راهِ پر پیج و خم است و رسیدنی در کار نیست. راه بازگشتی نیست. خسته‌ام. می‌خواهم همین‌جا بمانم. دراز بکشم و بعد از این منتظر چیزی و کسی نباشم. ظرفی پُرم که فقط یک قطره مانده سر برود،‌ ظرفی شکسته.

خبرها را پی نمی‌گیرم، مدت‌هاست. می‌ترسم. می‌ترسم سر بروم. چشم دوخته‌ام به درون. حواسم پی چیزهای جزئی بی‌فایده است. مثلن همین روزها کشف کرده‌ام آقای حافظ غزلی دارد با ردیف «هست» و آقای سایه غزلی با ردیف «نیست». آقای حافظ با همان نظر پاک خطاپوشش می‌پرسد:
عاشق که شد که یار به حالش نظر نکرد؟
ای خواجه درد نیست وگرنه طبیب هست
آقای سایه دستش را بلند می‌کند و جواب می‌دهد:
عاشق منم که یار به حالم نظر نکرد
ای خواجه درد هست ولیکن طبیب نیست
جالب نیست؟ این معاشرتِ با فاصله‌ی دو شاعر را دوست دارم. می‌توانم کمی، مدتی به گفتگوشان گوش کنم و چشمم را روی بیچارگی هزارتوی بیرون ببندم.

همین روزها خاطرات مُرده و دفن شده‌ای را به یاد آورده‌ام که اعجاب‌آورند. مثلن یادم آمده در همان سال‌های کودکی وقتی بی‌راهنما و معلم وسط برگه‌دان‌های کتابخانه‌ی مسجد آقابزرگ رها بودم، وقتی بی‌آن‌که بدانم چه کتابی را باید خواند تصادفی اسم و شماره‌ی کتابی را می‌نوشتم و می‌دادم به کتابدار بی‌حوصله، کتاب شعری از کتابخانه گرفته‌ام و خوانده‌ام به اسم «فصل سنگین غربت» از شاعری به اسم «عمر فاروقی» که حالا می‌دانم فقط همان یک کتاب شعر را چاپ کرده در سال ۵۷. اسم شاعر هنوز در خاطرم است و یک سطر از شعرش:
 دستانت سرزمین وسیعی بودند…
با خودم فکر می‌کنم کاش شاعر بداند یکی ناخودآگاه یک سطر از شعرش را نزدیک سی سال در یک گوشه‌ی فراموش‌شده‌ی حافظه‌اش نگه داشته‌. گوشه‌ای که خودش هم ازش خبر نداشته است.
یا مثلن یادم آمده در انباری خانه‌ی مادربزرگ مجموعه اشعار کوچکی با جلد آبی‌رنگ پیدا کرده بودم که هنوز می‌توانم بی‌زحمت و بی‌غلط چند خط اول یکی از شعرهایش را از حفظ بخوانم:
من عاقبت از اینجا خواهم رفت
پروانه‌‌ای که با شب می‌رفت
این فال را برای دلم دید
حتا یک کلمه از این شعرها نمی‌فهمیدم، اما یادم مانده و عجیب است: نمی‌دانستم که یادم مانده.

چشم دوخته‌ام به درون، به حافظه، کلمه. دنیای بیرون دیدنی نیست. تحمل‌ناپذیر است. چشم دوخته‌ام به درون و هی از اعماقْ چیزهای تازه‌ی بی‌ارزش را کشف می‌کنم، استخراج می‌کنم. همین روزها که خبرها را نمی‌خوانم، که مرده‌های هر روزِ مریضی را نمی‌شمرم، که نمی‌دانم کدام حیوان پست متعفنی از کدام سوراخ لانه‌ی ستمکاران بیرون آمده و چه گفته، کشف کرده‌ام آن دانشجوی دانشگاه پزشکی کاشان که موهای مشکی براق داشت و نزدیک سی سال پیش اولین و آخرین معلم موسیقی‌ام بود، حالا طبیبی است مقیم ایالت کوئینزلند استرالیا؛ موهایش همه ریخته و دو تا بچه دارد. فهمیده‌ام رتبه‌ی نهم کنکور علوم انسانیِ سالی که دانشگاه قبول شدم، همان زن لاغراندامی است که چند وقت پیش توی یک جلسه‌ای کاری دیده‌ام. فهمیده‌ام رتبه‌ی یک آن سال نویسنده‌ای است که تازگی‌ها رمانش را خوانده‌ام.

فهمیده‌ام موجود کوچکی هستم که در هزارتوی بی‌مقصدی گرفتار شده، گم شده و می‌تواند مدتی با خرده‌ریزهای درونش سرگرم باشد. دلمشغولی با درون، با لایه‌های دوردست حافظه واکنشی عاجزانه است به بیچارگی‌ام در دنیای بیرون. ظرف تحملم لبریز است و می‌دانم فقط با یک نگاه سرسری به پرتگاهی که مشغول سقوط درآنیم، وسط همین زمین و آسمانی که در آن معلقیم فرومی‌پاشم. چشم‌هایم را بسته‌ام. به درون پناه برده‌ام، اما نمی‌توانم فراموش کنم آن بیرون در همین شعاع محدودی که می‌توانم ببینم، آدم‌های کوچک دیگری هستند که درست مثل خودم در هزارتویی گرفتارند، گم شده‌اند؛ بیشترشان بی‌آن‌که حتا بدانند. به خودم می‌گویم شاید بتوانی بیشتر مراقبشان باشی. به خودِ از پا افتاده‌ام می‌گویم همه‌ی زورت را جمع کن برای این‌که چشم‌هات را باز کنی. نمی‌توانم.

2 دیدگاه در “کاویدنِ درون”

  1. سالی جان
    عجیبه که حتی منم این میل رفتن به درون رو دارم این روزا و فاصله گرفتن از همه کس و همه چیز… برای خودم این شق خودم جدید و عجیبه.

  2. انچه را که بسیاری از افراد این نسل یا آن دیگری نسل، تجربه می کنند، را به بهترین وجهی و دردناک ترین لحنی که سراغ دارم بیان داشتی.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *