مردِ جا افتاده دخترش را با پسرکی در پارک ستارخان می‌بیند. یک لحظه می‌ایستد. ظهر روز چهارشنبه‌ی خرداد است، بعد از امتحان بچه مدرسه‌ای‌ها. یکهو احساس می‌کند مایعی داغ در درونش می‌جوشد. داغی آزاردهنده از جای ناشناخته‌ای در تنش قل می‌زند و بالا می‌آید. صدای قلبش را می‌شنود و از آن به بعد دیگر فقط در گوشش همین صداست. فقط جریان خون را که تندتند و یکریز و با قدرت به مغزش می‌دود، احساس می‌کند.
این تصویرها را پای پنجره که ایستاده بودم، تجسم کردم. وقتی مردِ جا افتاده با پسرک گلاویز بود و زورش انگار به او نمی‌رسید. صداش آشکارا می‌لرزید، همه‌ی تنش می‌لرزید و با چشم‌‌هاش، ملتمسانه آدم‌های ساکت را که جمع شده بودند توی فرعی ستارخان و داشتند تماشا می‌کردند به داوری دعوت می‌کرد. من پشت پنجره بودم. داشتم ماجرای چند دقیقه قبل از کشیده شدن دعوا به این کوچه‌ی فرعی ستارخان را خیال می‌کردم. داشتم مرد را، دخترش را، میز شام دیشبشان را، اتاق دخترش را خیال می‌کردم و داشتم سعی می‌کردم چیزی را که در درون مرد فروریخته حس کنم، بفهمم.
مرد را در برابر همه‌ی دنیا بی‌دفاع می‌دیدم. مرد، در آن لحظه، وسط فرعی ستارخان، تنهاترین موجود زنده‌ی جهان بود. بی‌دفاع بود نه فقط در برابر آن پسرک بی‌پروا، در برابر خانواده‌اش، در برابر دخترش و در برابر نیروی قدرقدرت پنهانی که او را به مبارزه می‌طلبید. نیروی ناپیدایی که مثل توفان او را و هر که را در برابرش می‌ایستاد، با خود می‌برد. نیروی تغییر که اراده‌ی او را خرد می‌کرد.
در بوم فرهنگی ما برای پدر و مادر، بچه‌ها همه چیزند. نیروی ناشناخته‌ی دیگری هست که ما را وامی‌دارد خود را و همه چیزمان را زیر پا بگذاریم فقط برای بچه‌ها. نهایت ایثار و دیگرخواهی را هنوز می‌شود در رابطه‌ی والدین و فرزندان دید. اما وقتی پدری در پارک ستارخان ببیند و خیال کند دختری که جانش از اوست را دارد از دست می‌دهد، نه فقط تنش که همه‌ی دنیا پیش چشم‌های او  می‌لرزد و فرو می‌ریزد.
پشت پنجره، دختر مردِ جاافتاده را هم می‌توانستم خیال کنم. دختر نوجوانی که می‌خواهد دنیاهای تازه را تجربه کند. در درون او هم نیروی ناشناخته‌ای است. پرنده‌ا ی در قلبش پرپر می‌زند و می‌خواهد بپرد و نمی‌تواند. آیا او باید پرنده را به خاطر عشقی که والدینش به او دارند، در قفس به حال نزارش رها کند؟ آیا می‌تواند؟ آیا او «حق» ندارد برای لمس دنیاهای تازه‌ای که بیرون از خانواده انتظارش را می‌کشند، دنبال تجربه‌های تازه برود؟
در داستان‌ها و فیلم‌های عاشقانه، در رابطه‌هایی مثل رابطه‌ای این پدر و دختر، معمولن قصه را از منظر دختر می‌بینیم و بر حق او صحه می‌گذاریم. دختر جوان و زیبایی که با ذهنیات سنتی و تاریخ‌گذشته‌ی والدینش محصور شده است و نمی‌تواند طعم آزادی را بچشد. حقی که البته کتمان کردنی نیست. اما از زاویه‌ی دید والدین که به قصه بنگریم، حق و حقیقت‌های دیگری آشکار می‌شوند، که نمی‌شود به سادگی از کنارشان گذشت. این حق‌ها و حقیقت‌های متضاد کجا با هم آشتی می‌کنند یا به تعادل می‌رسند؟ چه راهی باید پیش پای مرد جا افتاده و دخترش گذاشت که با آن آسیب کمتری متوجه همه‌ی طرف‌های قصه شود؟
واقعیت این است که هیچ پاسخ ساده و سرراستی برای این پرسش‌ها وجود ندارد. ما در زمانه‌ای زندگی می‌کنیم که دیگر کمتر پاسخی در برابر این دست پرسش‌ها می‌تواند همه را قانع کند.
در روزگار ما، خانواده که زمانی نقطه‌ی اتکا و جزیره‌ی آرامش در بی‌ثباتی و بی‌قانون تاریخی ایران بود، خود تبدیل به یک مسئله شده است. حق‌های تازه آشکار شده‌اند؛ حق زن، حق مرد، حق فرزندان و این حق‌ها تا اطلاع ثانوی نمی‌توانند بدون پا گذاشتن روی حق‌های دیگر به دست آیند.
درگیری‌های پرشمار میان زن و مرد یا والدین و فرزندان در خانواده‌ها این روزها شکل بی‌سابقه‌ و عجیب و غریبی پیدا کرده است. خانواده که خود روزگاری راه حل بود، امروز به عنوان یک «مسئله» به گودال سیاهی تبدیل شده است که رفته رفته همه‌ی ما را دارد در خود فرو می‌برد.
ما هنوز به زمان نیاز داریم. شاید در آینده‌ی دور یا نزدیک زمانی برسد که خانواده دوباره به آن تعادل متناسب با زمانه برسد. اما تا آن وقت بسیار آدم‌ها که مثل مرد جا افتاده و دخترش، زیر فشار نیروی سهمگین تغییر زمانه خرد خواهند شد و قربانی خواهند شد.