جامعهشناسی در اروپای اواخر قرن نوزدهم در لحظاتی متولد شد که جامعهی اروپایی دستخوش تحولی بنیانی بود. مدرنیته با همهی تجلیات ذهنی و عینیاش با شتاب به پیش میرفت و فراگیری باور به فردیت، پیوندهای جمعی استوار را دود میکرد و به هوا میفرستاد. جامعهشناسانِ نخستین به ویژه آگوست کنت و امیل دورکیم در چنین زمانهی آشفتهای زیستند و حوزهی فکریای را پایهگذاری کردند که جامعهشناسی نام گرفت.
کنت، دورکیم و از وجهی دیگر وبر، زیمل و مارکس دلمشغول تحولات ساختاری جامعهی خویش و به دنبال آن فهم نظم و انتظام این تحولات در قالب آفرینش تئوریهای جامعهشناسانه بودند. جامعهشناسی هم خود برآمده از این تحولات بود و هم واکنشی به آن و به همین اعتبار جامعهشناسی دانشی است مربوط به جامعهای که آن را «جامعهی مدرن» نامیدهاند.
پس جامعهشناسی از متن تحولات تاریخی اروپا برآمد و در همان چارچوب و زمینه واجد سرگذشت و معنا بود. جامعهشناسان اندیشههایی را پروردند که هر یک تلاشی بود برای فهم و تبیین آنچه در تاریخ غرب میگذشت و به رغم داعیههای پوزیتیویستی، آنان نه بر تاریخ که در تاریخ میاندیشیدند.
امروز تفکر جامعهشناسانه در غرب همچنان به حیات خویش ادامه میدهد و طبیعی است که متناسب با سیر تغییرات و تحولات جوامع غربی، دچار تغییرات گسترده شده است. هر آنچه از جامعهشناسی امروزین برمیآید تنها در فرایند تاریخ عینی و تاریخ اندیشهی غربی واجد معناست. فهم دعاوی پست مدرن تنها با فهم اینکه مدرنیته چیست و در متن زمانی ـ مکانی خود به چه معناست، امکان دارد و چنین است فهم مفهوم جامعهی پساصنعتی، جنبشهای جدید اجتماعی و مفاهیم بسیار زیاد مانند آنها. حتا باید از این فراتر رفت و گفت اندیشههای پسا استعماری نیز تنها در متن فرایند تحولات جامعهی غربی و اندیشههای اجتماعی و سیاسی متناظر با آن قابل درک است (اما پرداختن به آن فرصت و مجالی دیگر میطلبد).
جامعهشناسی در ایران
اما جامعهشناسی در ایران سرگذشتی دیگر دارد. تقارن جامعهشناسی با مدرنیته در غرب ایجاب میکند که برای بررسی سرگذشت جامعهشناسی در ایران، به سرآغاز آشنایی ایرانیان با اندیشهی مدرن بازگردیم. غالبن تلاش روشنفکران عصر مشروطه را نخستین کوششها در آشنایی ایرانیان با تفکر مدرن دانستهاند. نخستین و مهمترین تفاوتها میان تجربهی علوم اجتماعی در ایران و غرب را باید در همین نقطههای آغازین آشنایی ایرانیان با اندیشههای مدرن جست.
اگر مدرنیته در اروپا حاصل فرایندهای تاریخی اجتماعی و سیاسی و فرهنگی و اقتصادی بود و اگر جامعهشناسی در غرب در عین حال هم واکنش به پیامدهای مدرنیته و هم برآمده از آن بود، مدرنیته در ایران و برای روشنفکران ایرانی آرمانی بود که باید به دست میآمد. آرمانی که بیشتر سیاسی بود تا اجتماعی و فرهنگی؛ از جمله انگیزههای مهم روشنفکران عصر مشروطه برای جستجوی اندیشههای مدرن اروپایی، احساس نامطلوب نارضایتی از ناکارآمدی حکومت قاجاریه بود و به همین دلیل آنان تلاش روشنفکرانهی خود را بیشتر مصروف اصلاح و تغییر سیاست و حکومت کردند.
پس اندیشهی مدرن در ایران نه تلاشی برای فهم و تبیین تاریخ که کوششی برای تغییر آن بود و از این رو بیهوده نیست که نخستین حاملان اندیشهی مدرن در ایران روشنفکران بودند ـ کسانی که اندیشه را با کنشگری سیاسی و اجتماعی میآمیزند ـ نه عالمان و فلاسفه.
سرگذشت جامعهشناسی در ایران نمیتواند، جدا و منفک از سرگذشت اندیشهی مدرن در این سرزمین باشد. مدرنیته در ایران، اینچنین شناخته شد و تأسیس رشتههای تخصصی علوم اجتماعی در دانشگاههای ایران در دورههای بعدی را نمیتوان منفک از این فرایند شناخت.
جامعهشناسی در غرب میکوشید شناختی دقیق و نظری از تحولات جامعهی اروپایی به دست آورد. در این معنا هدف جامعهشناسی فهم، تبیین و تا آنجا که میشد پیشبینی تحولات اجتماعی بود. حاصل این تلاش تئوریهایی بودند که به سؤالاتی از این دست پاسخ میدادند: جامعه چیست؟ چگونه کار میکند؟ چگونه تغییر میکند؟ آیا نظمی بر تحولات آن حاکم است و … . جامعهشناسان با نگاه به گذشتهی جامعهی اروپایی میکوشیدند نظم و انتظام حاکم بر وضعیت موجود آن را کشف کنند و روند تحولات آینده را بر اساس آن بفهمند یا آیندهی مطلوب را برای چنین جامعهای ترسیم کنند، اما این تصویر آرمانی از آینده نیز (همچون جامعهی بیطبقهی مارکس) بر پایه و اساس فهم وضعیت موجود این جوامع و تبیین چرایی و چگونگی آن امکانپذیر میشد.
در ایران و جامعهشناسی ایران اما خودِ «مدرن شدن» آرمان و آرزو بود و خواندن و برگردان متون نظری اندیشمندان مدرن به فارسی بخشی از این سودا را تشکیل میداد. اما همانطور که گفته شد این تئوریها پیوندهای اساسی و پایدار با متن و موقعیت زمانی و مکانی خود داشتند. آنها اساسن برای فهم و تبیین جامعهی مدرن غربی ساخته شده بودند و جدا کردن آنها از زمینهی تاریخی ـ اجتماعیشان، پیامدهای غریبی برای اندیشهی جامعهشناسانه در ایران و بسیاری از جوامع غیر اروپایی دیگر داشت.
ساده است که مارکسیسم، لیبرالیسم یا مکاتب مشابه این دو با جامعهی ایران و تاریخ تحولات آن مطابقت نداشت ـ همچنان که امروز تئوریهای هابرماس یا فوکو با گذشته و حال ایران تطابق ندارد ـ اما دست یازیدن به این تئوریها و گرتهبرداری از آنها بخشی از پروژهای بود که انتهای آن به آرمانشهر مدرنیته میرسید.
اینکه تئوریهای جدا شده از زمینههای تاریخی اجتماعی غرب در جامعهای چون ایران که تاریخ طولانی متفاوتی از سر گذرانده است، قدرت تبیینگر قابل توجهی نداشته باشند، طبیعی است؛ اما واکنشها به این «بیربطی» تئوریها با واقعیت اجتماعی اهمیت دارد.
میتوان با تعهد به واقعیت اجتماعی، تئوریهایی که قدرت تبیینگر مطلوبی ندارند نقد کرد و کنار گذاشت؛ اما سویهی دیگر این واکنش تعهد به تئوریها به جای تعهد به واقعیت است. حالت دوم زمانی اتفاق میافتد که محققین مجدانه میکوشند واقعیت را به زور در قالب تئوری جا دهند، این نقطه سرآغاز شکلگیری ایدئولوژی است.
ایدئولوژی اجتماعی در تقابل با دانش اجتماعی، مجموعهای از اصول خشک و غیر قابل انعطاف است. ایدئولوژی حقیقت را در خود دارد و آگاهی تنها با فهم این حقیقت مستتر در ایدئولوژی ممکن میشود. ایدئولوژی به تاریخ و تحول آن بیاعتناست چون اصول اساسی حاکم بر آن را شناخته و آن را در مجموعهای از گزارههای یقینی اما در واقع بیمعنا قالببندی کرده است.
قطع ریشههای تاریخی اجتماعی تئوریهای مدرن، فهم آنها به شیوهای یکسره انتزاعی و کاربست آن در تاریخ و اجتماعی دیگر، اندیشههای مدرن را در ایران به ایدئولوژیهای مختلف تبدیل کرد. این اشکال معرفت نمیتوانستند چیزی جز ایدئولوژی باشند. اندیشههای اجتماعی با محک واقعیت آزمون میشوند اما در شناخت ایدئولوژیک این واقعیت است که با معیار ایدئولوژی سنجیده میشود. آزمون و تطبیق تئوریهای مدرن با واقعیت تاریخ و اجتماع ایرانی، میتوانست تردیدهای جدی در مطلوبیت و لزوم پذیرش آنها ایجاد کند، اما ایدئولوژیها خود معیار واقعیت مطلوب بودند و میشد بیتردید آنها را پذیرفت.
اما نکتهی مهمی در این میان نباید مغفول بماند آن است که ایدئولوژیک شدن شناخت خواست آگاهانهی اندیشهورزان ایرانی نبوده است. آنان کوشیدهاند و میکوشند پاسخی درخور برای احساس نیاز مبرم و تشنگی زایدالوصف به شناخت «ایران» به عنوان مسئلهای تاریخی اجتماعی بیابند. آنان در شرایطی که اندیشهای بدیل برای شناخت ایران وجود نداشت ـ و البته همچنان وجود ندارد ـ تلاش کردند با توسل به تئوریهای اروپایی به این شناخت نایل شوند. بیرون از فضای گفتمانی این تئوریها آشفتگی بیمرز ناشناختههای تاریخ و فرهنگ و جامعهی ایران وجود داشت. بیرون از فضای گفتمانی این تئوریها، تنها فقدان اندیشهی جامعهشناسانه بود و بیسامانی تفکری همخوان با نیازها و ضرورتهای موجود برای شناخت زندگی اجتماعی ایرانیان.
سه جریان بیربط
جامعهشناسی امروز ایران، حاصل فرایندی است که پیش از این ذکر آن گذشت. جامعهشناسیای که در نتیجهی فرایند شکلگیری و گسترشش همواره با جریانهای اندیشهای بیربط دست به گریبان بوده است و به مرور زمان تفکرات بیربط بیشتری در آن شکل گرفته است. در ادامه به برخی از جریانهای موجود در جامعهشناسی امروز ایران که با شرایط و وضعیت و نیازهای شناختی جامعهی ایران بیربطاند، اشاره میشود.
اولین جریان جامعهشناسی بیربط
جریان غالب جامعهشناسی دانشگاهی در ایران از گذشته تا امروز، مشغول مطالعه و پژوهش نظری در چارچوب تئوریهایی است که به شیوهی شرح داده شده در بخشهای پیشین، از ریشهها و زمینههای تاریخی اجتماعیشان جدا شدهاند و جامعهشناسان این نوع از جامعهشناسی بیربط میکوشند آنها را با تاریخ و تحولات ایران پیوند دهند. برای مثال همچنان در غالب تحلیلهای اجتماعی برآمده از این دیدگاه در اولین و سادهترین برداشت تلاش میگردد که دورهبندیهایی مثل سنت ـ مدرنیته ـ پست مدرنیته و نظایر آن با جد و جهدی بیفایده به تاریخ تحولات اجتماعی ایران نیز پیوند داده شود. پیروان این جریان بر عام و جهانشمول بودن نظریههای «علم» جامعهشناسی همهی زمانها و مکانها پای میفشرند. البته ذیل این جامعهشناسی بیربط میتوان دستهای دیگر از روشنفکران ایرانی را نیز قرار داد که سالهاست به پژوهش و ترجمه و مطالعه در رهیافتهای مختلف نظری غربی مشغولند و اساسن به ارتباط آنها با تاریخ و اجتماع ایرانی نمیاندیشند.
به طور کلی این جامعهشناسی بیربط در ایران، برای مدتهای مدید مشغول خوانش و بازخوانی تاریخ تحولات و تاریخ اندیشهی غرب بوده و همچنان نیز به تلاش خود ادامه میدهد.
دومین جریان جامعهشناسی بیربط
اما غلبهی اولین جامعهشناسی بیربط بر جامعهشناسی دانشگاهی ایران، واکنشهایی را نیز در پی داشته که به شکلگیری دومین جامعهشناسی بیربط ایرانی انجامیده است. در سالهای اخیر گروهی از دانشگاهیان با بهرهبرداریها و استنتاجات بیربط از تفکر پستمدرن و پسااستعماری و البته با پشتیانی برخی جریانات سیاسی در ایران کوشیدهاند ذیل عناوینی همچون «جامعهشناسی بومی» و «جامعهشناسی اسلامی» گونه و جریان دیگری از جامعهشناسی در ایران پدید آورند.
پرداختن به ریشهها و دستاوردهای این جریان نیاز به بررسیهای گستردهتری فراتر از این یادداشت دارد، اما به اجمال میتوان گفت هر آنچه در بخشهای پیشین این نوشتار دربارهی بهرهبرداری از نظریههای مدرن در ایران گفته شد، در خصوص نظریههای پسامدرن نیز صادق است. همچنین ارجاع به آیات و روایات و اندیشههای متفکرین اسلامی قرون ماضی برای تبیین تحولات تاریخ پر فراز و نشیب این سرزمین و فهم وضعیت پیچیدهی کنونی آن و در مرحلهی بعدی عدم تطابق این اندیشهها با واقعیت تاریخی اجتماعی ایران، میتواند مجددن به شکلگیری ایدئولوژیهایی به نام جامعهشناسی ـ در این مورد هم ایدئولوژیهای محافظهکارانه و هم بنیادگرایانه ـ بینجامد. امری که البته در این دومین جریان جامعهشناسی بیربط اکنون نیز اتفاق افتاده است.
دستور کار این جریان تاکنون بیشتر نقد و نفی غرب، مدرنیته و علم جامعهشناسی بوده است و کمتر نظریهای ایجابی دربارهی جامعهی ایران از سوی آنان ارایه شده است. این انتقادات نیز عمدتن با تکرار بیربط دیدگاههای پست مدرن و پساساختارگرا انجام شده است.
سومین جریان جامعهشناسی بیربط
سومین جریان جامعهشناسی بیربط در ایران نیز اساسن خود را از قید اندیشیدن به چیستی جامعهی ایران رها کرده است. تلاشهای این جریان بیشتر شامل پژوهشهای خُرد از هر دو نوع کمَی و کیفی میشود. این پژوهشها به صورت انبوه در قالب پایاننامههای دانشگاهی و طرحهای پژوهشی که اغلب دستگاههای دولتی آنها را سفارش میدهند، انجام میشود. بیآنکه هدف از انجام آنها برای دانشگاهها، سفارشدهندگان و سفارشگیرندگان روشن باشد یا بنیانها و پیشفرضهای گفتمانی و تئوریک پژوهشهای انجام شده، مورد توجه قرار گیرد یا دستاورد و اثر مشخصی در سیاستگذاریها و برنامهریزیهای اجتماعی داشته باشد.
سخن پایانی
روشن است که جامعهشناسی ایران محدود به سه جریان فوق نیست. اما اگر بیربطی جریانهای فوق پذیرفته شود، میتوان گفت که بخش عمدهی جامعهشناسی ایران، اسیر بیربطی است. این جامعهشناسیها به صورت مداوم مشغول بازتولید بیمعنایی و بیهدفی و پوچی کار جامعهشناختی در ایران هستند. کافی است سه جریان فوق را در برابر این پرسش قرار دهیم که «از ادامهی مطالعه، پژوهش، تدریس و تحصیل جامعهشناسی در اشکال موجود چه هدفی را دنبال میکنید؟» آنگاه اگر از این جریانها پاسخ درخوری ـ به جز پیگیری منافع و علایق فردی ـ یافتیم، کارنامهی آنها را با اهدافشان مقایسه کنیم.
نویسندهی این یادداشت که خود نیز بهترین سالهای عمرش را صرف تحصیل جامعهشناسی در ایران کرده است و همچنان نیز مشغول ادامه دادن همین مسیر است، بیآنکه قصد داشته باشد تلاش جامعهشناسان ایرانی را بی قدر و ارزش جلوه دهد، گاهی از خود میپرسد این همه هیاهوی جامعهشناسی و جامعهشناسان در ایران برای هیچ نیست؟