من در خانه بودم، ساعتها و بلکه روزها. تنها بودم؛ یک یخچال داشتم، یک اجاق گاز، چند تا کتاب با یک کامپیوترِ پیرِ خستهی از کار افتاده که به هزار زبان التماسم میکرد، بازنشستهاش کنم. از توی یخچال تخم مرغ، آب و نان برمیداشتم. با اجاق گازم نیمرو و چای درست میکردم. کتابها را ورق میزدم و با کامپیوترم چیزهایی میدیدم و میخواندم و گاهی مینوشتم.
گاهی از خانه بیرون میرفتم. در را آهسته میبستم. تندتند میرفتم تا مغازههای روبروی مجتمع مسکونیام و نان، تخم مرغ، سیب زمینی، پیاز و خوردنیهای ضروری دیگری مثل روغن و چای میخریدم. سعی میکردم تهِ حساب بانکیام را برای پرداخت پول برق، تلفن، گاز، آب، شارژ ساختمان و البته اقساط عقبافتاده نگه دارم. بیکار بودم و جامعهشناسی میخواندم.
صبحها به اندازهی هفت هشت لیوان چای درست میکردم. چای اول را با صبحانه میخوردم. زیر کتری را خاموش میکردم و شش هفت لیوان باقیمانده را تا پایان روز گرم میکردم و مینوشیدم.
چایم را گرم میکردم. به ایوان میرفتم و با تصویر قابِ چارگوشی که در آن درختان داشتند رنگ عوض میکردند، چای میخوردم. پاییز بود.
در ایوان فکر میکردم. به خودم فکر میکردم. میخواستم بفهمم چرا آدمیهستم که احساس بیفایدگی و کُندذهنی میکند. میخواستم به یاد بیاورم تصویر مردی بیفایده و کُندذهن از کِی و کجا با تصویر من از خودم قاطی شده است. کندذهنی البته تازه بود. نمیدانستم از کِی و کجا فهمیدهام که دیرتر از قبل میتوانم چیزها را تشخیص دهم و پاسخها را پیدا کنم.
میتوانستم حس کنم که روزی، روزگاری در جایی از زندگی لِه شدهام؛ اما یادم نمیآمد کِی و کجا. یادم میآمد که دیروز سیبزمینیها را سرخ کردم. نان بربری خوردم. قبض تلفن را پرداخت کردم. یادم میآمد چند ماه پیش به این خانه آمدهام. درست نمیدانستم چند ماه. قبل از آن چند ماه را خوب به خاطر نمیآوردم. همه چیز دور بود. همه چیزِ گذشته بوی کتابِ تاریخ میداد.
چیزهایی بود که میدانستم. اسمم را میدانستم. اسم پدر و مادر و بردارم را میدانستم اما چهرههایشان را به یاد نمیآوردم. میدانستم زمانی بوده که ازدواج کردهام، یادم نمیآمد کِی و چطور. همسرم را میشناختم، اما انگار هر روز ساعتهای تنهاییم که تمام میشد و به خانه میآمد، دوباره از نو، بعد از ده سال با او ملاقات میکردم. هر بار، هر روز، مدتی طول میکشید تا یخ رابطه بشکند، تا دوباره با هم آشنا شویم، شام بخوریم، او وقایع روزانهاش را برایم تعریف کند، تلویزیون ببینیم و به تختخواب پناه ببریم. به خواب میرفتیم و فردا خیلی زود میآمد. دیروز به گذشته تبدیل میشد و کمکم از یادمان میرفت.
میخواستم همینطور که چایِ ماندهام را میخوردم، خودم را به یاد بیاورم. سخت بود. اغراق نمیکنم. یادم میآمد که توی سه چهار شهر زندگی کردهام، توی سه دانشگاه درس خواندهام، پنج شش جا کار کردهام، اما جزئیات فراموشم شده بود. انگار یک عمر فقط عبور کرده بودم و هیچوقت سرم را به عقب نچرخانده بودم. سرم بالا بوده و به قلهی آیندهای که لابد امروز و اکنون است نگاه میکردهام، به قلهی بیفایدگی و کُندذهنی.
میخواستم نگذارم زندگی تکهپارهام کند. تکهتکه شده بودم و باد تکهها را با خود برده بود. تمامیتی نداشتم. مردی بودم که چای کهنهی صبح را گرم کرده و در ساعت چهار عصری در پاییز با لیوان چایاش به این ایوان پناه آورده است. چیزی دیگر، چیزی بیشتر نبودم انگار و سعی میکردم به یاد بیاورم. باید گذشته را در خیالهایم دوباره میساختم. توی ذهنم، تنها آلبومیاز عکسهای قدیمیداشتم. واقعیتی که عکسها از آنجا میآمدند، مبهم بود. واقعیت را باد همراه تکهتکههای من با خودش برده بود. زمان در چند تصویر منجمد میشد و گذشته از من میگریخت.
مثل محققی که تاریخ را میکاود، زور میزند که عکسهای کهنه را با روایتهایی که از پیش شناخته تطبیق دهد، سعی میکند ادامهی چیزهای منجمد شده در عکس را خیال کند، لحظههای قبلی و بعدی عکس را حدس بزند و تمامیت رویداد را بفهمد، زور میزدم که بفهمم، به یاد بیاورم.
تنها چند تصویر با پسزمینهی درختان پاییز یادم میآمد. خودم در هفت سالگی، در مدرسهای با چهار درخت انار، زنگ ورزش کلاس اول زیر آسمان ابری، در تابستان نه سالگی با موهای از ته کوتاه شده در راه بازگشت از سلمانی، در امتحان ریاضی ده سالگی.
تصاویر متحرک ثبت شده از یک لحظه؛ تصویر پرپر زدن کتاب فارسی کلاس دوم راهنمایی که از پنجرهی ماشین آریای پدرم به کوچه پرت میشود، تصویر واژگونی دوچرخه، تصویر دستهای مادربزرگم که قالی میبافد، تصویر شاطر محله که نان سنگک داغ را پرت میکند روی میز، تصویر بادبادک که میدوم و بالا میرود، تصویر مادرم که بغض میکند&#۸۲۳۰;
تصویرهای تکاندهنده؛ تصویر زخم روی قوزک پای راستم که زبان باز کرده است، دست راست پدرم که در آسیاب له شده است، جای بخیه روی شکم مادرم، دست مدیر مدرسهام که انگشت شصت ندارد، ابوالفضل که با موتورش درست روبروی در دبیرستان با پیکان وانت تصادف میکند، صدا و تصویر ترکیدن لاستیک و انحراف ماشین در شبِ خلوتِ جاده و تصویر آدمهایی که در گذشتهی از یاد رفته مُردهاند؛ مادربزرگهام، پدربزرگم، دایی احسان، عمو حسین، اکبرآقا، فخریخانم، شیخ حسن و دیگران و دیگران. با یاد مُردهها خودم را مثل شاهین ترازویی میدیدم که توی یک کفهاش زندهها و در کفهی دیگرش مردهها را گذاشتهاند. هر چه پیشتر میرفتم، کفهی مردهها سنگینتر و سنگینتر میشد.
هنوز چای میخوردم. هنوز درختهای منظرهی ایوان میخواستند زرد شوند. من میخواستم تکهتکههای خودم را از گذشته پیدا کنم، جمع کنم و به هم بچسبانم. میخواستم اما نمیتوانستم. آینهی شکستهای بودم که تکههای خودش را گم کرده است.
چایم را تمام کردم. ایوان را با درختهاش تنها گذاشتم. مردی بودم که فکر میکند بیفایده، کُندذهن و البته غمگین است.